خواب دوشين
اجزاى پياله اى كه درهم پيوست
شكسن آن روا نميدارد مست
چندين سر و پاى نازنين سرودست
بر مهر كه پيوست وبه كين كه بشكست "خيام نيشابورى"
شب كذشته ( او) را ،آن يار ديرين را بخواب ديدم ، همانند كذشته خوش لباس با بوى شيرين ادوكلن هاى گرانقيمت ،همه در ميان خانواده او نشسته بوديم ،او داشت به سفر دورى ميرفت ، اورا در أغوش گرفتم وگريستم ،نه ، مرو ، نه ، مرو ، اما او ميبايست كه ميرفت .
روى ميز ناهار خورى كه همه گرد آن جمع بودند درون ظرفى جلوى من يك مارمولك سياه پخته بود ،كه حالمرا بهم زد "نقش امروز ى اوست " !
او أخرين باز مانده از قديمترين ياران كذشته است وميدانم كه به زودى خواهد مرد ،اين روزها در ميان مرگ وزندگى دارد با اجل دست وپنجه نرم ميكند ،
در أن دوران كودكى من ، او انسانى بود سلامت سپس تبديل شد به يك موجود ناشناخته وزمانيكه شخصى وارد گود سياسيون بشود جنايتهاى او، تبديل به درايت وهوشمندى ميشوند ! دستهاى او بخون ألوده شدند در يك عمل شرافتمندانه! ، وزمان جنگ عراق وايران فرار كرد ، سپس دوباره باز گشت. بدون زن ، بدون مى ، بدون كيف ، با يك تسبيح بزرگ فيروزه اى ، وارد جامعه نوبن شد در نظرم مبتذل جلوه كرد همانند يك رقاصه بى ارزش كه هر لحظه لباسى تازه ميپوشد براى ارائه رقصى نو ، در چهره او همه چيز تغيير كرده بود صورت كرد وگوشتالوى او با سبيل مشكى براق وخال بالاى لب و لبان قلوه اى ،تبديل به يك نوجوان با گونه هاى برجسته شد ميان (دوجنس ) مورد قبول هركس كه ميخواست ، بيشتر بسوى جوانان ميرفت تا نوجوان بماند او ديگر بيكناه نبود لبريز از گناه وانباشته از ريا ودروغ ، مرموز ، ساكت ، بى حرف .
در او شورى سر كش موج ميزد تا خود را بيشتر به نمايش بكذارد حفيقت دراو بكلى مرده بود ومنطق را نميشناخت حيوانى بود كه در لباس آدم ها راه ميرفت ، او بازيگرى را خوب ميدانست اما شب گذشته در روياى من مردى بود خسته از تجارب گذشته و.. .
سر من روى شانه هاى او بو وسخت ميگريستيم هم او وهم من ، امروز در لابلاى اخبار به دنبال خبرى ميگشتم .
يكشنبه ٩/٨/٢٠١٥. ميلادى ،لندن