دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۴



موج زود كذر 

موج زود گذرى بود ، أنچنان زود أمد وزود ررفت ، حسى عجيب در دل من نشسته بود ،دروازه دلم محكم قفل شده وهر چه درب را ميكوبيد باز نميشد ، با بازيهايش ، شكوفندگيهايش ، وبوسه  دادنهايش ، 
نه ، حسى در من ميجوشيد  ، كه اين فرد بيگانه است ، او تنها كنجكاو است ، أمدن او بسوى تو وپيوستن به تو ونشستن دركنارت ، تنها يك كنجكاوى ،يك حس بى ترحم و يك وقت گذرانى بود ، در اين ويرانه سرا  در اين بى سر وسامانيها ، گرفتن يك علف از جويبار  روان نيز سر گرمى وچه بسا غنيمتى باشد ، پر سر وصدا ميكرد وپر ميجوشيد ، سالها بود كه در افسردگى بسر ميبردم  حال اين موج نو واين موجود تازه بسوى من أمده دست  دراز كرده وتمناى دوستى دارد ، او هيچ چيز از من نميدانست ، تنها شنيده بود ، مانند همه شنيده ها ! وگفته ها ، اهرمى است  كه ما أدمها در دست داريم و با دنده أن ديگران را ارز يابى ميكنيم ،  من محصول خودرا جمع آورى كرده و پشتوانه ام بودند كه به راحتى به آنها تكيه داده بودم ، احتياجى به يك پنجره  باز ديگر نداشتم ، ممكن بود بادى شديد كشته هاى مرا پراكنده كند ، دم او سرد بود ،  در گفته هايش نوعى سردى موج ميزد ، به دلم نمينشست ، نه ،  نمى نشست ، با همه تنهاييم باز نميتوانستم اورا قبول كنم ، دنياى او با دنياى من مايل ها ومايلها فاصله داشت ، من بر خرابه هاى ديروز نشسته بودم واو بر أبادانى امروزى ، پر باد در سينه داشت ، ديگر به كسى احتياج نداشتم ، خودم كامل بودم ، پر بودم ميتوانستم در آن واحد چند نفر باشم ، قهرمانان كتابهايم مرا آنچنان در بر گرفته بودند كه نيازى به ديگرى نداشتم ، به هلن مياندشيذم ، به كاردينال كه در تختخواب  داشت جان ميداد ، به شيدا ،كه در شهر نو كنار ديوارى افتاده واز بى موادى جان داده بود  ، به آن مرد خبيث وشيطان صفت كه در لباس فرشته ها در كنار دستم هيزم جهنم را تهيه ميكرد وآتش را تند تر ، 
آه اى زن عاشق ، بر خيز كه بهاران در پى است وخزان در جلو  چشمه هاى كوچك تو ميجوشند ، كلهاى پر طراوت صحرايى در كنارشان جلوه گرى ميكنند ،  شكوه هارا كنار بكذار ،  وبنگر. كه ديگران چگونه به زمستان  نزديك ميشوند ،
زمان گذشت ، أن زمان كه تو ميبنداشتى سايه افكن روزهاى داغ تابستانى است  وگمان ميبردى بلبلان مست در باغ خانه برايت أواز ميخوانند ، گذشت ، يك دروغ بزرگ بود ، كذشت ، آنچه كه كذشت چون چشمه اى كه خشك شد ،حال ،بگذار در اين هواى فرحبخش فارغ از بود ونبود با عشقهاى ديوانه وار وزود گذر وقت بگذرانى ، آنها آمدند ورفتند ، هر أمدنى رفتنى در پى دارد ، او هم از كوچه ما بسلامت رفت ، بى آنكه سنگ ملامتى بر پيشانيش بنشيند ، 
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٣١ آگوست ٢٠١٥ ميلادى . 

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

كجاخواهم رفت ؟

روى سنگفرش كوچه ، زير فشار با ران ، در يك شب تا ريك 
 رو به كدام روشنايى خواهم نمود ؟  در بين اين امواج خشمگين انسانى  بى أنكه بر لبهايشان سرودى باشد نشان از عشق وأزادى  ،من بكجا ميروم ؟  در ميان اين نسل سوخته ، از خود بيرون شده ،  كه وحشت وخوف را در لباس بيخردى وبى تفاوتى پنهان كرده اند ، روانتان شاد اى دلير مردان  ما  زنده نمانديد تا بببينيد أن انبوه جمعيت بى هويت را كه بر امواج سوار با مشتهاى گره كرده  سرود أزادى ميخواتدند  وبسوى ضحاك پير ميرفتند .
اكنون در ميان شعله هاى رقصان ، بر طنابهاى  أبى در أسمان تيره ميرقصند ، اميد از ميان برخاست ، زندگى چهره تيره وتارخودرا عيان ساخت ،  سكوتى مرگ أور همه را فرا گرفت  نفس در تنگناهاى سينه واماند ، إوايى از گلويى بر نخاست 
شب ،خاموش، سحر  بيدار ، لبان ودهان ها بسته ، ديگر صداى پر طنين مردى   أزاده بر نميخيزد تا اين اتديشه هاى كهنه ووامانده را از هم دريده ودور بريزد 
مگو ، مگو ، كه بايد سكوت كرد ، در دل من هراسى نيست ، چيزى نمانده تا أنرا ببازم ،  ديگر نگاه مهربانى نيست ، لبى به خنده شادمانى باز نميشود ، هرچه هست تلخ است ، در نگاهشان ورفتارشان خوف ديده ميشود ، نانشان بريده ميشود ، بايد سكوت كرد ، در برابر جبر  وزور ،  دامان شرف به لكه هاى ننگ ألوده شد  زمان زمان سكوت است ،  دلها تهى از عشق ، خالى از مهربانى  ، چراغ عمر ها رو به خاموشى ، تنها قاريانند كه ميخوانند ،  نشستن ، روز وشب را شمردن با اميدهاى واهى ،
بكجا ميروم ،من ؟ ازكجا إمده بودم ؟ من ؟! 
سكوتى تلخ ، فضاى اطاقرا فرا گرفتهاست ، با تيك تاك ساعت كه لحظه هاى از دست رفته را ميشمارد  الفتى گرفته ام ،  نه تنها سكوت در اطاق حكمفرماست ، بلكه كوچه ها نيز خلوتند ، تنها نسيم باد است كه در لابلاى برگ درختان ميخزد وأنهارا به صدا در مياورد ،
بتو ميانديشم ، به اطاق روشن تو ، ميز بزرگ لبريز از كتاب وكاغذ وقلم وماشين قديمى تحرير ، وآن عكسى كه با دو پونز به ديوار ميخ كرده اى ، عكس دو دست روى هم ، از نقاش فرانسوى "رولدان"  وتو مشغول نوشتنى ، مينويسى ،مينويسى ، وبه دست چاپ  ميدهى ، در كنار دوستانى مانند خودت جلوى بخارى هيزم ايستاده ايد وكنياك فرانسىوى مينوشيد ، برف همه جارا پوشانده ، زمين ، مانند يك بيمارستان با ملافه هاى سفيد ، تو اذعان دارى كه دنيا يك بيمارستان است ومردم هم بيمارند .
برخيز وببين كه امروز مردم ،همه در أن بيمارستان جان داده اند ، 
تفريح من در اينگوشه دنيا ، رفتن به گورستانهاى معروف وديدار أرامگاههاى مردان بزرگ تا ريخ است ،كه ديگر نامى از أنها نيست  ،  پايان 

ثريا ايرانمش .لندن. ٢٧/٨/٢٠١٥ ميلادى .


سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۴

افسانه روز

شامگاهان قباى تيره خودرا به گل ميخ صبح روش أويزان كرد ، روز روشن شد ،أفتابى دلپذير بر پهنه دشتها تابيد  ،در أن تاريكى مرموز شهر پر سر وصدا ، درى به روى كسى باز نميشد ، واز دهليز قلبها صدايى بر نميخاست ، هزاران سايه هاى كمرنگ وگاهى نامريى بر سراسر كوچه پهن بود ، سايه هاى گريزان  ، همه ياران رفتند اگر چه در دلم ريشه داشتند ، شمع ها را روشن كردم بياد همه رفتگان  و أنهاييكه از خود اثرى ورد پايى در دل من بجاى كذاشته بودند .
همه ياران ودوستان من بودند ، ياران بى كينه ، ياران مهربان ، عشقهاى حقيقى كه آنهارا به هيچ ميگرفتم ، پر باد در استين داشتم ،
زمين وأسمان لرزيد ، زمين زير ورو شد خاك و آتش وخاكستر همه جارا فرا گرفت ، واز زير أن تل انبوه خاك نروكهايى سر بلند كردند ، نازك ، بيمقدار ، ولرزان  اما كم كم در هم ريشه دواندند ، انبوهى از ريشه هاى سست وبيمقدار در قالب تنه يك درخت پر پار ، ديگر جاى تكيه دادن نبود وجاى نشستن وحتى ايستادن ، پاهايم تا زانو در لجنزارها فرو ميرفت ميبايست خودرا بالا بكشم ، نردبان أسمان نيز شكسته بود ابرهاى سياه أسمان زندگى را نيز پوشانده بود ، دستم را بكجا بكيرم ، به كدام شاخه ؟ شاخه هاى لرزان با گلهاى سرخ وسفيد وزرد وإبى سر به سويم خم كردند ! كلهايشان سمى بود ، وشاخه ها لبريز از خارهاى تيز وبرنده .
به پشت سر نكاه كردم ، هرچه بود تا ريكى بود وسياهى وروبرويم أفتابى كمرنگ ونا پايدار  ، پاهايم در خاكستر زمان مانده ، خودرا بيرون كشيدم ، در بيابانى متروك ، زوزه گرگها و شغالان از هر سو بگوش ميرسيد ، نورى نبود ، چراغى نبود ، هرچه بود تاريكى بود ، كور مال ، كور مال ، خودرا به تپه اى رساندم ، به گمان  أنكه كوه است ، تپه اى  از خاك ألوده ،از أنجا دور شدم ، در صحراى  تنهايى ودشت بيكسى ، أوازى سر دادم ، أوازى كه دنيارا تكان داد ، مرده ها از خاك سر برداشتند وزندگان به أوازم گوش فرا دادند ، اين نغمه از كجا بگوش ميرسد ، چه كسى أنرا ميخواند ؟ 
حداوند در أسمان نشسته بود و در فكر اين بود  كه چگونه ابرهاى تا ريك را كنار بزند ومرا تماشا كند ولبخندش را بمن نشان دهد !.ث
ثريا ايرانمش ، لندن ،  ٢٥/٨/٢٠١٥ ميلادى 

