چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۲

می دی

جنگ ، جنگ، جنگها ، روزگاران قدیم را ویران ساخته اند ، دیگر کسی نه به گذشته میاندیشد ونه به فردای خود اطمینانی دارد ، تنها کینه ها وعقده ها سر باز کرده اند وهرروز بزرگتر وشدیدتر شده وتراوش چرک وتعفن آنها بیشتر میشود ، کینه داشتن کار خوبی نیست ، ما هنوز به یکدیگر کینه میورزیم بخشش را نمیشناسیم ، زور گویی برایمان یکنوع بزرگواری وسروری میاورد عقده خود بزرگ بینی ، سروری وسالاری ، خان وخان بازی ، خوب قصه همین است درجنگل آنکه قویتر است |قانون| است ووای بحال کسی که کمی ضعف نشان دهد وبگذارد که دیگران کلاه سرش بگذارند .

همیشه باید سپر دفاعی را باخود حمل کرد وباید از آن استفاد نمود ، همه چیز آشفته شده است  وحشیگری روزگار نوین ، همه آشیانه ولانه هارا ویران ساخته است ومردم را به دیوانگی کشانده  دیگر نمیتوان از نو خانه ای بنا کرد باید به همین لانه مور اکتفا نمود ویا با سیل همراه شد وبه میان جنگل رفت وخوب بخور ، تا میتوانی بخور ، تا خورده نشوی .

هر چه بود گذشت ورفت ، هیچ چیزی ثابت نمیماند ، حتی قدرت ها ،  دراین فاحشه خانه دنیا شاید هنوز مردانی باشند که شرف " کارگری " را به هیچ قیمیتی نفروخته اند ، رحمت بر آنها وآفرین بر آنها ، بیرون کشیدن عده ای از دنیای قدیم ودنیای نجیب وپاکیزه خودشان خیلی سخت است امروز همه تلاش میکنند تا هرچه بیشتر سهمی برای خود بردارند وهنگامی موفق میشوند که سهم دیگرانرا نیز برای خود بخواهند ، امروز بیشتر مردم ( روح ) ندارند ،   کسی صاحب روح خود نیست ، این روح آلوده آنهاست که آنهارا درتصرف دارد .همه ما مهرهای شطرنجیم در صفحه روزگار ، چه دستی مارا جابجا میکند؟ .

روز کارگر بر کارگران شریف وزحمت کس ونجیب مبارک باد ، پیروزی از آن شماست ، موفق باشید .

اول ماه می 2013 میلادی .ثریا ایرانمنش .اسپانیا.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

تاج

زمستان باز برگشت ، با برف ویخبدان وباد وباران ، بنا براین حوصله ای را برای هیچکس نمیگذارد ، اینجا همه راحتند ! همه بیکار وجلوی تلویزویونها نشسته یا فوتبال تماشا میکنند یا کارناولهارا ، امروز یک جابجایهایی صورت میگیرد ، مراسم تاجگذاری پادشاه جدید وآمدن یک ملکه نو ، درهلند .

اطاق سرد است ومن دراین فکرم که آخرین ضربت کی وچگونه برمن وارد خواهد شد ، همه مشغول اعانه جمع کردن ومواد غذایی برای درماندگان میباشند بسیاری از بیکار شدگان سالهاست که حقوقشان درحلقوم روسایشان گیر کرده وپرداخت نشده است ، اگر کاری پیدا شود _ که نمیشود_ همه بسوی آن یورش میبرند ، آخ مبادا این جای خالی را بکسی دیگر بدهند ومن سرگشته  با همه مهری که سرنوشت بر پیشانیم زده به تماشا نشسته ام .

حوصله ادامه دادن به خاطرات را امروز ندارم باید بفکر ناهاری گرم باشم تا پیکر یخ زده ام را داغ کند ، هیاهو ها همچنان ادامه دارد آقای نخست وزیر مرتب وعده میدهد ، وعده میدهد بازهم وعده میدهد نه بما بلکه به آنهاییکه اورا باین مقام رسانده اند تا منافعشان حفظ باشد ، دوحزب مشغول پرتاب گلوله به سوی یکدیگرند وجمله های بریده بریده ای که تنها خودشان فهم آنرا دارند به زبان میاورند.

