چه جاى تاسف است كه او مزه شراب را. نميداند كه چيست ، سكه ها ، ژتونهاى وهوسها برايش لذت ديگرى دارند ، اونميداند ، عشق چه مفهومى دارد ، معنايشرا را نميداند ، او به ارقام بازار بيشترعشق ميورزد، ومن در كشتى عشق نشسته بادبانهارا ميافرازم ، تا درياى پهناور را طى كنم ، وبه فراز آن.كوهم برسم كه روزى سيمرغ در آنجا لانه كرده بود ،
عشقم در پيمودن هر راهى به بن بست ميرسد ، هر راهى كه به بن بست رسيد من عقب گرد ميكنم ، وآن راه را دوباره ميپيمايم ، بر گشتن برايم رنجى ندارد ،اين ترك عقيده است كه مرا رنج ميدهد من بسيارى از راهها را بارها رفته ام ، بفكرعقبگردى نيستم كه از بن بست بودنشان در پايان راه نشسته است ،
هر راهى تنها براى آزمودن است ، باين ميارزد كه در آنراه پر خطر گام بردارى ، سپس معناى جواب را ببينى ، وخاموشى برايت يك معما نخواهد بود ،
زبان من سالهاست كه از دلم خبر نميگيرد ، تنها حركت ميكند اين عضله پر انرزى تنها ميچرخد وراز دلم را بر ملا نميكند ،
هر نورى سايه اى دارد وهر سايه اى بى نور است ، من احتياجى ندارم در سايه كسى بايستم ، من خود يك قامتم ،يك درخت صنوبر ، گسترده سايه ام بر سر همه نشست بى آنكه خود محتاج سايه اى باشم ،
من در انتظار آن دروغ بزرگ نيستم كه به قصدى آنرا بهانه قرار ميدهند ، كسى كه گفته هايش را صد گونه ميچرخاند هيچ عظمتى در پيش من ندارد ميتوان امثال كفته هاى اورا در تمام كتب پيش پا افتاده دنيا يدا كرد ، من ميدانستم لال بودن يعنى چى اما ترجيح دادم حرف بزنم كلماتم هميشه هموار بى هيچ پيچ وخم بودند اما گوشم هوشيار ومغزم يك لابراتوار مجهز ،
آدمى كه نخستين دروغ را گفت در پيچ همان دروغ حبس ميشود ،براى ابد.
ثريا ايرانمنش، اسپانيا