جمعه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۳

ده ساله شدم

بمناسب دهمین سال ( پرچین ) !

دستهای نا توانم ، هم اکنون سدی شده در سیل حوادث

در آنسوی ( پرچین ) ،

سسیلی سهمناک جاری است

دراین روزهای ملال انگیز ، که هرسو

حادثه ای درکمین است

نفس من در اضطراب  خود ، ایستاده

افسانه آغاز  تمام شد

وقصه پایان ، اینک جاریست

در رودخانه  عمر

اینک بنگر  به جاده

جاده انتهای نا پیداست

امشب آواز میخوانم ، برای آنکه رفت وآنچه رفت

وآنکه میرود وآنچه نابود میشود

با صدای چلچله ها هم آوازم

زمین دیگر مارا بخود نمیخواند

دیگر نسلی از نسلهایمان

ریشه نخواهد کرد

رستگاری مردان ، در طول بازار خودفروشان

به حراج گذاشته شده

شرف آنها ، به اطاعت چند هزار ساله

فروخته شد

نسل من، نسل قدیمی

سر کشیده از کهنسالترین وتنومندتیرین درختان

امشب آواز میخوانم وصدایم را در نی لبک

چوبی نی زن پنهان میدارم

بر ای آنکه رفت وآنچه رفت

برای آنکه میرود وآنچه میرود

--------------------------------------------

ثریا ایرانمنش / جمعه 11 مارس 2014 میلادی

و22 فروردین 1393 شمسی

 

 

غریبه

دهمین سال نوشتن روی این صفلحه ! برای تسکین اعصاب !!!

--------------------------------------------------------------

جمعه / روز تاریک ودم داری است همه استخوانهایم درد گرفته اند هوا نم وبی حضور خورشید اینجا غم انگیز است . در گوگل پلاس مردی دستهایش را بسوی خداوند دراز کرده بود وسپاس وشکر میکرد ، برایش نوشتم :

لابد خداوند خیلی بشما لطف دارد که بدینگونه از اوسپاس گذاری میکنید ؟ البته زیر آن هم عده خدارا قربان صدقه رفته بودند . نوشتم برای جنگها ؛ گرسنگی ها > مرگها . داغ عزیران . آوارگیها همه اینها شکر دارند ؟  درجوابم شعری نوشت که فهمیدم داغ دلش بیشتراز آنچه که فکر میکنم هست اما ظاهرا اینهم یکنوع فحش آبدار است برای خدای مهربانشان .

خوشحالم که از میان آن مردم بیرون هستم چه آنهایی را که میشناختم وچه آنهایی که غریبه بودند تنها چند نفرند که گاهی واقعا دلم برایشان تنگ میشود وآرزو میکنم ایکاش اینجا بودند  ، دراین انزوای کامل که برای خودم درست کرده ام زندگی دلخواه میباشد  اما تنگدستی مرا عذاب میدهد  میل ندارم بار سنگینی بردوش اطرافیانم باشم  آن سرزمینی را که به آن تعلق داشتم بوسیدم  وکنار گذاشتم وامروز درمیان مردمی غریبه زندگی را میگذرانم وگاهی که درد میکشم به دوستان دوران گذشته میاندیشم که تاریخ فرهنگ کشور مان از آنها نامی نمیبرد نه بعنوان اهرم ونه بعنوان یک ادیب ویک روشنفکر واقعی ، عده ای رفتند بی صدا وارام در حالیکه ستون واقعی ادبیات وفرهنگ کسورمان بودند حال آرتیستهای دنیا تنها سیاستمداران بی قوه وبی شعور واحمق میباشند ملایی که یک طلبه وآخوند بوده بی هیچ رای واعتمادی ناگهان رهبر شده ویک کاکا سیاه درآنسوی دنیا ر یاست جمهوری دنیارا به دست کرفته وعقده  دوران بردگی پدرانش را سر دیگران درمیاورد /

