دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۳

یک روز

یک میدان بزرگ بشکل مکعب ، با دویست خانه کوچک بشکل قفس ، بالکن هایی که لباسهای شسته روی آن خودنمایی میکنند ، چند بالکن نیز تبدیل به یک باغچه پر گل شده اند .

بوی سیگار خانه را اشباح کرده است ؛ همه چیز بو میدهد ، خودم را به بیرون از خانه کشاندم وروی نیمکت چوبی رنگ رفته زیر آفتاب نشستم ، بوی سیر وپیاز داغ ، بوی فلفل سرخ شده وبوی ماهی داشت حالم را بهم میزد .

زنان با شکم های باد کردم وباسن های بزرگ وموهای افشان دست دردست بچه های کوچکشان دور میدان میچرخند ، بی درد ، سگهایشانرا برای گردش بیرون آورده اند وسگ هرکجا میل دارد میایستد وخودش را خالی میکند  ، بوی بدی به مشامم میخورد ، درختان بلند  ناروند دروزش با دمیرقصند پروانه دور سر من میگردد ومرغ شانه بسر روی چمن لبریزاز مدفوع سگها به دنبال دانه است

پیر زن روی کاناپه چرت میزد وسرش روی شانه اش افتاده بود ، از پنجره نگاهی به درون اطاق انداختم ، نه ، هنوز خواب بود ، رویاهای دوردست را درخواب میدید ، بوی سیر وپیاز د اع حتما اورا به عالم دیگری برده بود ، به همان زمان که همسرش  درون قایق روی آبها سرگردان بود واو چراغ به دست درساحل بانتظارش میاستاد وسپس برایش ماهی را درتابه سرخ میکرد ومینشست تا خرخر اورا بشنود ، حال خرناسه گوشخراش پسرش جای شوهر از دست رفته اش را گرفته بود .

نه تنها امشب است که اینجا میمانم ، باید تحمل کنم ، تمام شب دچار تنگی نفس بودم همه لباسهایم بو گرفته بودند ، بوی سیگارهای ارزان قیمت وبوی الکل توام با بوی ماهی سرخ شده .

بیچاره دخترک ، پرسید :

حالت خوب است ؟ آری حالم خوب است ، نه چشمانت بدجوری به گودی نشسته وشب گذشته بد جوری نفس میکشیدی ، میخواهی ترا بخانه برسانم ؟

آه بلی ؛ بلی ازاین بهتر نمیشود .

روی بالکن خانه شیلنگ آب را رها کردم وریه هایم را از هوای تازه لبریز ساختم ، نه ؛ دیگر هیچگاه به آنجا برنمیگردم ، هیچگاه .

حال امروز باید حمام بگیرم ، بد جوری  بو گرفته ام . دخترک گویا حالیش نیست او آنچنان درعشق غرق شده که هیچ چیز را احساس نمیکند ؛ حتی بوی گند خانه اش را . آخ ، مگر گناهم چقدر سنگین بود ؟

حال او سایه ونقش مرا روی آن نیمکت کهنه زیر آفتاب میبیند ومیگرید او بی زبان وافتاده است ، او با انعکاس ذهن خود ،  زندگی را تصویر میکند  همه روز خسته است  وهیچ روزی زندگی به روی او لبخندی نمیزند ، او حضور صبح را با یورش بوی آن مرد وبوی سیگارش احساس میکند ودرسایه خشم فروخورده اش  غم ها را زیر پرده عشق میپوشاند، مات وگنگ.

ثریا ایرانمنش ( حریری) / دوشنبه 10/4/2014 میلادی/ اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: