نامى شدم
نه ، نام ونه نشان ، بر سنگ كورى ، كه ناتمام در بيابانى دور زير علفزارها پنهان است ، يك نام نا آشنا ، غريب ،سنگى سپيد أنرا ميبوشاند ، يك نام نا پيدا.
فردا از جاى بر ميخيزم ، دوباره متولد ميشوم در يك سبزينه ، يا يك برگ يا يك درخت نازك در بيداد زمان ، فريادى از كوه بلند است ، دانى چه كرد با تو تقدير؟ ،
كسى جز خود من با من أشنا نيست ، دوباره متولد شده ام در يك بركه ، روى يك برگ ، در كنار نيزارهاى خشك شده باقيمانده از يك غروب جهان ،
در أن زمان ، در أن جهان ، دردا كسى نيافت از من خبرى وهر گز نجست از من نامى ، به دنبال بهشت گمشده در بستر گلبوى مادر در يك سكوت محو هستى شدم وغرق در رويا .
باغ فرو ريخت ى سبزه ها پژ مردند ، به أهستگى خزيدم در بسترى بيگانه ، نه ديروز ى ، نه امروزى ونه فردايى ، دنيايى كه هر كه را زور است با او هماهنگ وهركه را تنهاست با اودشمن ، دنيارا به ميان دستهاى كوچكم گرفتم به تمايشايش نشستم گروه لاشه خوران وكام گيران كه خون يكديگر ميريختند ، سر ببالين تنهايى گذاردم ، بهترين أغوشها بود كه به رويم باز شد ، " تنهايى "
ديگر أسمانى نبود تا هر شب بر أن اختر نورانى بوسه بفرستم ، لبانم را بهم فشردم تا ديگر جايگاه بوسه نامردان نباشد ، اشكهارا فرو بردم تا بر گونه هايم جارى نشوند وخود در بيدردى خزيدم ، بيدردى ،
نكاهم بى تفاوت بر همه شكلكهاى مصنوعى و دنياى مصنوعى و پوشاك مصنوعى وخنده ها وگريه هاى دروغين ، عشق هاى دروغين وخارج از مرز و انتهاى يك داستان ، لبخند هاى زهر أگين .
چه كسى نميخراهد من باشد ؟. براى آنكه من شوى ويا مانند من ، راهى بس طولانى در پيش دارى قدرتى مافوق يك انسان معمولى ، خارج از مرزها، مانند من شدن أسان نيست ، من يك ستاره ام كه روى خاك نيز ميدرخشم وپيكرم مانند ساقه هاى گندم رشد ميكند ، أفتاب را ميمكد ، من صليب سرنوشتم را خود در دست دارم ، نه تقدير ، تقدير بازيش تمام شد ، حال اين منم كه دوباره تولد يافته ام .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، أگوست ٢٠١٥ ميلادى