هر روز در سر زمینی عده ای بجان یکدیگر میافتند وآن اقایان بزرگ که در پستوهای خود پنهانند ازاین جنگها وخون ریزی ها لذت میبرند وجامهایشانرا بسلامتی بالا میبرند ؛ خون مردم بیگناه آنهارا زنده نگاه میدارد ، سوریه هنوز مانند آبخوردن سر میبرد وآدم میکشد ، لبنان هنوز درگیر است وحال اوکران را علم کرده اند رسانه ها هم مردم را سر گرم میدارند ، مردی با پنج سر بریده وخنجر به دست با افتخار بالای سر قربانیانش نشسته وانگشت به طرف آسمان برده ظاهرا برای خدای خودش پنج مرد جوان بیگناه را سر بریده است این خدای خون آشام وجبار در کجا اقامت دارد ؟ درچهار دیواری کعبه ودر شهر مکه ؟! شتر سواران وسوسمارخواران با پولهای باد آورده مشغول تصفیه میباشند ، خون میطلبند ، خون ، وشاهزادگان بهمراه نشمه هایشان با الماسهای درخشان ویاقوت وزمرد دستمال به دست مشغول پاک کردن کثافات آنها میباشند . البته دراین میان کار فاحشه های غیر رسمی وکلاس بالا هم سکه است ، ومردان خود فروشی که فهمیده اند بجای دانشگاه وجان کندن پشت میزهای کلاس بهتر است شلبوارشان را پایین بکشند .در آمد بیشتری خواهند داشت .وووو. وای بر حال آنهاییکه کمی اندیشه دارند وسینه ای پر سوز.

بیا داستانی از ناپلئون افتادم ، روزی از یک مارشال خود پرسید ، پس از مرگ من مردم چه خواهند گفت ؟ مارشال جواب داد همه بسوگ مینشینند ، ناپلئون خنده ای سر داد وگفت : اشتباه میکنی ؟ همه میگویند ؛ آخ ، راحت شدیم ! پس از مرگ من هم خواهند گفت ، آه ! راحت شدیم ؟! ....

امروز خیلی خسته ام وخیلی کسل وسخت بیمار . همین که هست /

ثریا ایرانمنش ( حریری) / اسپانیا / جمعه 22 فروردین 1393 برابر با 11 مارس 2014 میلادی.

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۳

روح انسان/2

شعرا با نویسندگان فرق بسیاری دارند ،  شعرا اکثرا درحال مبارزه هستند ومبارز طلب میکنند  یکی در بیان احساسات ابدیش بخواب رفته ودیگری دردفراوان از دنیا ومردم دارد ، عده ای حمله میکنند ، عده ای انتقاد میکنند وهمه به دنبال یک  " کلمه" گمشده میباشند ( آزادی)  که با حماقتهای بشر به زیر خاک رفته است وحال تنها یک رویا ویک آرزوست .

من همواره باین میاندیشم که نویسندگان وقلم بر گزیدگان  که روی برگهای سپید کاغذ کلمات را ردیف میکرده اند ، آیا عشق بوده واگر عشقی در کارنبوده آیا هنر نویسندگی وشاعری بخودی خود میتوانست بوجود بیاید ؟ وجایی در دنیا برای خود پیدا کند ؟ .

برای من عشق به نوشتن بود که مرا واداشت تا بنویسم بد یا خوب درحد من نیست درباره اش قضاوت کنم آنهم دردنیایی که انواع واقسام کلمان مستهجن وارد دنیای ادبیات وشعر شده است  ، در نوشته های من به غیر از رنجی که خود برده ام میل ندتشته ام دیگران را بیازارم اما از رنج دیگران سخت رنج برده ام بی آنکه بگذارم به روحم صدفمه ای وارد شود . هنوز به گذشتگان احترام میگذارم  ورابطه ام را با آنها حفظ کرده ام، میل ندارم افکارم آلوده کلمات و کثافتهای این دنیای کثیف که به سرعت بسوی نابودی میرود ، مخلوط شود /

امروز هرچه را بنویسم همه به آن دسترسی پیدا میکنند واحتمالا اکثریتی از مردم ممکن است دچار خشم شوند قصد آزار آنهارا ندارم  اما نمیتوانم از حقیقت دورشوم ، درگذشته اصول تربیت وتعلیم ما بگونه ای بود که همیشه در لابلای کتابهای درسی میتوانستیم اندیشه بزرگانرا نیز بیابیم وآنهارا مرور کرده ویا با آنها همراه شویم ، گرچه بعضی از آنها سنگین بودند اما عبرت انگیز بما تعلیمات خوبی میدادند.

