پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

بیمار

خسته وبیمارم ، او نیز بیمار شد وبیمار روانه شهرش ، او آمد وطعم این جهنم را چشید ، هیچ سالی در این فصل او بدیدارم نمی آمد ، این من بودم که همه تابستان را درکنار او بسر میبردم ، امسال خسته بودم حوصله سفر را نداشتم آنهم سر زمینی که دیگر امنیت  ومهربانی خودرا ازدست داده است .

او آمد با تنی خسته ، وخسته تر رفت با یک مسمومیت شدید روحی ومیپرسید :

مادر چگونه تاب آورده ای وچگونه تاب میاوری ؟ اینهمه تحمل در تو برایم شگفت انگیز است ،

گفتم نگران مباش پسرم ، من هنوز یک مادرم .

---------------

نمیدانم زمانی که نیستم ، کابوس زندگیم ، خواب کسی را پریشان نخواهد کرد؟

نمیدانم ، هنگامیکه آخرین قطره آب این سر زمین ناشناخته را باو پس بدهم

هرگز کسی نامی ازمن خواهد برد؟

آنچه که داشتم همه را پس دادم  ، تمام عمر

وامروز لباسی از حزن واندوه پیکرم را آراسته است

باید بدانی که این لباس را ، حیای پیکرم به قیمت گزافی خریده است

میدانم که ، هرگز کسی نامم را نخواهد برد  ، همچنان که هیچکس دراین دیار مرا آواز نداد .

پس از مرگم نیز کسی مرا بیاد نخواهد آورد

غیراز چند دست لباس ومقدار زیادی دعای خیر دیگر چیزی از من بجا نمیماند

کسان دیگری را نیز میشناسم که آهسته آمدند  وخلاصه زیستن وآرام وبی صدا رفتند

آنها نیز انسان بودند ؛ انان نیز مانند من ، نه سفره سبزی را گشودند

ونه لته ای بر سر کشیدند ونه سجاده نمایشی را پهن کردند .

روزی نقاب توهم از چهره ها فرو میافتند وآنگاه ......

درختی صنوبر قد خواهد کشید وترا فریاد خواهد زد.

سفرت بخیر پسرم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 11/7/2013 میلادی /

 

هیچ نظری موجود نیست: