یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۴

چه بايد كفت ؟

چه بايد گفت واز كجا بايد كفت ؟ از عشقهاى دروغين وهوسهاى كثيف ؟ از غرش طوفانهاى اديان ؟  از ظلمت شبهاى تار وزمستانى كه هيچگاه پايان نميگيرد ؟ 
أه اى دلدار ديرين ، كه امروز مارا به پشيزى نميگيرند ،  آن عابران ولكرد وتازه از ديوار  وسقف بيرون جهيده اند ،  كجا بايد رفت ، كه تا انتهاى دشت خاليست ،  ديگر كسى سرود أشنايى را نميخواند ،
امروز ديگر پايبند هيچ گلى  نيستم ، گلدان روى ميز خاليست ، كل من گل أفتاب گردان است كه سر بسوى نور دارد ،
اى دلدار ديرين ، من محتوى اين دشت سر گردان را بتو ميبخشم كه در كسوت موميايى بشكل ديگرانى ، دنياى من كم شد  امروز  بجاى گلهاى لاله ، تير ميرويد   واز بوته هاى سرخ  گل زنبق  زنجير ميبافند ،  زمين مرا ميطلبد ، هر روز سجده گاهم  زمين است  زمين أبشخور كلهاى نفرين شده است  ومن ابرى ملامت بار كه بر روى أن گام بر ميدارم ، 
سنگفرشهاى  خيابان ناهمو ارند ، نكاه من مستقيم ، من به آن تكه خاكى ميانديشم كه مرا پرورد ، امروز أن خاك ألوده به سم است  آن أفتابى را دوست داشتم كه مرا گرم  ميساخت امروز خورشيد جانكذاز وسوزان است ،  روزى به عشق ايمانى ديگر  داشتم ، امروز ميبينم كه همه بى ايمان شده اند  ،تنها كوههاى سر بفلك كشيده كه جابجاييشان مشگل است بمن يادأورى ميكنند كه ، زنده ام .
روزى در دشت پر وسعت پندارت چه نغمه ها خواندم ، امروز رو به تاريكيها نشسته و به آواى شوم مرغان غريب گوش فرا ميدهم كه هر صبح برايم قصه تازه اى دارند ، گويى آنها از پيش سرنوشت مرا برايم باز گو ميكنند ،
ديكر نميتوانم در جاده هاى سر سبز و گندمزارها راه بروم ، از هر سو تيرى نشانه ميگيرد پاهاى ويران مرا ،
آه بايد جاده را هموار كرد ، باديده ديگرى  ، پر ويزان شدم  بايد به دنبال آهوان وحشى بدوم ، بايد بر خيزم ، هنوز زمان باقيست ، هنوز نفس در سينه وعشق در دل وچشمانم به دنبال كسي است كه اورا روزى در فرا سوى بيابانى گم كردم.

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٢/٨٢٠١٥ ميلادى