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

افسانه 

بتهون گفته بود : 
كسانيكه خوب ونجيب زندگى كنند ،  ميتوانند حتى بر بدختيهايشان نيز پيروز شوند .
بدبختى از نظر او چه چيزى بود ؟ او هم در جنگها زيسته بود ، در گرسنگى ها زيسته بود ، عاشق ناپلىون بونا پارته بود اما زمانيكه حرص جاه طلبى را در ناپلئون ديد آنچه را كه براى او ساخته بود تا باو بدهد ،خط زد وتقديم سردار بزرگ او كه بعدها پادشاه سوئد شد ،(ژنرال برنادوت) تقديم كرد وروى از قهرمان روياهايش بر گرداند .
امروز من لب يك پرتگاه مهيب ايستاده ام ، هم پاى بسن گذاشته ام وهم در بدبختى ها غوطه مبخورم اما هنوز با سر سختى ميل دارم بر سرنوشت  وبدبختيهايش چيره شوم ، هنوز كابوسهاى شبانه ام را تبديل به روياهاى شيرين ميكنم ، جنازه خودم را ميبينم كه كشيش بر أن نماز ميگذارد ، اما من در كنار كشيش ايستاده ام ، با أنكه به هيچ يك از اديان تعلق خاطر ندارم ،اما قواتين اجتماعى كه در أن زندگى ميكنم بمن حكم كرده كه تابع يكى از اديان ساختگى باشم ، نه ، ابدا ميل ندارم كس ديگرى با كتابهاى مجهول وساختگى ونامفهومش بمن بگويد كه چكار بايد بكنم وكدام مرا به سر منزل  مقصود ميرساند .
چرا نميگذارند انسان أزاد باشد ؟ چرا هميشه بايد دست وپاهاى اورا در زنجيرهاى كلفت عقايد خود قفل كنند ؟ وچرا مردم ميترسند ؟ 
روزى خانمى كه در رده دوستان بود بمن گفت :به همسرم گفته ام ميل ندارم مانند فلانى (يعنى من) بشود بايد از همين حالا تكليف مالى وأينده اورا روشن كند ، ان زن بيچا ره نميدانست كه من احتياجى به مال همسر وديگران نداشته وندارم من خود مستقل بار أمده ام ،هميشه از دسترنج خودم نان خورده ام ، حتى در مننز ل شوهرنيز خودم را موظف به كار ميديدم ميل نداشتم بنشينم كسى مرا إبيارى كند ومانند يك گلدان در محفظه شيشه اى قرار دهد ومن ملزم باشم كه از او اطاعت كنم .
كذشته از اينها ، مانند (من) شدن كار أسانى نيست ، هركسى نميتواند جا پاى من بكذارد ، من از ميان خار مغيلان ودرختان سمى وتيغستانهاى بزرگى عبور كرده ام ، بار سنگينى را بردوش داشتم كه ميبايست أن را در جاى امنى پنهان ميكردم تا از دستبرد دزدان وشيادان وشبگردان  در امان باشد ، به سر قله كوهى رسيدم ، بار خود را بر زمين گذاردم  ، أنرا باز كردم  ، پرنده ها را أزاد نمودم قبلا به آنها پرواز را آموخته بودم ، امروز آنها بسر حدكمال رسيده اند ، آنها قدرت روحى مرا به ارث بردند ، آنها دانستند  كه ميتوانند حتى بر بدبختيها پيروز شوند ، نه عزيزم مانند ( من) شدن كار هركسى نيست .
امروز تنها هستم ،بى هيچ يار وياروى  ، احساس شديد ضعف جسمانى ميكنم از اينكه بايد به عصا تكيه كنم رنج ميبرم اما اين رنج آنقدر نيست كه شب با وجدان ناراحت مجبور باشم يك شيشه الكل را  سر بكشم وترياك را روى أن بفرستم  تا وجدان زخم خورده امرا أرام سازم ، نه ، شبها مانند يك پرى افسانه اى ميخو ابم ، چه روى تختخواب أبنوس وچه روى تخته سنگ هاى ناهموار ، با أرامش كامل ووجدان أسوده ، احتياج به مسكن هاى قوى ندارم ، چون وجدانم أسوده است ، روحم أزاد است  وميدانم كه دعا هاى زيادى بدرقه راهم هست بى آنكه تظاهرى به كمك كردنها داشته باشم ، 
من اينم ، حال لبه پرتگاه  ايستاداه ام وميدانم كه كم كم  ازلب أن دورخواهم  شد و دوبار ه به كوه تكيه خواهم داد تا رفع خستكيهايم شود  ، كمى صبر لازم است كه من تحمل أنرا دارم . سيمرغم در انتظارم نشسته ، با او همراه خواهم شد با أنكه پر پروازم شكسته. اما هنوز پرواز را بخاطر سپرده ام . 

