یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۴

 خواب دوشين 


اجزاى پياله اى كه درهم پيوست 
شكسن آن روا نميدارد مست 
چندين سر و پاى  نازنين سرودست
بر مهر كه پيوست  وبه كين كه بشكست           "خيام نيشابورى"


شب كذشته ( او) را ،آن يار ديرين را بخواب ديدم ، همانند كذشته خوش لباس  با بوى شيرين ادوكلن هاى گرانقيمت ،همه در ميان خانواده او نشسته بوديم ،او داشت به سفر دورى ميرفت ، اورا در أغوش گرفتم وگريستم ،نه ، مرو ، نه ، مرو ، اما او ميبايست كه ميرفت .
روى ميز ناهار خورى كه همه گرد آن جمع بودند درون ظرفى جلوى من يك مارمولك سياه پخته بود ،كه حالمرا بهم زد "نقش امروز ى اوست " !
او أخرين باز مانده از قديمترين ياران كذشته است وميدانم كه به زودى خواهد مرد ،اين روزها در ميان مرگ وزندگى دارد با اجل دست وپنجه نرم ميكند ،
در أن دوران كودكى من ، او انسانى بود سلامت سپس تبديل شد به يك موجود ناشناخته  وزمانيكه شخصى وارد گود سياسيون بشود جنايتهاى او، تبديل به درايت وهوشمندى ميشوند ! دستهاى او بخون ألوده شدند  در يك عمل شرافتمندانه! ، وزمان جنگ عراق وايران فرار كرد ، سپس دوباره باز گشت. بدون زن ، بدون مى ، بدون كيف ، با يك تسبيح بزرگ فيروزه اى ، وارد جامعه نوبن شد  در نظرم مبتذل جلوه كرد  همانند يك رقاصه بى ارزش كه هر لحظه لباسى تازه ميپوشد براى ارائه رقصى نو ،  در چهره او همه چيز تغيير كرده بود  صورت كرد وگوشتالوى او با سبيل مشكى براق وخال بالاى لب و لبان قلوه اى  ،تبديل به يك نوجوان  با گونه هاى برجسته  شد  ميان (دوجنس ) مورد قبول هركس كه ميخواست ، بيشتر بسوى جوانان ميرفت تا نوجوان بماند  او ديگر بيكناه نبود  لبريز از گناه وانباشته از ريا ودروغ ، مرموز ، ساكت ، بى حرف .
در او شورى سر كش موج ميزد تا خود را بيشتر به نمايش بكذارد  حفيقت دراو بكلى مرده بود  ومنطق را نميشناخت  حيوانى بود كه در لباس آدم ها راه ميرفت ، او بازيگرى را خوب ميدانست  اما شب گذشته در روياى من مردى بود خسته از تجارب گذشته و.. . 
سر من روى شانه هاى او بو وسخت ميگريستيم هم او وهم من  ، امروز در لابلاى اخبار به دنبال خبرى ميگشتم  .

يكشنبه  ٩/٨/٢٠١٥. ميلادى ،لندن 

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

نامى شدم 

نه ، نام  ونه نشان ، بر سنگ كورى ، كه ناتمام در بيابانى دور زير علفزارها پنهان است ، يك نام نا آشنا ، غريب ،سنگى سپيد أنرا ميبوشاند ، يك نام نا پيدا. 
فردا  از جاى بر ميخيزم ، دوباره متولد ميشوم در يك سبزينه ، يا يك برگ  يا يك درخت نازك در بيداد زمان ، فريادى از كوه بلند است ، دانى چه كرد با تو تقدير؟ ، 
 كسى جز خود من با من أشنا نيست ،  دوباره متولد شده ام در يك بركه ، روى يك برگ ، در كنار نيزارهاى خشك شده باقيمانده از يك غروب جهان ، 

