چه بايد كفت ؟
چه بايد گفت واز كجا بايد كفت ؟ از عشقهاى دروغين وهوسهاى كثيف ؟ از غرش طوفانهاى اديان ؟ از ظلمت شبهاى تار وزمستانى كه هيچگاه پايان نميگيرد ؟
أه اى دلدار ديرين ، كه امروز مارا به پشيزى نميگيرند ، آن عابران ولكرد وتازه از ديوار وسقف بيرون جهيده اند ، كجا بايد رفت ، كه تا انتهاى دشت خاليست ، ديگر كسى سرود أشنايى را نميخواند ،
امروز ديگر پايبند هيچ گلى نيستم ، گلدان روى ميز خاليست ، كل من گل أفتاب گردان است كه سر بسوى نور دارد ،
اى دلدار ديرين ، من محتوى اين دشت سر گردان را بتو ميبخشم كه در كسوت موميايى بشكل ديگرانى ، دنياى من كم شد امروز بجاى گلهاى لاله ، تير ميرويد واز بوته هاى سرخ گل زنبق زنجير ميبافند ، زمين مرا ميطلبد ، هر روز سجده گاهم زمين است زمين أبشخور كلهاى نفرين شده است ومن ابرى ملامت بار كه بر روى أن گام بر ميدارم ،
سنگفرشهاى خيابان ناهمو ارند ، نكاه من مستقيم ، من به آن تكه خاكى ميانديشم كه مرا پرورد ، امروز أن خاك ألوده به سم است آن أفتابى را دوست داشتم كه مرا گرم ميساخت امروز خورشيد جانكذاز وسوزان است ، روزى به عشق ايمانى ديگر داشتم ، امروز ميبينم كه همه بى ايمان شده اند ،تنها كوههاى سر بفلك كشيده كه جابجاييشان مشگل است بمن يادأورى ميكنند كه ، زنده ام .
روزى در دشت پر وسعت پندارت چه نغمه ها خواندم ، امروز رو به تاريكيها نشسته و به آواى شوم مرغان غريب گوش فرا ميدهم كه هر صبح برايم قصه تازه اى دارند ، گويى آنها از پيش سرنوشت مرا برايم باز گو ميكنند ،
ديكر نميتوانم در جاده هاى سر سبز و گندمزارها راه بروم ، از هر سو تيرى نشانه ميگيرد پاهاى ويران مرا ،
آه بايد جاده را هموار كرد ، باديده ديگرى ، پر ويزان شدم بايد به دنبال آهوان وحشى بدوم ، بايد بر خيزم ، هنوز زمان باقيست ، هنوز نفس در سينه وعشق در دل وچشمانم به دنبال كسي است كه اورا روزى در فرا سوى بيابانى گم كردم.
ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٢/٨٢٠١٥ ميلادى