سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۴

ابر بى باران 

ابر تيره بر أسمان كرفته وسياه ، شهر را پوشانده ، أسمان أرام است ،زمين ،نيز ساكت در حسرت قطره أبى ،دشتها ديگر سبزه زار نيستند بلكهـ دشتهايى از ساقه هاى  علف خشك شده ،  در هيچ كجا ديگر بانك پاى أشنايى بگوش نميرسد ، وديگر نسيم پيامى از دور دستها نمياورد ، نسيم نيز  غريبه شده  ورويش به أسمان ابرى است .
ديكر از أن شكوه ديرينه خبرى نيست ،   چشم ديكر زيبايى را نميبند ، زيبايى سالهاست كه مرده ، حيواناتى سيه چهره با موههاى انبوه بر چانه لباسهاى چركين وبو گرفته همه جا را گرفته و چيز را كم كم از خاطر خواهند  برد ، به دنبال كدام ابر أبستن نشسته اى  تا باران لطيف بهارى را بر پيكرت بريزد ؟
خسته ام ، از تماشاى دنياى شما ، خسته ام ، چشمانم زيباييهارا طلب ميكند ، در اطاق تنهاييم كه به وسعت يك أرامگاه بزرگ است  براى تشنه گان وكرسنه گان وبرهنگان  اشك ميريزم ، 
أسمان زندگيم همچنان ابريست ونشان هيچ بارندگى در آن هويدا نيست .
انسانهاى فراموشكار ، انسانهاىى كه حماقتشان را مانند تاجى بر فرق سر نشانده اند ، من در انتظار چهره براق پيروزى نشسته ام ، كدام پيروزى ؟  وبه چه قيمتى ؟ 
هنوز بفكر روزى هستم تا ترا دوباره بيابم ، اى زندگى ،
ايكه بر صليب راستيى خويش إويخته شده اى ، أيا صداى اين خسته را ميشنوى ؟ هنوز در آ غوش طوفانم وفراموش كردم  كه گل مريم چه بويى دارد ! زمزمه هوسها دردلم گم وخاموش شده اند ،  مرا همچو كودكى بر زانوانت بنشان  وبكذار گيسوى إلوده بخون ترا بو بكشم ،  من از ايمان ناخواسته بيزارم ، طالب انسانم ، در فصل مهربانيها گم شده ام ، وتنهايم 
ثريا ايرانمنش ،لندن ٤/٨/٢٠١٥ ميلادى