سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۴

آب وآتش

چه گوارا است این آب !
چه زلاست این رود 
مردم ده بالا دست چه صفایی دارند !  » سهراب سپهری«

نه رود زلال است ونه مردم ده بالا دست دیگر صفایی دارند ، آنها بر سراب تنشه شان  با عطش خود  برکه  ای دارند خالی از آب زلال  ، گنجشکان آنجا  بجای جیک جیک نوحه میکشند ، همه سیاهپوش شده اند ،  شادی  در خشک زارها زیر آتش سوزان یک تاسف است ، 
دیگر گل نیلوفر درهیچ باغچه ای نمیروید ، وگل سرخ تنها برای روی گورها رنگ میشود ، من روزی در برگها ودرمیان ساقه ها آوازم را رها کردم امروز درزیر آتش سوزان شاخه های خشکیده را که از آتش درامان بودند برداشتم وبجای گل نرگس درون گلدان چوبی گذاردم .
باز شب گذشت در یک گرمای بی امان ، مسافرم ، مسافری که بسوی شهر جنون میرود ، آنجا بقول سهراب مردمش میدانند که شقایق چه گلی است وچه بویی دارد آنرا پیش کش دیگران میکنند وخود درمیان گلهای رز صورتی وقرمز پشت میز عصرانه مینشینند وچای مینوشند ، 
روزی آبها زلالتر بودند وعکس انسانها درآب بخوبی دیده میشد ، امروز زلال آبها به خاک تبدیل شده اند ومردم دیگر خودرا نمیشناسند ، آیینه هم به آنها دروغ میگوید .
من هیچگاه درهیچ موقعی شب ر ا باور نداشتم  وآنرا تحقیر میکردم اما امروز تمام زندگی شب تاریک است  ومن مجبورم دل به تاریکیها بسپارم ، آن شکو وآن غروز درمن رو به تحلیل میرود گاهی بس خوار میشوم وکوچک ؛ ناگهان با یک سیلی از خماری بیرون میایم  وبه بوی فصلها فکر میکنم ، فصلها هم گم شده اند ،
فریادی درجانم میغرد گویی شیری از آن سوی دشتها مرا فرا میخواند از پاکترین هوای کوهستانها ، آیا آنها هنوز در آمانند ؟ روزی در بالاترین نقطه کوهستان با دستهای کوچکم آب را مینوشیدم وبه پسری میاندیشدم که در خانه بزرگ از پشت شیشه مرا مینگریست  صورتش قرمز میشد ، با نگاه من فرار میکرد ، شبها به شمردن ستاره ها مشغول بودم وبه دنبال خودم میگشتم ، پدرم درکنارم دراز میکشید وستاره ای بزرگ ونورانی اما تنهارا نشانم میداد ومیگفت :
نگاه کن ؛ آن تویی ، میبینی چگونه میدرخشد ؟ مانند تومیدرخشد ، 
از آنروزها گویی قرنها میگذرد لایه های لجن بین من وآسمان نشست ستاره ام گم شد  لبخندهای زیبا ، به شراره ای خشم مبدل گشت .رنج دیرین هنوز در جانم نشسته است .
در این سرای بیکسی درمیان خورشید داغ وآب جوشاان بفکر آن پسری هستم پشت  شیشه ها مرا میدید ولبخند میزد وسپس گم میشد امروز بجای او ، دیوانگان از بند گریخته جلویم ایستاده اند وبجای گل نرگس وگل لاله چوبهای خشک شده روی زمین سوخته را درگلدان جای داده ام . زندگی پر حقیر وپر بی حرمت شده است 
آخرین نوشته ام / در تاریخ 14 ژوییه 2015 میلادی /قبل از سقرم به لندن !!!!
ثریا ایرانمنش /اسپانیا/