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه  ٢٣/٨/٢٠١٥ ميلادى

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۴



روزگاران

احساس بدى است ،بوى بدى به مشام جانم ميرسد ، بوى نيستى ، بوى جنگ ،بوى قحطى ، بوى مرگ انسانيت ، بوى تعفن درياچه ها ودريا ها  ، من  شروع طوفان را قبل از وقوع  احساس ميكنم ، مانند حساسيتم نسبت به تغيير هوا ، به اين حساسيت احترام ميگذارم وبه آن عقيده دارم ،  نيرويى مرا ودار ميكند كه خودرا كنار بكشم ( سالهاست  كه اين كاررا كرده ام ) خودمرا از لاشه ها و مرده ها واستخوانهاى پوسيده وگورستان انسانهاى  بى مصرف كنار كشيده ام ، امروز بايد جدى تر عمل كنم ، 
روزى فرا ميرسد كه حقيقت چهره خودرا نمايان ميسازد ، آنروز كمى دير است ،اما فرا ميرسد ، امروز خيلى (به او)فكر ميكنم ، او تنها باز مانده از نسل فناشده زمان گذشته است ،أيا هنوز افكارش زنده وچيزى را بياد مياورد؟ او در ميان مرگ وزندگى وجلوى دروازه نيستى ايستاده است ، واو تنها كسى بود كه مرا وخانواده امرا ميشناخت ، بى اعتنا به تمام گفته ها ،خشم ها ،حسادتها ، دست در دست يكديگر عرض وطول خيابانها وكوچه هاى خلوت را ميپيموديم ، هردو بيگناه بوديم ،هردو دوران تحصيلى را طى ميكرديم ، هردو أرزوهاى زيادى داشتيم ، در تابستان گرم به كوچه باغهاى محل اقامت او ميرفتيم ودر هواى سردزمستان زير كرسى خانه او مينستيم واو ساز ش را مانند يك شئى  گرانبها  در بغل ميگرفت ومينواخت ، زير چشمى مرا ميپاييد ، خواب كم كم چشمانرا فرا ميكرفت وچرت ميزدم ، دراين حال مرا مانند كودكى بغل ميگرفت وبخانه ميرساند ، در دوران بيماريهايم و طوفان زخم ها بموقع ميرسيد مانند يك پرستار به تيمارم ميپرداخت ، در انتظار شگفتن من بود ، در انتظار بزرگ شدنم  و ايستادن  به روى پاهاى خود ، او ايستاد اما با تكيه به اين وآن ومن رفتم  بسوى سرنوشتى كه از پيش برايم رقم خورده بود ،.
گاهگاهى يكديكرا ميديديم اما هر كدام در دنياى ديگرى سير ميكرديم وميدانستيم كه اين ديدارها بى مصرف وتاريخ آن به پايان رسيده است .
خشم او زياد بود  گاهى آنرا بصورت يك سيلى به صورت من ميفرستاد ، گاهى ميگريست ، سپس مانند مرغى پا كوتاه كه ميخواهد اداى طاوس مستى را  دربياورد ، سرش را بالا ميگرفت وميرفت ، فكر كردن باو را بيشتر دوست داشتم تا در كنارش باشم ، هنكاميكه اورا ميديدم دلم ميخواست  از او جدا شوم اما در تنهايى دلم بهانه اش را  ميگرفت ، سيل حوادث و سرسختى او براى بالا رفتن از پله هاى شهرت وثروت ، باعث فساد اخلاقى وفر ورفتن او به چاه عميق كثافات بود ،او ديكر نبود ، مردى بود كه به هيچ چيز غيراز خودش وخواسته هايش نميانديشيد ، همه چيزرا براى خودش ميخواست وبه همه چيز دست يافت ،خوشحال وخندان ،داشته هايش را بنوعى به رخ ميكشيد ، او در من مرده بود ،تنها يك خاطره شده بود ،مانند يك شئى پر ارزش كه زير خاكستر أتشفشان  مدفون شده بود ، گاهى از روى كنجكاوى گرد وخاك اورا ميزدودم اما ديگر برايم ارزشى نداشت ، ، او مرده بود ،تنها يك جسد بيجان  ، يك ظرف حاوى خاكستر مرگ عشق بود .
امروز از اينكه تنها هستم هيچ واهمه اى ندارم ،  دنياى پاك وزيبا وأسمان أبى من  تمام شده ، دنيايى كه در حال حاضر در آن زندگى ميكنم لبريز از ألودكيها ، نفرت ها ، حسادتها، و دنياى يكبار مصرف است ،  بنا بر اين ميلى ندارم ،خود را ألوده سازم  ، دامن سفيدم ر ا  با لا ميزنم واز كنار لاى ولجن ها رد ميشوم  ، اگر لازم باشد كفشهايم ر ا نيز از پا هايم بيرون مياورم ،  بعد ها ميتوانم پاهاى گلى خودرا بشويم ، ويا كفشهارا به دور بياندازم ،  اما روحم ر ا نجات داده ام وبه كسى نفروخته ام ، در ازاى هيچ پيشكشى ويا  باليدن به مقام شامخ  كسى ويا صندوق جواهرات أنها ،.
خوشحالم كه خودم هستم ،وجود دارم ، بى هيچ واهمه اى ،  به تماشاى دلقكان سيرك نشسته ام ، به بازار مكاره خود فروشان ، ومكر و رياى مومنين و متدينن ومتعيين و.....متعفنين . 
ثريا ايرانمنش ، جمعه ، ٢١/٨/٢٠١٥ ميلادى ، لندن ، 

