دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

جشن

آهنگی را که ناقوس کلیسا مینوازد ، نوید یک جشن تازه را میدهد هربار که این آهنگ را میشنوم درون مغزم هزاران سئوال جمع شده واز خود میپرسم کدام درست است وکدام درست تر وکدام دروغ است ؟!  بقول تخته بازان  امروز من سر هیچ باری میکنم وبه این دلخوشم که همه حوادث را از سر گذرانده ام ، آنهاییکه تاسف برانگیز بودند و آنهاییکه درد دردلم نهادند کمتر نشانی از خوشی ومسرت درسراسر زندگیم دیده شده است به همین دلیل  هیچ میلی ندارم که بدنبال این مردم خوش گذران راه بیفتم وخود را فریب بدهم که : منهم خوشحالم ! اگر من خودرا خوب شناخته باشم میدانم که مانند همه مردم توجه من به گشذته ها بیشتر است تا به امروز ویا آینده نامعلوم .

دراین روزها شهر چراغانی میشود بانوی مقدس روی شانه مردان حمل شده وهمه شهررا متبرک میسازد درمیان انبوهی ازگلهای سفید وابی وصورتی سپس در وسط میدان قرار میگیرد صندلیهای روکش شده از پارچه سفید به ترتیب مقامات عالیه ! چیده شده وبا یک نوار از سایرین جدا میگردد !؟ زنان ودختران زیباترین لباسهای محلی خودر میپوشند وبه رقص وپایکوبی مشغول میشوند مشهوترین هنرمندان برای اجرای هنرشان باینسو میایند ، ارکستر  برنامه خاصی دارند  در ردیف اول بانکدارن ملاکان وصاحبان کارخانه ها وشهردار میشنیند وردیف پشت سر آنها کارمندان عالیرتبه واین صف ادامه داد تا به خدمه وپلیس شهر برسد ، مردم عاد ی وتوریست ها دریک صف طولانی به تماشا می ایستند نماز اعشا ربانی اجرا میشود اوازها ی مذهبی خوانده میشود وسپس از روز بعد مراسم رقص وپایکوبی ونوشیدن و......تا یکهفته ادامه دارد ، شهر یکهفته تعطیل است ! مهم نیست اگر بیماری احتیاج به پزشک یا دارو داشته باشد میتوان با یک کپسول آب اورا شفا داد ! ماهم درگوشه ای حضور بی حضورمان بچشم میخورد .

مرگ بیصدا

این روزها بحث دراینجا در باره دخترک بیگناهی است که امروز روز تولد او وسیزده ساله میشود ، اما دیگر دراین دنیا نیست ، او به دست پدر ومادرخوانده خود با طناب خفه شد .

زنی نیمه دیوانه ومجنون که ظاهرا حقوقهم خوانده وهمسرش که مردی روشنفکر ×! ورزونامه نگار است دختری را از چین به فرزند خوانگی میپذیرند ، پدر ومادر خانم ظاهر صاحب دولت کلانی بوده ومیراث و اندوخته داشتند که آنهارا در  وصیت نامه شان به دخترک چینی میبخشند یعنی به تنها نوه ای که ظاهرا دارند ، حال پدر ومادر خوانده دست به یکی کرده ودخترک ر ا با طناب خفه نموده وسپس به اداره پلیس اطلاع میدهند که دختر ما گم شده است ، پلیس هم فریب نمیخورد هم اکنون آنها در  گوشه زندان بسر  میبرند وآنهمه دارایی واملاک بیصاحب درگوشه ای افتاده است وان دخترک عصوم به زیر خاک خفته .

مسئله آدابت کردن یا فردی را به فرزند خواندگی  بسیار  خوب است اما اگر مانند بعضی از ستارگان سینما برای تبلیغات وگرفتن بوجه بیشتر ا ز دولت بناشد سیاه وسفید وزد و قرمر را ردیف کرده جلوی دوربین عکاسی وخبرنگاران می ایستند وبه زور به آنها گوشت کانگورو میخورانند !  کار درستی نیست ......

ویا آنکه برای بردگی بچه ای را میپذیرند ویا برای کارهای دیگری .

امروز روز تولد آن دختر ک بیچاره میباشد مادر وپدر واقعی او بیخبرند دولت چین از دولت اسپانیا دراین باره پر س وجو میکند اما همه بیفایده است جان انسانی بیگناه بی هیچ تقصیری بر باد رفته ، دخترک گویا بسیار با هوش وده چند زبان فرا گرفته و اهل موسیقی بود ه وزیر  نظر  استادی پیانو فرا میگرفته معلم او میگفت هر روز مانند معتادان خواب آلوده سر  کلاس حاضر میشد ظاهرا مادرویا مادرخوانده اش باو قرص میخورانده وسپس کارر ا یکسره کرده است .

نمیدانم آسمان وزمین وطبیعت چه درسر دارد واین دنیای کثیف وسیاه سرانجام به کجا خواهدرسید ؟  من دراینجا احساس خفگی میکنم ومیخواهم بجایی دوردست فرار کنم بجایی که روی انسانهارا نبینم . ثریا /

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۲

حافظ

هوا گرفته ابری پس از یک شب درد وبیداری امروز به ذکر مصیبت نشسته ام

حسن وحسین برادرند / هردو عزیر مادرند !

خدا را هزار مرتبه شکر گه پس از سی واندی سال ملت مبارزو قهرما ن ایران برگشت به همان جای اولش ، خوب جیمی  ورضا چندان باهم میانه نداشتند اما حسن وحسین بیشتر برادرند ، آنهمه کشت وکشتار آنمه جنگ آنهمه غارت اموال آنهمه حبس وتعزیز وشکنجه سرانجام برگشتند سرخط اول ، مبارک است امیدا ست که لطف این آشتی شامل حال موسیقی و بعضی از شعرای بیچاره ومهجور  هم بشود وحافظ شیرین سخن را از زیر هزاران تن خاک تهمت وافترا بیرون آورده دوباره اورا بر صدر نشانند وخیام  را نیز بیاد آورده وفردوسی را که مجسمه او امروز مانند دعا نویسان کنار مسجد با یک کتاب در دستش زیر باد وباران  ویران شده ازنو بسازند که ملتی تنها به فرهنگ خود زنده است نه باد وافاده اش وساختمانهای بلند سرکشیده به آسمان ،

امروز در همه جای دنیا شعرا ، نوازندگان وخوانندگان معر وف هرکدام سرجایشان ایستاده ومجسمه های طلایی آنها چشم را خیره میکند وایران بهترین شاعر خودر ا که میتوانست یک پیامبر راستین باشد به زیر شکنجه های بیغیرتی وبد نامی برد  خوب این هم خود یکنوع تفکر است بجای ستایش شاعر میتوان دکان نانوایی یا آهنگری یا کفشدوزی باز کرد زیبایی درآن دیار بی معنی است چهره ای که از حافظ درمخیله ها شکل گرفته پیرمردی رنجور میخواره ای بدبخت  ولاابالی است وفراموش کرده اند که او کلاه پشمینه خودرا با تاج خسروی عوض نمیکند کمتر کسی مشرب فکری ووارستگی وآزادگی ونکته های اخلاقی را از اشعار حافظ درک میکند ، اگر حافظ علم فیزیک میدانست بازهم اشعار او در پشت علم او پنهان میشد .

رندی آموز وکرم کن که نه چندین هنراست / حیوانی که ننوشد می وانسان نشود/ عده ای رندی های خودرا با حسابگریها درون ذهنشان پرورش داده اند گاهی اورا به عرش خدا میرسانند ولسان الغیب لقب میدهند وزمانی اور به قعر جهنم میفرستند ، هرکسی قلم به دست گرفت وآنچه مشرب کوته فکریش بود به اشعار او اضافه ویا کم کرد .بخواه ساغر وگلابی بحاک آدم ریز !!!!

ساغر تنها جای می است نه گلاب / شرح مجموعه گل مرغ سحر دانست وبس / که نه هرکو ورقی خواند معانی دانست .

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت / تایر فکرش بدام اشتیاق افتاده بود .

امروز با نگاهی به مجسمه های رنگا رنگی که از مادر مقدس ویا پسر او عیسی ساخته اند هیچکدام به یک شکل نیستند وهیچکدام در شکل وشمایلشان آن مظهر پاکی وصداقت دیده نمیشود هرکسی بمیل خود مجمسه ای ساخته واورا تقدیس میکند این تصویر های بی روح ، بی حال ، بی کیفیت که فاقد هرگونه الهامی هستند  تنها همان عصر جاهلیت را بیاد میاورند وهمان روزگار بت پرستی را .

حافظ اگر سرود که " عکس روی تو چو درآینه جام افتاد / صوفی از خنده می درطمع خام افتاد / این او و|تو| یک زن زیبای ترک یا کرد یا خراسانی یا شیرازی نیست این همان اویی است که ما دردرونمان آنرا ساخته ایم .

بیار باده که دربارگاه استغنا .چه پاسبان چه سلطان چه هوشیار وچه مست /

داشتم دلقی وصد عیب مرا میپوشید / خرقه رهن می ومطرب شد وزنار بماند/

خیلی ذوق میخواهد تا معنای یکا یک این ابیات را درک کرد شیوه حافظ پوشیدگی بود او در اشعارش اعجاز میکرد وهمیشه حاشیه ای برای خیال واندیشه خواننده باز میگذاشت .

امیدا ست که حافظ / سعدی / خیام / خواجو کرمانی /فردوسی/ وسایرین را از درون گنجه های غبار گرفته برون آورند وگرد چهره أآنهارا بشویند واز نو طرحی تازه بر اندازند . بامید آن روز ...........ثریا

ثرا/ اسپانیا/ شنبه 28/9/2013 میلادی

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

آرمانها

عروسکهای مومی ، با چشمانی  مرده ، عروسکهای پوشیده درکفن سیاه

با لبخندهای یخ بسته ، به عرض یک سلام آمده ام ،

از نفرت وگوشت واستخوان ، عروسکهای خارج از مدار زندگان

دستبوس شیطان ودرعقوبت ابدی

بخانه من چرا آمده اید ؟

در آن روزهای دردناک که از آن سرزمینم فرار کردم ( فرار اختیاری ) وبسوی جامعه نوین ومتمدن! دنیا آمدم ، سعی داشتم هرچه را که در پشت سر بود به دست فراموشی بسپارم و....اما نشد آن دنباله دراز به دنبالم کشیده شد وهمان آ ش وهمان منقل وهمان کاسه شله زرد وحلوا .

بفکر آرمانهایم  وآرزوهایم افتادم  بفکر ایجاد یک مدرسه برای ایجاد زبان فارسی لکن آنهم با مخالفت عده ای ناشناس که بعدها شناخته شدند نتوانست شکل بگیرد بیچاره | مرحوم پرفسور پیتر ایوری  استاد زبان شناسی کمبریج چقدر دراین راه مرا کمک کرد یادش گرامی باد |.

در خارج ناگهان همه بیاد | پاسداری| ! از زبان وادبیات فارسی افتادند این پاسداری تنها چند کلاس زبان فارسی در روزهای تعطیل وچند جلسه سحن رانی ودر پشت آن یک بیزنس بزرگ " بما مربوط نمیشود " آنچنان شیفته اینکار شدم که باسر تو دیگ آبجوش افتادم احساس شدید کمک ویاری باین مراکز مرا دیگر سر پا نگاه نمیداشت تا جاییکه حقوق یکماه خانواده را نیز بسرعت به آنها بخشیدم .ارمانهای منهم فنا شد.

چشم بانتظار نشستم شاید روزی دری باز شود ومن بتوانم با سر بلندی بسوی خانه برگردم کدام خانه ؟ همه چیز ویران شده بود ، زیر رو شده بود ومن در آرزوی یک " دموکراسی میسوختم چون به آن اعتقاد داشتم واین اعتقاد بیشتر بخود انسانها بود در دموکراسی فردی انسان میتواند حقوق خودرا حفظ کند وسپس به اجتماع بپردازد متاسفانه درآن سر زمین هیچکس صاحب حق وحقوق خود نبود حتی حق انتخاب لباس را هم نداشتند ، بکجا میرفتم ؟ به دنبال کدام آرمان ؟ نباید از حقیقت فرار کرد همه آنهاییکه درطول این سی واندی سال درخارج سخن راندند وگفتند وچریدن تنها دردشتهای خالی به چرای مشغول بودند با کلمات صقیل وبزرگی که خودشان نیز معنای آنرا نمیدانستند.