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۴

سفر

سفر مرا بکجا میبرد ؟
ناگهانئ از دمای هوا بیدار شدم حرارت اطاق بد جوری بالا بود ، هنوز تا سپیده خیلی مانده وهوا تاریک بود ، نلویزیونرا روشن کردم ، هشت هزار هکتار درخت وسبزه وجنگل روی زمین وکنار گوش ما در آتش سوخته بود ،  در دورستها تازه آتشرا خاموش کرده بودند در شمال وحال در جنوبی ترین نقطه شهر شعله های آتش به هوا میرفت ، دود ومه وهوای بسته نفسم را بدجوری درون سینه ام حبس کرده بسختی نفس میکشیدم ، خودم را بیرون انداختم روی بالکن، نه از هوای تازه خبری نبود هوا مه آلود گرم ودمای شدید فورا زیر دوش پریدم ، قلبم به تپش افتاده بود .
بر گشتم روز کاناپه ام دراز کشیدم  عده ای داشتند جاز مینواتند ، سالها بود که از شنیدن این موسیقی محروم بودم با آمدن این اسباب بایهای جدید دیگر کسی حوصله شنیدن موسیقی را ندارد همه به دنبال (لایک) هستند وببیند چند نفر از عکسهای مشمئز کننده آنها دیدن میکنند ، آه نام سازها داشت فراموشم میشد ، گیتار ، فلوت ، قره نی  آن یکی ؟ آن یکی ؟ آن ساکسفون وتراانگل و کیبردی که ارکستر چند نفره را همراهی میکرد اما از خوانندگان قدیمی دیگر اثری نبود > همه بسوی آسمان پر کشیده اند مانند عمر شریف ، او هم رفت تنها وغریب مسیحی به دنیا آمد ومسلمان از دنیا رفت غیر از چند نفر از دوستان وهنرپیشگان قدیمی مصری وفامیلش کسی اورا تا خانه ابدیش بدرقه نکرد ، او یاسر عرفات نبود ، او عمر شریف بود وواقعا مردی شر یف و دوست داشتنی بود مطمئن ویکرنگ ویگانه بود اینرا همه دوستانش اذعان داشتند . بخاطر عشق همسرش مسلمان شد وپس از جدایی از همسرش هیچگاه باکسی نرد عشق نباخت تنها عشق او _( بازی بریج ) بود هیچ جنجال وسر وصدایی واسکاندالی بپا نکرد همیشه با آن لبخند شیرینش و چشمان مهربانش به همه خیره میشد ، آنقدر او خوب بود که نتوانست بازی درخشانی را در فیم چنگیزخان مغول ارائه دهد ، زیادی مهربان بود . 
حال او هم رفت  ، ما ،مانده ایم ونزدیک به پایان دنیا ، بی آبی ، آتش سوزی  بیماری قحطی نان وآدوقه و.......
مون سینیور دروازه آهنی را به روی ما باز میکند مارا راهنمایی میکند که بسوی مجسمه های طلاییش خم شده ودعا کنیم ، او نمیداند قحطی یعنی چی ونمیداند بی آبی درکجاست ونمیداند سوختن هکتارها درخت تنها ریه هارا از کار میاندازد ، خمره های شراب آنها با مهر مخصوص محفوط است ومزارع  پر بار آنها از بهترین مواد غذایی وسبزیجا تی که به کمک خواهران برادران دینی کاشته میشود آنهارا بی نیاز میکند فوارهایشان تا نزدیکی آسمان میرود ! بلی ارباب دین همیشه خوب خورده اند وخوب خوابیده اند وآرامگاهاشان نیز مزین به چند کیلو طلا ونقره وسنگ مرمر است ومردم را ودار میکنند تا برای روحشان دعا کنند ؟! ارباب سیاست گاهی به تیر غیب گرفتار میشود ویا به زباله دانی تاریخ ریخته شده وخواهند سوخت ، چند سالی بلبل زبانی میکنند وسپس جایشانرا به دیگری میدهند ، این قدرتمندانند که حافط ادیانند واین این ادیانند که حافظ منافع آنهایند ، بقیه برده وار دورآنها میگردند ولقمه نانی از کف کشیش محله ویک چند قطره آب به درون حلقشان میریزند وآنهارا به راه راست هدایت کرده از آنها میخواهند سر به زیر وفرمانبردار باشند .حیف که نتوانستم داستانمرا ادامه دهم ، ممکن بود که برایم درد سر ایجا د شود مانند همه آنهاییکه فکر آزاد وبلند دارند وقلم دردستشان مانند فرفره میچرخد وافکارشان واندیشه هایشان باز است ، دچار دردسرند ،اگر قرار است سر به پرستش خدای یگانه بگذاریم راههای زیاد ی هست ، گرسنگان وبرهنه ها درکوچه وبازار اما آنها باید باشند تا تماد گناه را به رخ بقیه بکشند..
روز گذشته رو به آسمان کردم وگقتم :
پرودگارا ، دیگر درهیچ زمینه ای به کسی نه کمک فکری ونه کمک مالی ونه خدمتی خواهم کرد مهربانی هایم را برای آنهایی میگذارم که به حقیقت نیاز دارند ، نه خود فروشان وهیزم بیار های معرکه  وآنهاییکه مانند بوقلمون هر لحظه بشکلی بت عیار درمیایند . 
عازم سفرم ، نمیدانم چه مدت اگر برگشتم بازهم خواهم نوشت تا زمانیکه نفس درسینه دارم . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه 13 جولای 2015 میلادی/