امروز نمیدانم تعلیمات مدارس به کجا ختم میشود  کمتر کسی بشغل معلمی میپردازد وکمتر کسی به دنبال نویسندگی میرود ذهن مردم سر زمین ما مملواز خاشاک وعبار واندیشه های واهی است دراین سوی دنیا این رسانه ها هستند که نقش مربی را بعهده گرفته اند امروز ا زدیروزبدتر است وفردا از امروز وحشتناکتر همه چیز زیر یک کنترل شدید قرار گرفته است حال زیر هر عنوانی که میخواهد باشد .

در گذشته ما به روشنفکرانمان اعتماد داشتیم پندار آنها برایمان ایمان محکم بود ما درقلمرو آنها سیر میکردیم گرچه فریبی بیش نبود عده ای با خواندن چند کتاب کلاسیک ناگهان روشنفکر شدند روزنامه نگار شدند، نویسنده شدند وامروز همه شاعرند!!! عده ای هم پالان آنهارا گرفته ودور شهر میگردانند سپس مانند حبابی بر روی برکه ای میترکند و......آنهاییکه شعوری داشتند درکنج انزوا مانند بلبلی درقفس خاموشی را پیشه کردند /  پایان

ثریا ایرانمنش ( حریری) / اسپانیا / 9 مارس 2014 میلادی

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

روح انسان

امروز هوا آفتابی نسبتا گرم وهوا دلپذیر است / سینه من مجروح ،

مینوسم از دترچه های روزانه که زیر خاک پنهانند /

تا امروز پیش نیامده است که از عشق شدیدی بنویسم ویا از نوعی پرستش عاشقانه  ورویایی چیزی بگویم ، ( مگر آنکه حقیقی باشد ) ! مفهموم دوروح ، طبیعت بیشتر مرا سرگرم میدارد تا انسانی خودخواه  اکثر اوقات از طبیعت الهام گرفته ام اما طبیعت قرن هاست که ویران شده ووجود خارجی ندارد  " همین الان به سختی نفس میکشم " تنها گاهی یک نیروی نا شناخته  مرا وادار میکند چند صفحه ای را خط خطی کنم .نامش هرچه میخواهد باشد شعر ، یا کلمات موزون  ! بعلاوه از دوران جوانی سالهاست به دورم خیال  هم ندارم پیر شوم ! اما چندان رویایی مرا ودار نمیکند چیزی در باره عشق بنویسم حال اصول اخلاقی یا بالا رفتن سن است ، سادگی وصراحت با جمیع حقایق .

دنیای ادبیات ، دنیای زیبایی است با همه دنیاها فرق دارد هر روز چیزی میمیرد وچیز تازه ای متولد میشود این دنیا دارای چنان تکامل  وزیبایی است که انسانهای معمولی بکلی از آن به دورند ، دراین دنیا ی کوچکی که من برای خود ساخته ام همه زندگیم را بهم ریختم ، خمیر کردم ودوباره قالب زدم امروز هنگامیکه از اوج بلندی به زندگی نگاه میکنم میبینم که دنیا یک دیوانه خانه بزرگ وزندگی یک بیماری موذی است که مانند خوره همه پیکر وروح مارا میجود  واین نوشتن ها بیانی از درهم برهم خوردن روح است  روحی که میل دارد " انسانی"  باشد

بقیه دارد

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۳

یک روز

یک میدان بزرگ بشکل مکعب ، با دویست خانه کوچک بشکل قفس ، بالکن هایی که لباسهای شسته روی آن خودنمایی میکنند ، چند بالکن نیز تبدیل به یک باغچه پر گل شده اند .

بوی سیگار خانه را اشباح کرده است ؛ همه چیز بو میدهد ، خودم را به بیرون از خانه کشاندم وروی نیمکت چوبی رنگ رفته زیر آفتاب نشستم ، بوی سیر وپیاز داغ ، بوی فلفل سرخ شده وبوی ماهی داشت حالم را بهم میزد .