در أن زمان ، در أن جهان ، دردا كسى نيافت از من خبرى  وهر گز نجست از من نامى ،  به دنبال بهشت گمشده  در بستر گلبوى  مادر  در يك سكوت   محو هستى  شدم وغرق در رويا .
باغ فرو ريخت ى سبزه ها پژ مردند ، به أهستگى خزيدم در بسترى بيگانه  ، نه ديروز ى ، نه امروزى ونه فردايى ، دنيايى كه هر كه را زور است با او هماهنگ وهركه را تنهاست با اودشمن ،  دنيارا به ميان دستهاى كوچكم گرفتم  به تمايشايش نشستم  گروه  لاشه خوران  وكام گيران   كه خون يكديگر ميريختند ، سر ببالين تنهايى گذاردم  ، بهترين أغوشها بود كه به رويم باز شد ، " تنهايى " 
ديگر أسمانى نبود  تا هر شب بر أن اختر نورانى بوسه بفرستم ، لبانم را بهم فشردم تا ديگر جايگاه  بوسه نامردان نباشد ، اشكهارا فرو بردم تا بر گونه هايم جارى نشوند  وخود در بيدردى خزيدم ، بيدردى ،
نكاهم بى تفاوت بر همه شكلكهاى مصنوعى و دنياى مصنوعى و پوشاك مصنوعى وخنده ها وگريه هاى دروغين  ، عشق هاى دروغين وخارج از مرز و انتهاى يك داستان ، لبخند هاى زهر أگين . 
چه كسى نميخراهد من باشد ؟. براى آنكه من شوى ويا مانند من ، راهى بس طولانى در پيش دارى قدرتى مافوق يك انسان معمولى ،  خارج از مرزها، مانند من شدن أسان نيست ، من يك ستاره ام كه روى خاك نيز ميدرخشم  وپيكرم مانند ساقه هاى  گندم رشد ميكند ، أفتاب را ميمكد ، من صليب سرنوشتم را خود  در دست دارم ، نه تقدير ، تقدير بازيش تمام شد ، حال اين منم كه دوباره تولد يافته ام .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، أگوست ٢٠١٥ ميلادى

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۴

دشت خالى 

أن ديوار بلندى كه مراز تو جدا  ميكرد 
خاطر أزرده ام بر آن نقش بسته است 
غروب أرامى گذشت ، سيگارى روشن شد 
نشستم به تماشاى مرغان  خوشخوان

چه خوب أواز ميخوانند ، وچه خوب غروب را غرق شادى ميكنند
ديوارى كه مرا از تو جدا ساخت 
به رنگ زرد أجرى ، به رنگ چهره است ميباشد 

هر صبح كه چشم ميكشايم  ،
منم وسايه آن ديوار بلند 
منم آن پرنده خوش خوان 
نه اندوهى به دل دارم ،نه غمى 

بفكر قفس مرغان  هستم كه اسيرند 
وتو در پى شكار كدام يك هستى 

كوهها دشتها ، درختان ، برگهاى تازه وسر سبز 
با من همصدا شدند  
دشتهاى بيكران وسر سبز ،
دستهايى كه پراز ستاره عشق 
از اسمان بسوى من دراز ميشوند 
دستهايى روشن ،از عمق كهكشان 

وتو در اميال بيمارگونه ات اسيرى 
اسير 

ثريا ايرانمنش ، لندن ، چهار شنبه  أگوست ٢٠١٥ ميلادى 

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۴

ابر بى باران 

ابر تيره بر أسمان كرفته وسياه ، شهر را پوشانده ، أسمان أرام است ،زمين ،نيز ساكت در حسرت قطره أبى ،دشتها ديگر سبزه زار نيستند بلكهـ دشتهايى از ساقه هاى  علف خشك شده ،  در هيچ كجا ديگر بانك پاى أشنايى بگوش نميرسد ، وديگر نسيم پيامى از دور دستها نمياورد ، نسيم نيز  غريبه شده  ورويش به أسمان ابرى است .
ديكر از أن شكوه ديرينه خبرى نيست ،   چشم ديكر زيبايى را نميبند ، زيبايى سالهاست كه مرده ، حيواناتى سيه چهره با موههاى انبوه بر چانه لباسهاى چركين وبو گرفته همه جا را گرفته و چيز را كم كم از خاطر خواهند  برد ، به دنبال كدام ابر أبستن نشسته اى  تا باران لطيف بهارى را بر پيكرت بريزد ؟
خسته ام ، از تماشاى دنياى شما ، خسته ام ، چشمانم زيباييهارا طلب ميكند ، در اطاق تنهاييم كه به وسعت يك أرامگاه بزرگ است  براى تشنه گان وكرسنه گان وبرهنگان  اشك ميريزم ، 
أسمان زندگيم همچنان ابريست ونشان هيچ بارندگى در آن هويدا نيست .
انسانهاى فراموشكار ، انسانهاىى كه حماقتشان را مانند تاجى بر فرق سر نشانده اند ، من در انتظار چهره براق پيروزى نشسته ام ، كدام پيروزى ؟  وبه چه قيمتى ؟ 
هنوز بفكر روزى هستم تا ترا دوباره بيابم ، اى زندگى ،
ايكه بر صليب راستيى خويش إويخته شده اى ، أيا صداى اين خسته را ميشنوى ؟ هنوز در آ غوش طوفانم وفراموش كردم  كه گل مريم چه بويى دارد ! زمزمه هوسها دردلم گم وخاموش شده اند ،  مرا همچو كودكى بر زانوانت بنشان  وبكذار گيسوى إلوده بخون ترا بو بكشم ،  من از ايمان ناخواسته بيزارم ، طالب انسانم ، در فصل مهربانيها گم شده ام ، وتنهايم 
ثريا ايرانمنش ،لندن ٤/٨/٢٠١٥ ميلادى 

