سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۴

آب وآتش

چه گوارا است این آب !
چه زلاست این رود 
مردم ده بالا دست چه صفایی دارند !  » سهراب سپهری«

نه رود زلال است ونه مردم ده بالا دست دیگر صفایی دارند ، آنها بر سراب تنشه شان  با عطش خود  برکه  ای دارند خالی از آب زلال  ، گنجشکان آنجا  بجای جیک جیک نوحه میکشند ، همه سیاهپوش شده اند ،  شادی  در خشک زارها زیر آتش سوزان یک تاسف است ، 
دیگر گل نیلوفر درهیچ باغچه ای نمیروید ، وگل سرخ تنها برای روی گورها رنگ میشود ، من روزی در برگها ودرمیان ساقه ها آوازم را رها کردم امروز درزیر آتش سوزان شاخه های خشکیده را که از آتش درامان بودند برداشتم وبجای گل نرگس درون گلدان چوبی گذاردم .
باز شب گذشت در یک گرمای بی امان ، مسافرم ، مسافری که بسوی شهر جنون میرود ، آنجا بقول سهراب مردمش میدانند که شقایق چه گلی است وچه بویی دارد آنرا پیش کش دیگران میکنند وخود درمیان گلهای رز صورتی وقرمز پشت میز عصرانه مینشینند وچای مینوشند ، 
روزی آبها زلالتر بودند وعکس انسانها درآب بخوبی دیده میشد ، امروز زلال آبها به خاک تبدیل شده اند ومردم دیگر خودرا نمیشناسند ، آیینه هم به آنها دروغ میگوید .
من هیچگاه درهیچ موقعی شب ر ا باور نداشتم  وآنرا تحقیر میکردم اما امروز تمام زندگی شب تاریک است  ومن مجبورم دل به تاریکیها بسپارم ، آن شکو وآن غروز درمن رو به تحلیل میرود گاهی بس خوار میشوم وکوچک ؛ ناگهان با یک سیلی از خماری بیرون میایم  وبه بوی فصلها فکر میکنم ، فصلها هم گم شده اند ،
فریادی درجانم میغرد گویی شیری از آن سوی دشتها مرا فرا میخواند از پاکترین هوای کوهستانها ، آیا آنها هنوز در آمانند ؟ روزی در بالاترین نقطه کوهستان با دستهای کوچکم آب را مینوشیدم وبه پسری میاندیشدم که در خانه بزرگ از پشت شیشه مرا مینگریست  صورتش قرمز میشد ، با نگاه من فرار میکرد ، شبها به شمردن ستاره ها مشغول بودم وبه دنبال خودم میگشتم ، پدرم درکنارم دراز میکشید وستاره ای بزرگ ونورانی اما تنهارا نشانم میداد ومیگفت :
نگاه کن ؛ آن تویی ، میبینی چگونه میدرخشد ؟ مانند تومیدرخشد ، 
از آنروزها گویی قرنها میگذرد لایه های لجن بین من وآسمان نشست ستاره ام گم شد  لبخندهای زیبا ، به شراره ای خشم مبدل گشت .رنج دیرین هنوز در جانم نشسته است .
در این سرای بیکسی درمیان خورشید داغ وآب جوشاان بفکر آن پسری هستم پشت  شیشه ها مرا میدید ولبخند میزد وسپس گم میشد امروز بجای او ، دیوانگان از بند گریخته جلویم ایستاده اند وبجای گل نرگس وگل لاله چوبهای خشک شده روی زمین سوخته را درگلدان جای داده ام . زندگی پر حقیر وپر بی حرمت شده است 
آخرین نوشته ام / در تاریخ 14 ژوییه 2015 میلادی /قبل از سقرم به لندن !!!!
ثریا ایرانمنش /اسپانیا/