من بیاد ندارم که مردم ما دربرابر هر هجومی یکسان ایستاده باشند واز خود وسر زمینشان دفاع کنند همیشه به طرف آنکه قویتر بوده رفته اند حال ته زباله دانی را جمع آوری کرده  میل دارند که پاسدار ادب وزبان پارسی باشند بی آنکه از خود ادبی نشان داده باشند ، شاید تنها چند نفر که از تعداد انگشتها تجاوز نمیکند همه عمر خودرا دراین راه صرف کردند ، رزونامه نگاران استخوندار ما به خاطره نویسی پرداختند ونویسندگان وشعر ای بزرگمان از غصه یا دق کردند ویا به گوشه ای خزیدند وبجایشان مشتی آدمهای جدید با کلمات رکیک وزنشت آمدنمد ، گفتند ، چاپ کردن وخوردند ، بهترین خوانندگان ما به کنج خلوت خود پناه بردند تنها مداحان هنوز با عصا وکمر خمیده همه جا حضورشان را اعلام میکنند .

عده ای بانتظار چراغ سبز عموی بزرگشان ومادر بزرگشان که همیشه درتاریکی کارهایش را نجام میدهند نشستند ، آری مادر بزرگ همیشه زنده است وهیچگاه خورشید در سرزمینش غروب نخواهد کرد .

دیگر هرچه بود تمام شد برای من وخانواده ام دیگر چیزی مهم نیست تنها زنده ونفس میکشیم بی آنکه برایمان مهم باشد درکجای دنیا وروی چه تپه خاری نشسته ایم. پایان

ثریا / جمعه / 28/9/2013 میلادی/ اسپانیا/

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۲

پاسخ

دوست عزیزم ،

لازم نیست برای من دل بسوزانی ، اگر تو هم مانند دیگران خیال میکنی که عاشقی من وگرفتاری ام مر بوط به دل من میباشد سخت دراشتباهی مطمئن باش هرگاه پای | وجود| خودم درمیان باشد سخت گیر میشوم ومیتوانم از همه چیز بگذرم وخودرا برترازدیگران بدانم هرگاه میل داشته باشم دوست میدارم وهرگاه میلم بکشد دست ازهمه چیز میشویم .

سالهای متمادی با کوششهای بی فایده وغمگین بفکر سعادت دیگران بودم وسخت به آن میپرداختم وحاضر بودم همه چیزم را فدا کنم امروز از دنیا ومردم آن چندان خوشنود نیستم واز قضاوت بیرحمانه آنها نیز ترسی ندارم افکار واعتقاد بعضی از اشخاص چندان وزن و اعتباری ندارد وقضاوت آنها برایم ابدا مهم نیست من با دردهای درونی خود دست بگریبان هستم این فقر ظاهری هیچگاه مرا نمیترساند تاروزی که سلامت باشم با کمال میل خدمتگذار کسانی هستم که به آنها عشق دارم اگر چه دیگر قوایم بمن اجازه هیچ حرکتی را ندهند تو نمیتوانی احساسات مرا درک کنی من حاکم بر افکار خودم هستم وهیچ قدرتی نمیتواند مرا وادارکند تااز اندیشه های خوددست بکشم.

گاهی از روزها به کلیسا میروم آنهم زمانی که هیچکس درآنجا نیست ومن میتوانم درخانه خالی وبدون جمعیت با خدای خود حر ف بزنم ، درموقع دعا همه میل دارند صدای خودرا بلند ترکنند تا نشان بدهندد ایمانشان قوی است ومن در سکوت مینشینم وخدارا از آسمان به زمین میاورم وبا او گرم گفتگو میشوم تو میدانی که من باچه اشتیاقی بعضی از روزها در انتظار تلفن تو مینشینم وهنگامیکه ازدوست عزیزم از فرشته نگهبانم خبری میر سد غر ق خوشحالی میشوم ، من هنوز آن اوای طوفان زایی را که هر  صبح وشب بر سرم فریاد میکشید وحتی دوش گرفتن مرا زیر سئوال میبرد فراموش نکرده ام .