زنان با شکم های باد کردم وباسن های بزرگ وموهای افشان دست دردست بچه های کوچکشان دور میدان میچرخند ، بی درد ، سگهایشانرا برای گردش بیرون آورده اند وسگ هرکجا میل دارد میایستد وخودش را خالی میکند  ، بوی بدی به مشامم میخورد ، درختان بلند  ناروند دروزش با دمیرقصند پروانه دور سر من میگردد ومرغ شانه بسر روی چمن لبریزاز مدفوع سگها به دنبال دانه است

پیر زن روی کاناپه چرت میزد وسرش روی شانه اش افتاده بود ، از پنجره نگاهی به درون اطاق انداختم ، نه ، هنوز خواب بود ، رویاهای دوردست را درخواب میدید ، بوی سیر وپیاز د اع حتما اورا به عالم دیگری برده بود ، به همان زمان که همسرش  درون قایق روی آبها سرگردان بود واو چراغ به دست درساحل بانتظارش میاستاد وسپس برایش ماهی را درتابه سرخ میکرد ومینشست تا خرخر اورا بشنود ، حال خرناسه گوشخراش پسرش جای شوهر از دست رفته اش را گرفته بود .

نه تنها امشب است که اینجا میمانم ، باید تحمل کنم ، تمام شب دچار تنگی نفس بودم همه لباسهایم بو گرفته بودند ، بوی سیگارهای ارزان قیمت وبوی الکل توام با بوی ماهی سرخ شده .

بیچاره دخترک ، پرسید :

حالت خوب است ؟ آری حالم خوب است ، نه چشمانت بدجوری به گودی نشسته وشب گذشته بد جوری نفس میکشیدی ، میخواهی ترا بخانه برسانم ؟

آه بلی ؛ بلی ازاین بهتر نمیشود .

روی بالکن خانه شیلنگ آب را رها کردم وریه هایم را از هوای تازه لبریز ساختم ، نه ؛ دیگر هیچگاه به آنجا برنمیگردم ، هیچگاه .

حال امروز باید حمام بگیرم ، بد جوری  بو گرفته ام . دخترک گویا حالیش نیست او آنچنان درعشق غرق شده که هیچ چیز را احساس نمیکند ؛ حتی بوی گند خانه اش را . آخ ، مگر گناهم چقدر سنگین بود ؟

حال او سایه ونقش مرا روی آن نیمکت کهنه زیر آفتاب میبیند ومیگرید او بی زبان وافتاده است ، او با انعکاس ذهن خود ،  زندگی را تصویر میکند  همه روز خسته است  وهیچ روزی زندگی به روی او لبخندی نمیزند ، او حضور صبح را با یورش بوی آن مرد وبوی سیگارش احساس میکند ودرسایه خشم فروخورده اش  غم ها را زیر پرده عشق میپوشاند، مات وگنگ.

ثریا ایرانمنش ( حریری) / دوشنبه 10/4/2014 میلادی/ اسپانیا /

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۳

دلهای خسته

در اینجا سخن از مهر ودوستی است

اینجا غم واندوه راه ندارد

برگهای خزان بهمراه باد سفر کردند

ودر زیر خاک نمناک خفته اند

درانیجا تنها اندیشه حاکم است

بنوعی شادی وپیش درآمد عشق

در اینجا احساس آمیخته با شعور انسانی است

وگلهای سرخ وزرد وآبی

ویاس سپید

که بر طاق هستی جلوه گرند

تصور هزاران بوسه  واشگ شادی

وآهنگی دلنواز

با گذ شته های شیرین

شادی ها وغم ها با من دریک جا نشسته اند

شادی ها با عشق همراهند وغمها گم میشوند

دراینجاا رازی نهان نهفته است

گاهی پیامی آشنا و زمانی دلی لبریزاز عشق

ترا ندا میدهد

برخیز . دوست من . برخیز .

بر افسردگی هایت خاکستری بریز

وعشق را فریاد بزن

برخیز دوست من . برخیز

ثر یا ایرانمنش / 14/ آپریل 2014میلادی