دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

صفحه 25

دنباله داستان ........

با درودی دوباره !

قول داده بودم برای پانزدهم ؤولای برگردم ؟ حال برگشتم ، درطی اینمدت گرمای شدید ، آمد ورفت مسافرانی که بعضی هارا روی چشمانم نشاندم وعده را از کنارشان بی تفاوت گذشتم ،

مرگ چند آشنا که دیگر به فصل فسیلی رسیده بودند وتماشای مانکن جدیدی که درهمه عزاها با لباسهای مکش مرگ ما جلوی دوربین میایستد گویی میخواهد بمرگ بگوید :

نوبت من هیچگاه نخواهد رسید ؟! درست است ، بقول این اسپانیاییها جانور بد هیچگاه نمیمیرد .

برگردیم سر قصه ...........

همسر عزیز ونازنین وخوش قیافه ام پس از طی چند ماه زندان انفرادی وبند عمومی ، شیک وطیب وطاهر مرا یافت ، من که دیگر آن نبودم که او مرا مانند یک گوسفند به دنبال خود میکشید ، حال تبدیل به زنی شده بودم با دنیایی تجربه واینکه در این دنیای جدید میتوان خوشحال وخوشبخت بود بی آنکه مجبور باشی تن به حقارت وزندان مردی بدهی که خود حقیر تر از توست .

آن دوست ، آن یار ، که امروز جایش بسی در زندگیم خالی است ، همچنان مرا دنبال میکرد ، مانند یک سگ نگهبان ونمیگذاشت دست هیچ کس به دامن من برسد ، مردی بود بکمال رسیده وارسته بسیار مودب وبسیار دنیا دیده وجذاب ، مردیکه مانند ریگ در جویبار زندگیم همه چیزش را فدا کرد ، او همسر وسه فرزند داشت ،  بمن گفته بود که همسرش ر ا طلاق داده است وحال درصدد این بود که با من پیوند زناشویی ببندد ، اما من هنوز درقید دیگری بودم ودرانتظار باز گشت او .

همسرم در بدترین وفقیر ترین نقطه شهر دواطاق اجاره کرد ومن درانتظار آن چه را که به یغما برده بودند نشستم درحالیکه تنها چیزهایی را برایم آورد که دیگر به درد نمیخورد ، بجای آن فرشها چند خرسک ، ویک میز ناهارخوری چند صندلی کهنه وتختخواب را که به آن احتیاج داشت !؟ .

از او خواستم رادیوی مرا بیاور این رادیو تنها دلخوشی من بود وخوب آنرا نیز آورد ،

درآن دواطاق تار یک بدون پنجره ویا پنجره رو به دیوار حال خفقان داشتم هوای آزادرا چشیده ولمس کرده حال داشتم خفه میشدم او دوباره به همان شیوه دیرین تنها شبهای جمعه بخانه برمیگشت بقیه شبهارا دربغل معشوقه ودرکنار مادرش بسر میبردوبه حماقتهای من میخندیدند .

روزی باو گفتم :  من مترس تونیستم که هفتگی به دیدارم میایی گذشته از آن من دیگر میل ندارم افتخار همسری شما را داشته باشم اگر ممکن است از هم جدا شویم واین حرف را محکم وبا قاطیعت تمام باو گفتم سپس اضافه کر دم اگر مرا طلاق ندهی ، هرچه دیدی از چشم خودت دیدی ساکت نمینشینم ، دیگر  آن گوسفند چلاق بدبخت نیستم ، حال زنی هستم صاحب اراده وصاحب قدرت میتوانم گلیم خودمرا بدون وجود تو از آب بیرون بکشم حقوق تو متعلق به ننه جانت میباشد این حقوق من است که درزندان برایت استیک وجعبه شطرنج میاوردم درحالیکه خود گرسنه بودم ، برای تو کیک تولد میاوردم درحالیکه خودم در آتش یک تکه شیرینی میسوختم ، هیچگاه به آن دیگری ابرازی نمیکردم خود رابس بی اعتنا وبس سیر نشان میدادم ؛ ما هیچ رابطه ای باهم نداشتیم غیراز شام خوردن ویا سینما رفتن ویا به نایت کلاب او عاشق بازی ورق بود بنابراین ترجیح میدا بجای آنکه ناز مرا بکشد درکنار میز بازی بنشیند وورقهارا لمس کند او همیشه برنده بود وبرنده برمیخاست .....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / 2013/7/15 میلادی / اسپانیا /

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۲

روزه

ساقی بیا ، که شد قدح لاله پر زمی / طامات تا بچند وخرافات تابه کی؟

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم/ شطح وطامات به  بازار خرافات بریم/

میپرسید :

این چگونه راهی است که مردمان شما میروند ؟ این مسلمین ؟ شانزده ساعت گرسنه وتشنه ؟؟! پس چگونه به کار وزندگیشان میرسند ؟ ماهم روزه داریم اما درطول این چهل وپنج روز تنها از خوردن گوشت خوداری میکنیم آنهم فلسفه دارد .