امروز تنها پسرم را روی | آن لاین | میبنم که نمیدانم درکدام گوشه دنیا مشغول کنفرانس دادن است ، دلم برای نوه هایم تنگ شده ودختران مشغول کارند تا زنده بمانند کار نیروی آنهارا چند برابر میکند از نشستن کنج خانه وپوشیدن چند النگو وگردنبد وفرمان بردن از آقا آنهارا دچار بیماری میسازد مانند خود من ، وآن فرشته کوچکی که تو درتختخوابش دیدی امروز مرد بزرگی شده وتنها درمیان مشتی سنگ قلوه ها مشغول مبارزه با زندگی میباشد

من تنها یکبار مزه خوشبختی را چشیدم آنهم زنی دیوانه آنرا به آتش کشید دیگر هیچگاه نتوانستم جایگزینی برای آن پیدا کنم هرچه بود خود فریبی بود وبس ، همیشه خاری بودم که درچشم دیگران فرو میرفتم ، چرا؟ نمیدانم شاید تو دوست مهربان بفهمی چرا؟ نو آوری های من در چیدن میز غذاخوری ؟ دردکوراسیون خانه؟ درپوشیدن لباس ؟ هر چه بود غیر از دیگران بودم ومانند آن ماهی قزل الا بر خلاف جهت رودخانه شنا میکردم زخمی میشدم باز به جلو میرفتم هیچگاه تو مرا درخیل جمعیتی که نمیدانستند برای چه جمع شده اند نمیتوانستی ببینی ، من از احساسم پیروی میکردم ومیکنم . با هزارن بوسه برای تو ، نامه ام طولانی شد. ثریا .

ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه 26/9/2013 میلادی/

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

تنهایی

همین دیروز احساس کردم که چشمه عشق در دل من خشکید ودیگر رغبتی ندارم تا به عشق سلامی دوباره بگویم چندان میلی هم به جمع آوری اشیاء وآشغال ندارم  امروز آنچه برایم مهم است همین نوشتن وبیرون ریختن دردهای درونیم میباشد واگر روزی نتوانم به آن ادامه دهم نقطه پایان بر زندگیم خواهم گذاشت من همیشه با عشق زیسته ام این عشق  به بچه ها ی کوچک وزنان ومردان از کار افتاده و وبه بشریت بود افکارم همیشه دور عشق پرواز میکرد همیشه میل داشتم ساده سفر کنم برایم مهم نبود چگونه لباس بپوشم تا دیگرانرا شگفت زده کنم آنچه را که دران راحت بودم میپوشیدم .

به ماتریال مصنوعی  ونایلونها سخت آلرژی دارم اگر بودجه ام کفاف کند ابریشم میپشوم درغیر اینصورت با پارچه ساده کتانی سر میکنم ، کمتر به آرایش صورتم میپردازم درعوض به عطرهای گرانقیمت سخت عشق میورزم از زیور آلات مصنوعی نیز بیزارم به آنها نیز آلرژی دارم ، امروز موسیقی بهترین مونس من است ونوشتن وخواندن وهنوز درآتش حسرت بوی تازه یک برگ کتاب میسوزم بوی تازگی کتاب را سالهایست که احساس نکرده ام مدتهاست که دیگر درخوشبختی  وخوشحالی دیگران شریک نیستم اما همیشه با غم های آنها همراه بوده ام به خوشبختی کساتنی که دوست دارم میاندیشم این نوشته های من مانند همان نامه های بی جواب گذشته است زمانی که اطرافیان احساس کردن سفره برچیده شده است ، نامه بیجواب ماندند ! .

امروز خاطرات اولین عشق را بیاد آوردم وآخرین آنهارا نیز سپس به روی زمین غلطیدم وگریه را سردادم ، هرچه بود درد بود ورنج واین رنج ودرد را باتمام وضوع دردلم احساس میکردم .

امروز تنها سعادت من درخوشحالی وخوشبختی کسانی است که دوست میدارم ودرکنارم زندگی میکنند .

در این شهر  ودراین سر زمین همه با هم فامیلند با غریبه ها چندان سر سازگاری ندارند من خوشبختانه توانسته ام عضو فامیلی بشوم که مرا دوست میدارند وبمن احترام میگذارند ، دیگر مرا با کسی کاری نیست.تنهایی بهترین مونس شبهای من است باهم به اطاق خواب میرویم باهم کتاب میخوانیم وباهم میخوابیم باهم درد میکشیم واز یکدیگر هیچگاه جدا نخواهیم شد .

چرا که دیگر کسی در این خانه متروک را نمیکوبد .