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۴

چه بايد كفت ؟

چه بايد گفت واز كجا بايد كفت ؟ از عشقهاى دروغين وهوسهاى كثيف ؟ از غرش طوفانهاى اديان ؟  از ظلمت شبهاى تار وزمستانى كه هيچگاه پايان نميگيرد ؟ 
أه اى دلدار ديرين ، كه امروز مارا به پشيزى نميگيرند ،  آن عابران ولكرد وتازه از ديوار  وسقف بيرون جهيده اند ،  كجا بايد رفت ، كه تا انتهاى دشت خاليست ،  ديگر كسى سرود أشنايى را نميخواند ،
امروز ديگر پايبند هيچ گلى  نيستم ، گلدان روى ميز خاليست ، كل من گل أفتاب گردان است كه سر بسوى نور دارد ،
اى دلدار ديرين ، من محتوى اين دشت سر گردان را بتو ميبخشم كه در كسوت موميايى بشكل ديگرانى ، دنياى من كم شد  امروز  بجاى گلهاى لاله ، تير ميرويد   واز بوته هاى سرخ  گل زنبق  زنجير ميبافند ،  زمين مرا ميطلبد ، هر روز سجده گاهم  زمين است  زمين أبشخور كلهاى نفرين شده است  ومن ابرى ملامت بار كه بر روى أن گام بر ميدارم ، 
سنگفرشهاى  خيابان ناهمو ارند ، نكاه من مستقيم ، من به آن تكه خاكى ميانديشم كه مرا پرورد ، امروز أن خاك ألوده به سم است  آن أفتابى را دوست داشتم كه مرا گرم  ميساخت امروز خورشيد جانكذاز وسوزان است ،  روزى به عشق ايمانى ديگر  داشتم ، امروز ميبينم كه همه بى ايمان شده اند  ،تنها كوههاى سر بفلك كشيده كه جابجاييشان مشگل است بمن يادأورى ميكنند كه ، زنده ام .
روزى در دشت پر وسعت پندارت چه نغمه ها خواندم ، امروز رو به تاريكيها نشسته و به آواى شوم مرغان غريب گوش فرا ميدهم كه هر صبح برايم قصه تازه اى دارند ، گويى آنها از پيش سرنوشت مرا برايم باز گو ميكنند ،
ديكر نميتوانم در جاده هاى سر سبز و گندمزارها راه بروم ، از هر سو تيرى نشانه ميگيرد پاهاى ويران مرا ،
آه بايد جاده را هموار كرد ، باديده ديگرى  ، پر ويزان شدم  بايد به دنبال آهوان وحشى بدوم ، بايد بر خيزم ، هنوز زمان باقيست ، هنوز نفس در سينه وعشق در دل وچشمانم به دنبال كسي است كه اورا روزى در فرا سوى بيابانى گم كردم.

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٢/٨٢٠١٥ ميلادى  


شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۴

دردا پيوندها أرامش تبانى خود را گم كرده اند 
اوند ها ، در ذهن بى طراوتشان 
در انتظار جارى سبزينه ها مانده اند