گفتم :

اگر آزادی نباشد همه چیز امکان دارد شاعران وخوانندگان ما دراین شبهاست که میتوانند با خدای نادیده خود راز ونیاز کنند وآزادگی وبی پیراگی خودرا بر صفحه ای بنگارند درحال حاضر گوش محتسب تیز است ، خوردن ، نوشیدن ، شنا کردن وووووو همه چیز ممنوع است ، انسانهارا به سطح یک حیوان رسانده اند ، مسیحیت زمانی پای به رم گذاشت با میترایسم روبرو شد وتحت تاثیر آن قرار گرفت دین زرتشت نیز میترای را از تخت خدایی انداخت مغان وپیروان این دین همه دانشمند بودند وبا نفوذ درواقع شما  آنچه دارید از همان میترایسم است ، زمانی که قوم اعراب بادیه نشین به سرزمین ما حمله نمودند همه چیزهای خوب مارا به زیر آب برده ومقدار زیاد خرافات ومجهولات را جانشین آن ساختند . ملت آنچنان ضعیف شد که تا بحال نتوانسته است قد راست کند وهرگاه گروهی یا دسته ای  یا سازمان وتشکیلاتی درست میشود با ضعف وخوف عده ای ازهم میپاشد ، همه تن باین حقارت سپرده اند وخودرا به دست تقدیرتا جاییکه دیگر فراموش کرده اند که ایرانی بوده اند امروز همه مسلمانند حتی کافران دیروز ! آنهم یک مسلمان دروغین وبقول خودشان تقیه درخیلی از موارد جایز است یعنی آنکه هر ایرانی ومسلمان میتواند یک دروغگو باشد ویا سینه وپیکر دیگری را پاره کرده دل و جگر اورا خام خام بخورد ، آدمخواری مدرن ، بعد وضو میسازندوبه تکبیر میاستند .

گاهی من آنچنان شوکه میشوم که میبینم زن دیروز که تا مقام وزارت وسفارت رسید و امروز در یک چادر شب سیاه خودرا پنهان کرده است عده ای نام ونشان وفامیل خودرا نیز عوض کرده اند وهمه اسلام زاده شدند .

گفت :

باورم نمیشود واقعا نمیتوانم قبول کنم خدمتکار من شانزده ساعت در خانه من با شکم گرسنه  راه میرود بوی غذارا استشمام میکند ، عرق میریزد وتا به هنگام نمازش سپس به اطاقش میرود ودرب را به روی خود میبندد وبه دعا مشغول میشود ونیمه شب دوباره بیدار است وغذا میخورد آنهم چه مفصل البته غذای او از ما جداست ظروف خودرا نیز از ما جدا کرده است ، باورم نمیشود واقعا ...

زیر لب زمزمه کردم :

نام سعدی همه جا رفت به شاهد بازی/ وین نه عیب است که درملت ما تحسین است / 

ما سه چیز را گم کرده ایم وهیچگاه باز نمی یابیم وهمیشه به دنبال آن هستیم  اول ...... نظر خوب به روی انسان .....وانسان بودن واز یاد برده ایم که بشر اشرف مخلوقات است نه یک برده بی اراده .

دیگر توضیحی نداشتم باو بدهم .

ثریا/ اسپانیا/ شب یکشنبه !

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

پریا

از پرسشتش سنگ ، به پرستش آیینه رسیدیم وخودرا دیدیم وخودرا پرستیدیم ،

نشسته بودی در کنارم ، شب بود یا روز ، نمیدانم

تو شکیبا وآرام ، چشمانت بسته

ونمیدانستی چه دردی دارم

سالها کنار بسترت بیدار ماندم جوانیم بود تو بوی وعشق

امروز به نفرین جادوگری که بر طبل خوشی میکوبد

در تابستانی گرم وطولانی

زیر لحاف زمستان میلرزم از تنهایی

هنوز بخت بیدار با من است

ودیوپیر دیرین درخواب

نشسته بودی به بالینم بی آنکه مرا ببینی

در دلم رازی نهفته دارم /پنهان

در لابلای تقویم روزهای تنهاییم

ازخاموشی دلها وشرمساری روزگار

ثریا ایرانمنش / جمعه 12/7/013 میلادی

..................

 

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

بیمار

خسته وبیمارم ، او نیز بیمار شد وبیمار روانه شهرش ، او آمد وطعم این جهنم را چشید ، هیچ سالی در این فصل او بدیدارم نمی آمد ، این من بودم که همه تابستان را درکنار او بسر میبردم ، امسال خسته بودم حوصله سفر را نداشتم آنهم سر زمینی که دیگر امنیت  ومهربانی خودرا ازدست داده است .

او آمد با تنی خسته ، وخسته تر رفت با یک مسمومیت شدید روحی ومیپرسید :

مادر چگونه تاب آورده ای وچگونه تاب میاوری ؟ اینهمه تحمل در تو برایم شگفت انگیز است ،

گفتم نگران مباش پسرم ، من هنوز یک مادرم .

---------------

نمیدانم زمانی که نیستم ، کابوس زندگیم ، خواب کسی را پریشان نخواهد کرد؟

نمیدانم ، هنگامیکه آخرین قطره آب این سر زمین ناشناخته را باو پس بدهم

هرگز کسی نامی ازمن خواهد برد؟

آنچه که داشتم همه را پس دادم  ، تمام عمر

وامروز لباسی از حزن واندوه پیکرم را آراسته است

باید بدانی که این لباس را ، حیای پیکرم به قیمت گزافی خریده است

میدانم که ، هرگز کسی نامم را نخواهد برد  ، همچنان که هیچکس دراین دیار مرا آواز نداد .

پس از مرگم نیز کسی مرا بیاد نخواهد آورد

غیراز چند دست لباس ومقدار زیادی دعای خیر دیگر چیزی از من بجا نمیماند

کسان دیگری را نیز میشناسم که آهسته آمدند  وخلاصه زیستن وآرام وبی صدا رفتند

آنها نیز انسان بودند ؛ انان نیز مانند من ، نه سفره سبزی را گشودند

ونه لته ای بر سر کشیدند ونه سجاده نمایشی را پهن کردند .

روزی نقاب توهم از چهره ها فرو میافتند وآنگاه ......

درختی صنوبر قد خواهد کشید وترا فریاد خواهد زد.

سفرت بخیر پسرم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 11/7/2013 میلادی /

 

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۲

ماهی قرمز

میگفت :

ببین در سر زمین مسلمانان همه ثروتمند میباشند خداوند به آنها برکت داده است روی چاههای نفت نشسته اند ، اما غرب همیشه گرسنه است !؟ وبه دنبا ل آب  ونان در صحراها میگردد .

گفتم اگر همین غرب وهمین بت پرستان نبودند امروز آن ثروتمندان بزرگوار هنوز درچادرهای سیاه خود نشسته وسوسمار هارا کباب کرده نوش جان میفرمودند .

و آب شوری که از چاه بالا کشیده اند مینوشیدند وبه شغل گله د اری وبچه داری مشغول بودند امروز از برکت سر همین بت پرستان در مستراح های طلایی خود را خالی میکنند ودروان های طلایی کثافت قرون گذشته را میشویند.

همین بت پرستان بودند که انسانهای بزرگی را درتاریخ بوجود آوردند ، از میان آنها اینشتین ، بتهوون ، موزارت ،  نویسندگان بزرگی که نام بردن از آنها یک کتاب میشود ، برخاستند ،

چاههای نفت تمام میشوند عمر ثروتمندان بسر خواهد رسید اما بتهوون در اعصار قرون همچنان باقی میماند . تو هیچکدام از این کلماترا نه میشناسی ونه میفهمی دنیای تو روی سکه بنا شده وسق تورا با پول برداشته اند ورد زبانت پول است وپول .

------------

کلمات خاموشند ، کسی جوابی نمیدهد

دریا از هر سو تهی میشود ، من وماهیان کوچکم

به زروق کوچک ویک سفره خالی دعوت شده ایم

ما عفت خودرا زیر نجابت خویش

پنهان گرده ایم

تنهاییم ، تنها

از اعماق دریا ، رویای دیوانه واری را

صید میکنیم

سفرما کوتاه ا ست ، آنرا به آب زلال میسپاریم

وخود به دریا غوطه میخوریم

از دریا برآمدیم وبه دریا میشویم

من همان ماهی کوچک قرمزی هستم که .....

روزی سفره شمارا زینت میداد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 10/7/2013 میلادی /

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۲

نیرنگها

در زمانه ما ، معنی دوستی دگر گون است/هرکه این سودا در دلش بوده و هست مغبون است /...........ر. میم. ک .

بوی تابستان داغ ، بوی بوستانهای تفت زده

بوی نسیم خنکی که از دریا میوزد

بر میخزم ، ازخاکستر خویش ، چو مرغ آتش

از آن نبود " هیچ"  بر میخیزم

از قله کوهستان

مسیر نگاهم تنها دودکش های سیاه

و...پشت بامهای سفالی است

باغچه ام ، اما پر گل است

بر میخیزم

از عضلات جا بجا شده ام

از تفکر شب دوشین

در یک پهنه جسمی با " نام"

بر میخیزم

از خوابی شیرین وپر از وسوسه

دیگر میل ندارم به میان آتش بروم

در غرب ایستاده ام افقی وسپس عمودی

خدای را دراینجا ملاقات کردم

تنها بود ، اوهم تنها بود

همسایه من بود

برایم جاده ساخت

غرب هنوز مهربان است ( اگر دوستان ! بگذارند)

مرا مجبور به بستن پیچه نمیکند

بیاد دیروز هستم حلق آویز کردن یازده مرد

با هر اسمی وهر نامی

آنها خاموش شدند

و.......دنیا نیز خاموش ماند

بتو گفتم :

جهان همیشه  همین بوده ، همین است وهمین خواهد ماند ؟

وما؟ ....همیشه تنهاییم  ، تنها .

........... ثریا / اسپانیا/ چهارم ژولای 2013 میلاذی