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۴

تعطیل

با نهایت تاسف وتاثر به اطلاع  دوستانم میرسانم که از ادامه نوشتن داستان به علل فراوانی معذورم ، قانون همه جا یکسان است ودهانت را خواهند بویید خواهند کوبید . با سپاس فراروان از ایملهای شما وسپاس از لطف بی شائبه شما  تا دوران دیگری . .
خدانگهدار همگی وایزد توانا یار ویاور شما باد /.
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 7 ژئییه 2015 میلادی / برابار با تیرماه 1394 شمسی .

بن ژامین

میل دارم تا قبل از رفتنم  ، این داستانرا تمام کنم ، هربار که برگهای رفترچه را ورق میزنم وچشمم به نام او میافتد اشکهایم سرازیر میشوند ، امروز او دراین دنیا نیست وسالهای زیادی گذشته است ، نامش را من باو دادم بنجامین  این یک نام تخیلی است نام آخرین پسر یعقوب وبرادر یوسف وکوچکترین آنها ، معنای آن یعنی  خوب وپاکیزه بودن ، واو پاکیره بود ، خوب ، مهربان بود بخاطرمسائل بسیار زیادی ، باید نام وفامیل او محفوظ بماند .
چه کسی گمان میبرد من از دامنه دشتهای سر سبز وکوههای بلند آنسوی کویر به دامان ( گوادال کویر ) بیایم ودراین جا با این ماجرای غم انگیز بر خورد کنم ، او دیگر دراین دنیا نیست ، اما نام وخاطره اش از ذهن من پاک شدنی نیستند بالشی را که روزی سرش را روی آن گذاشت وبخواب رفت امروز تنها پناهگاه منست  از ان بوی اورا میطلبم گویی بالش ناگهان داغ میشود وبمن میچسپد انگار که روح او دران حلول کرده است ، اشکهایم بی اختیار فرو میریزند وبا همان اشکها بخواب میروم .
آشنایی ما اتفاقی بود ،  امروز که این داستانرا مینویسم حدود بیست سال از آن روزها گذشته است ، من زنی باز نشسته وبیزار از همه جوانب واطرافم وتنها باخاطراتم زندگی میکنم ، آنروزها لاغر بلند وزیبا بودم ، روزی برای اعتراف به کلیسا رفتم ، اولین بار بود که قدم باین کلیسای نو ساز وبزرگ میگذاشتم ، دوستی بمن گفت که ، کشیشی محترم از راههای دور آمده برای سر کشی ودیدار ، حال امروز اوست که درجعبه اعترافات مینشیند ، من واو وارد یک اطاق کوچک شدیم ، بو.ی کندر ودود عود وشمعهای روشن همه جارا پر کرده بود دوستم پشت پنجره نشست وصدای اورا که بیشتر به پچ وپچ شبیه بود واشکهایی که بخاطر گناهان کرده وناکرده اش میریخت مرا به تعجب وا داشته بود ،  سرم را با یک بروشور مذهبی گرم میکردم ، مریم که معصومانه داشت باین دنیای وانفسا مینگریست وپسرش که بر صلیب بود ومریم مجدلیه درکنارش اشک میریخت ، قصه دردناک اما زیبایی بود ،
نوبت بمن رسید نگاهی به بیرون انداختم صف طولانی از زنان ودختران جوان که همه برای اعتراف در انتظار نوبت بودند ، به آن جعبه نزدیک شدم قلبم داشت از سینه ام بیرون میپرید گویی یک حادثه درانتظارم بود ، پشت آن اطاقک زانو زدم یک پنجره مشبک با توری ، (  درود ، آوه ماریا پوریسیما )  من گناهکارم بشدت گناهکارم !! دردل میگفتم چرا به کدام گناه باید اعتراف کنم  اما این یکی از ارکان این مراسم بود باید به گناه ناکرده نیز اعتراف کرد ، اوه پدر مقدس برای من دعا کنید که خداوند گناهان مرا ببخشد ،.......! من گناهکار به دنیا آمده ام ،!!  
من اورا نمیدیدم تنها یک سر با موهای پر پشت مشکی وبویی جادویی ، دچار دوران سر شده بودم در دل میگفتم حتما بلند قد است که میتوان سرش را دید ، او مرا میدید  ، سپس ادامه دادم : 
پدر مقدس به راستی نمیدانم باید به چه چیزی اعتراف کنم ؟ تنها زندگی میکنم ، با هیچ مردی همبستر نشده ام وبه هیچ مردی هم فکر نمیکنم ، بیوه هستم وکار میکنم ، به کسانی حسادت ندارم و غیبت هم نمیکنم ، از کسی نفرت ندارم ، ونمازم ودعایمرا مرتب میخوانم وغیره ...سکوت کردم ، به نفس نفس افتاده بودم ، سکوتی طولانی برقرار شد ، صدای دلنواز اورا شنیدم که میگفت :
هیچگاه نمیتوانم ترا فراموش کنم !!؟؟نه صدایت را ونه چهره اترا ، نامت چیست ؟ 
ناممرا باو گفتم ، آنا ماریا استریا دلا مرسده !
چند بار زیر لب گفت ، استریا ، استریا ، استریا !
سپس گفت هفته آینده برای اعتراف به نزد من بیا من تا ده روز اینجا هستم ، باتو کار دارم !
قلبم از جای کنده شد ، آه خداوندا ، چه کاری میتواند با من داشته باشد ؟ من حرف بدی نزدم ، دختران وزنان در پشت دیوار پا بپا میشدند ، از خودم میپرسیدم ، چرا مردی برای اعتراف نمیاید ، چرا همیشه این زنانند که گناهکارند وباید هر هفته برای اعتراف بیایند ، نه ، تا بحال هیچ مردی را ندیدم .حتما آنها گناهی ندارند ؟!پاهایم دچار سنگینی ورخوت شده بودند ازجایم بلند شدم بسختی خودمرا به درب وردی رساندم ، پیکرم خیس عرق بود ، دوستمدربیرون بانتظارم بود ، پرسید چرا اینهمه طول دادی؟ 
قلبم به تکان افتاد ، چیزی دردرونم میگفت این داستان سر درازی دارد ، صدای اورا نمیشنیدم ، تنها آن صدای جادویی درگوشم میگفت :
هیچگاه نمیتوانم چهره ترا وصدای ترا فراموش کنم ، آیا جوان بود ؟ صدایش جوان بود ، با آن دوست به یک قهوه خانه رفتیم تا چیزی بنوشیم صورتم برافروخته بود وقلبم میزد ، تا هفته آینده ؟ او چکاری بامن داشت ؟ نکند میخواهد مرا برای میسینوری وتبلیغات بجاهای دوری بفرستد ، نه من اهل این کارها نیستم نه ،
خیابانها ساکت ، وسیع پردرخت هوا گویی از سوی بهشت میامد قلب من سرشاراز شادی بود یکنوع شادی که آنرا نمیشناختم میبایست اتوبوسم را بگیرم ورا ه دهکده را درپیش گرفته آنهمه سر بالای را بروم ، مهم نیست ، هنوز میتوانم راه بروم ، نه پاهایم میلرزیدند ،
بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / ژولای 2015 میلادی

