جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

پریا

از پرسشتش سنگ ، به پرستش آیینه رسیدیم وخودرا دیدیم وخودرا پرستیدیم ،

نشسته بودی در کنارم ، شب بود یا روز ، نمیدانم

تو شکیبا وآرام ، چشمانت بسته

ونمیدانستی چه دردی دارم

سالها کنار بسترت بیدار ماندم جوانیم بود تو بوی وعشق

امروز به نفرین جادوگری که بر طبل خوشی میکوبد

در تابستانی گرم وطولانی

زیر لحاف زمستان میلرزم از تنهایی

هنوز بخت بیدار با من است

ودیوپیر دیرین درخواب

نشسته بودی به بالینم بی آنکه مرا ببینی

در دلم رازی نهفته دارم /پنهان

در لابلای تقویم روزهای تنهاییم

ازخاموشی دلها وشرمساری روزگار

ثریا ایرانمنش / جمعه 12/7/013 میلادی

..................

 

هیچ نظری موجود نیست: