چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۴

دشت خالى 

أن ديوار بلندى كه مراز تو جدا  ميكرد 
خاطر أزرده ام بر آن نقش بسته است 
غروب أرامى گذشت ، سيگارى روشن شد 
نشستم به تماشاى مرغان  خوشخوان

چه خوب أواز ميخوانند ، وچه خوب غروب را غرق شادى ميكنند
ديوارى كه مرا از تو جدا ساخت 
به رنگ زرد أجرى ، به رنگ چهره است ميباشد 

هر صبح كه چشم ميكشايم  ،
منم وسايه آن ديوار بلند 
منم آن پرنده خوش خوان 
نه اندوهى به دل دارم ،نه غمى 

بفكر قفس مرغان  هستم كه اسيرند 
وتو در پى شكار كدام يك هستى 

كوهها دشتها ، درختان ، برگهاى تازه وسر سبز 
با من همصدا شدند  
دشتهاى بيكران وسر سبز ،
دستهايى كه پراز ستاره عشق 
از اسمان بسوى من دراز ميشوند 
دستهايى روشن ،از عمق كهكشان 

وتو در اميال بيمارگونه ات اسيرى 
اسير 

ثريا ايرانمنش ، لندن ، چهار شنبه  أگوست ٢٠١٥ ميلادى