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۴

حقيقت من 

چه چيزى را بايد از روى حقيقت گفت  و چه چيزهايى را بايد پنهان نگهداشت ؟ 
چه اشتياق  بى مورد واحمقانه اى  وبا چه احساس غريبى من به اين دنيا خودم را  ميچسپانم ، وأيا ديگران اشتياق مرا دارند ؟  دل به انگيز هاى كوچك وناچيزى بسته ام ، ويا بزرگ ، در پيش من آن جلال وشكوه وعظمت گذشته  بى پايه بسيار احمقانه جلوه  ميكرد وميكند ، چون بر اساس وبنياد دروغ بنا شده  بوده  روزهايى كه بنظر همه پر رونق و پر زرق وبرق ودر پيش چشمان من. يك چاله اى متعفن وتاريك وبه دوراز هر دلخوشى بود . 
نمايشى هول انگيز ، خانه ايكه هر آن ممكن بود ويران شود (كه شد ) دل را به بهانه هاى بيموردى  خوش كرده بودم ،عشقهاى چند ساعتى ودروغين تنها در ذهنم نه بيشتر ،  خوشبختى من جاودانه نبود اصلا خوشبختى نبود  من با قلب وافكار هيچ يك از اطرافيانم أشنايى نداشتم ،تنها بودم ، با خود بودم ،  هيچ أيينه اى راهنماي من نبود غير از خودم ، آه چقدر آن روزها بتو فكر ميكردم تويى كه هيچگاه جدى در زندگيم نمايان نشدى ، تنها خاطره دوران كودكى ونوحوانيم بودى من در ميان دنيايى پر خروش و پر  غوغا بسر ميبردم  عشقى نا قابل عامل اين پيوند شد ، عشقى كه درهمان روزهاى اول بخاك سپرده شد ومن واو بر مزارش شمعى  روشي كرديم ، طفلى در راه بود ، امروز در اين روزهاى ملال أور وخستگى ورنج تنهايى به أن روزها ميانديشم  ، نه ! حاضر نيستم بر گردم ، همه را به خاك سپردم وسنگى سنگين برروى گور أرزوهايم نهادم ، جعبه گفته تاى چندش إور اطرافيانم را نيز به درون چاهى عميق انداختم ،همان چاه متعفنى كه أن گفته ها را در ميان داشت ، 
امروز سرنوشت هنوز كذر گاه مرا تعيين نكرده است  ، با احتياط قدم بر ميدارم  با دردها خو گرفته ام ، با بى اعتناييها ، با مردمان كوته نظر وتنگ مايه و انسانهاى درون غار ، در كنار جاده راه ميروم بى أنكه مجبور باشم خودم را با آنها يكى كنم ويا راه آنها را بروم ، ميل ندارم مانند بقيه باشم ، هيچگاه اين حالت در من نبوده كه از ديگرى پيروى كنم ، در مسابقات خودم به تنهايى ميدويدم وبرنده ميشدم ،  هنو به عشق ميانديشم ، عشقى كه هيچگاه أنرا نخواهم يافت ، به جستجويش نميروم ،اگر لازم باشد خودشي دق الباب خواهد كرد ،. ث

نوشته شده ، پنجشنبه ، ٢٠/٨/٢٠١٥ ميلادى ، ثريا ايرانمش ، لندن