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۴

من وتو

آری من وتو ؛ تو وبلاگ عزیز واین لپ تاپ که باید نزدیک به سه ماه از او دورباشم  ودوباره نوشته هایمرا روی دفترچه ها بیاورم وبیحوصله بجایی بیاندازم تا اگر حوصله کردم آنهارا بتو بسپارم ، بار سنگینی روی شانه هایت گذاشته ام ، ترا نمیتوانم با خودم ببرم بیشتراز یک کیف دستی ویک چمدان بیست کیلویی اجازه نیست ،  همه جا پول حرف اول را میزند اگر صد گرم اضافه بار داشته باشم باید پنجاه یورو اضافه بدهم بنا براین مشگل درد کمر ودست درد کارگران حمل ونقل چمدانها نیست ، مشگل باج است ، همانطویکه کمون اروپا از یونان بدبخت فلک زده باج میخواهد ، پس پولها کجا رفتند اینهمه بدهی چرا یونان ببار آورد ؟ لابد درکانادا ویا ونزولا یا نیجریه یا مالازیا بکار انداخته شده ، جوانان بیکار پیر مردان وپیرزمان همچنان بکار بافندگیشان ادامه میدهند گویی دنیا ازکنار گوش آنها میگذرد اکثرا کر ویا کورند ،  تنها به چند ستون شکسته وکتابهای عهد عتیق افتخار میکنند ، درست است یونان مهد تمدن دنیا بود ، اما مروز تمدن را به پشیزی نمیخرند دنیای غولها وکوتوله ها  دنیای همجنس بازان ، دنیای فاحشه ها ودنیای کثافت وبد بو وکه انسانرا بیاد زباله دانی میاندازد  ،وزیر دارایی بسرعت برق استعفا داد چپی ها وقت پاییدن تا یونان ر ازاین هم که هست بدبخت ترکنند .
بهر روی بحال من وتو فرق نمیکند ، تو خودترا بسختی میکشی ، سنگینی ، منهم مثل تو ، هردو باطریهای عمرمان دارد تمام میشوند ، چه بهتر شب گذشته مردم وامروز صبح دوباره زنده شدم ، سویل درآتش میسوخت همه جنگل ها وریه شهر یکپاره آتش بود دمای خرارات به 45 درجه رسید نه کولر کارگر بود ونه پنکه ، تنها دوش آبسرد ویخ وبیخوابی از آنسو ساراگوسا دارد میسوزد ، هرچه باشد اینها دربورس هستند وزمینهایشان قیمت دارد باید فکری بحال جنگلها وسبزه ها وعلفها ودرختان پر بار بادام وزیتون وانار کرد ، هتلهای بیشتر باز گردانی دارند فاحشه خانه ها شاید هم مسجد !!؟ وقمارخانه ها همشه شان یکی هستند یکی جیب ترا خالی میکند دیگر روح ترا میسوزاند .
دوماه ونیم از تو دور میشوم ، شاید مجبور باشم یکد عدد نو بجای توبگذارم ترا دوست دارم سالهاست که مونس وهمراز وهمراه من بودی هرصبح خودمرا اینجا خالی میکنم ودرجایی پنهان آنچهرا که نباید دیوار بشنود پنهان میدارم ، در جنوب ایتالیا باغهای زیبای زیتون را آلوده به بیماری کرده اند ویروسی را بجان درختان انداخته اند بنام » للا« همه زیتون ها از بین رفته اند درختانرا قطع میکنند وریشه هارا آتش میزنند بجایش برجها بالا میروند مساجد کلیسا هتل قمارخانه وجنده خانه ! این بشر دوپا به هردو احتیاج دارد از فاحشه خانه بغل یک فاحشه چند پولی بلند میشود میرود درکلیسا یا مسجد آنجا خودشرا یا روحش را خالی میکند از هردوی به یک اندازه لذت میبرد ، بنا براین به هردو احتیاج دارد ، قصه دیشب من درباره باغهای زیتون بود حیف که نمیتوانم آنر ا برای تو تعریف کنم حوصله ندارم اما بتو میسپارمشان .
خوب بقول رندی ، زندگی دو نیمه است نیمی را بامید نیم دوم میگذرانیم ونیم دیگررا درحسرت نیمه اول ، من یکی ابدا درحسرت نیمه اول نیستم ونبوده ونخواهم بود ، دیگر شعر وشاعری هم دردمرا دوا نمیکند ، خسته ام ، پر خسته ام ، خیلی خسته ام از این دنیا ومردمش واینکه زورکی باید به عقاید آنها احترام بگذاری ویا بپذیری درغیر انصورت جزایت مرگ است ، این دنیا هیچگاه روی آسایش را نخواهد دید وهیچگاه بشر آزاد نخواهد شد ، زنجیرها هرروز کلفت تر میشوند  آزادی تنها درچهار دیواری خانه اآنهم روی دوربینهابا باید پارچه بکشی وماشین ردیاب را خاموش کنی وآلارم را نیز ار کار بیاندازی تا بتوانی فریاد بکشی.پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 6 ژولای 2015 میلادی .

یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۴

همان روز

امروز صبح این بیچاره لپ تاپ دچار رعشه شد چرا که صدها ایمیل را باید از هزار صافی رد کنم تا باور کنم که یکی درست است ودیگری فک ! برای همین هم نتوانستم غلطهایمرا تصحیح کنم  ورفت ، بی آنکه بمن اجازه ادیت بدهد !؟ .
هوا بشدت گرم است در بالاها درجه حرارت در سایه 40 درجه سانتیگراد میباشد ، البته خودشان عادت دارند توریستهای بدبخت هم مانند خرچنگی که درون آبجوش انداخته ای همه سرخ  وبرشته شده اند بر شنهای ساحل میدوند ، پشتک ووارو میزنند وزندگی دیروز را از یاد برده اند شب را به میگساری درهتلهای بزرگ وشیک میگذرانند ، من از بالای کوهها وتپه ها نظاره گر این بلوا هستم ، جوانان وکودکان روی ساحل وبا ماسه ها قصر میسازند وهرکدام پرچم کوچکی از سر زمینشانرا روی آن میگذارند وبا شعف به آن مینگرند ، جاده پهن در جلوی من دیده میشود  واز میان ردیف نخلها رفتگران را میبینم که در زیر تابش نور آفتاب مشغول جمع کردن خورده ریزهای هوس بازان هستند ،  میلی ندارم به آنسوی تپه بروم ومیلی ندارم با آنها همراه شوم در فکر سفرم ، مدتهاست که نیمی از دوستان رفته اند وپیوند من با آنها بریده شده است پیوندهای همبستگی  حال باید دفتر جدید را باز کنم  دفتری با خاطرات جدید ! اکثر شبهایمرا به نوشتن میگذرانم ، داستان پشت داستان خلق میکنم ، یکی را میکشم وبر مرگش میگریم دیگری را از کوه پرتا  ب میکنم ودوباره باو جان میدهم ، خوب خدا یعنی همین ، یعنی خلقت ، چه گفتم ؟ آهان ، منهم انسانها را خلق میکنم اما جان ندارند از جان خودم به آنها میدمم ،  عده از از آنها در استیل وپز خود نشسته اند  دیگران بیروحند وعده ای ابدا حوصله ندارند وارد دنیا ساختگی شوند ،روح بعضی از آنها البته از ماورائ خلقت باخبر نیست ، نمیدانم چرا بیاد زندگی مارگریت گوتیه افتادم ؟ زنی که بخاطر عشق از همه چیز گذشت ودر فلاکت وبدبختی جان داد اما نامش هنوز زنده است بر روی زندگی اواپرا ها ساختند فیلمها ساختند ، زیبا بود ، وجیهه بود وسر آمد زیبا رویان  شهرپاریس ، عصر طلایی ودوران داستان نویسی ، آنهم تراژدیهای پر احساس وگریه آور ، امروز حتی سر بریدن آدمها جلوی دوربین کسی را به گریه نمیاندازد ، مردم همه سنگ شده اند گویی مشتی سنگ واره از جهانی دیگر بر روی کره زمین ریخته شده وما هنوز در حباب خود گرفتاریم .
تا اوایل قرن بیستم هنوز کمی احساس وحیا بود اما امروز آنرا هم بالا آورده اند بمدد کارخانجات تولیدی روزی روزگاری بر زبان آوردن کلمه ( سکس) بسیار شنیع وبد بود امروز یک کلمه عادی شده مانند نان که همه به آن احتیاج دارند برایش کرمهای رنگی خوشمزه  ببازار میفرستد دکترها روانکاوان وآموزش دهنده گان به راحتی همه کلمات واجزای بدنرا بیان میکنند ، کتابها مینوسند اینرا هم باید از جناب روانکاو معروف زیگمویند فروید داشت که ناگهان آمد ونوشت که سکس ، بلی سکس  از آغاز با بابچه همراه است با ولع سینه مادرش  را مک میزند ووووووتعبیر روایهایش نیز همه نشانه همین امر مهم بوده وهستند ،  فروید بسیار هم بخود میبالید که توانسته از این ره گذر به دنیا خدمتی بکند اما متاسفانه زود ستاره او به افول نشست سر آغازی بود برای تمام فصول !!! اما یک چیز را نمیتوان فراموش کرد وآـن همان عقده اودیپ که داستان مکبت شکسپیر را بیاد میاورد ، جوانی پدرش را میکشد وبا مادر خود بهبستر میرود واین کینه از همانجا شروع میشود ، حال نمیدانم چرا این کینه درسینه بسیاری از مردم لانه کرده است ؟ 
بیشتر این عقده ها وکمپلکس ها از فرط بیکاری است وبیحوصله گی واینکه انسان راه خودش را نداند ، انسان خلق شده تا کار کند وزمانیکه کار ندارد رنج میکشد واین رنج برای او یک کار ابدی است گویی در عین خوشحالی ولذت وسرورهم باید رنج بکشد اگر رنجی در کار نباشد آنرا بوجود میاورد درغیر اینصورت ممکن است چهره انسانی خودش را از دست بدهد ! درعین حال باید یکنوع غم نا پیدا هم درون سینه اش باشد تا برایش  بگرید ! 
اما قهرمانان داستهانهای من همه نجیبند ، برای نجابتشان میمیرند ! برای عشق جان میسپار ند ( برعکس خودم )  بگذریم . 
گرما بد جوری مرا کلافه کرده است ، آیا درآنسوی دیار هم هنوز گرما خواهد بود ؟ حتما ، چون من آتش ایزدی را باخود میبرم .
پایان 
ثریا ایرانمنش / یکشنبه / 5/7/2015 میلادی / اسپانیا /