تا ج ها جا بجا میشوند ، آنها زندگی خودشانرا دارند ، برایشان مهم حفظ ونگهداری همان الماسها وبرلیانها وزمردهاست وآن صندلی بزرگ مخملی زردوزی شده وبرایشان مهم نیست که چه کسانی شبها دربستر خود اشک میریزند برای آنکه مایل نیستند " روح خودرا بفروشند " .

یک ملت تندرست  همیشه نیاز به هدفی دارد برای تلاش وبقای خود حال اگراین هدف پاک ومقدس نباشد یک هدف پست ورذیلانه ای درپیش میگیرد جنایت بهترا از خلاء تهوع آور میباشد ، زندگی باید ادامه یابد ورشد کند مهم هم نیست با چه ابزار ووسیله ای ، بشر به بازیچه هایی احیتاج دارد ، تا کودک است شاه بازی وملکه بازی وهنگامی هم بزرگ شد هنوز این رشته فکر درگوشه مغزش جای گرفته " باید روزی شاه شوم یا ملکه " حال ملکه زیبایی ویا ملکه جنایت فرقی نمیکند مردم در صحنه زندگی ترا که روی سن بازی میکنی تحصین میکنند وهورا میکشند وکف میزنند ، آنها نیز به نمایش احتیاج دارند میل دارند به تماشا بنشینند .

درجایی دیگر ودرگوشه ای از دنیا زبانهایی برای لیسیدن خون همنوع از دهانشان بیرون آمده و سالارمردان حقوق بشر درهمان زمان  با فرستادن وسایل خون ریزی بهانه ای را نیز دراختیار آن دستهای پرخون میگذارند ودراین بین دلالها ی حقیر وپا اندازها نیز کف پاهای آنهارا می لیسند ، باید دهان گشادی داشت وزبان ودستهای درازی .

متاسفانه من از همه اینها محروم میباشم .!

سه شنبه . 30 /آپریل 2013/ میلادی .ثریا ایرانمنش/اسپانیا .

 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۲

ص .14

او دوران تبعیدش تمام شده وبرگشت ، خوشحالی من بی حساب بود ، به دنبال کاری میگشت ، روزی را تعیین کرد که مرا به خانواده اش معرفی کند ! با ترس ولرز بسیار آنچه را که داشتم پوشیدم بی آنکه درفکر آن باشم که رنگهارا با هم تطبیق دهم ، یک دامن مشکی با بلوز پشمی سفید یک پالتوی  کرم رنگ با یک شال گردن قرمز آنغورا ، کفش وکیف سیاه ، باموهای ساده وبی آرایش .

خانه آنها دریک خیابان نسبتا تازه ساز ودر طبقه زیر قرار داشت با چند پله از خیابان میشد وارد حیاط انها شد ، دوطبقه هم دربالا قرار داشت ، او جلو رفت وبا کلیدی که دردست داشت درب خانه را بازکرد ، راهرو تاریک بود ، درگوشه ای یک سماور برنجی میجوشید کف راهرو یک فرش کوچک بصورت مورب پهن شده بود ویک نقشه بزرگ ایران روی دیوار قرار داشت ، مادرش زنی قویهیکل با موهای سپید وبسن هفتاد ویا بیشتر بود وخواهرش ، یک زن بلند بالا با موهای بور وبا چشمانی از حدقه درآمده ، مرا ورانداز میکرد وسپس بسوی اطاقش رفت و درب محکم بهم زد مادرش جواب سلام مرا نداد ، درگوشه یک مبل نشستم دوصندلی راحتی ویک تخت یکنفر ه که کار نیمکت را نیز انجام میداد ، مادرش یک چای جلوی من ریخت ، من نگاهم را بسوی نقشه ایران دوخته بودم ، گفت :

آهان ، چی ؟ تا بحال نقشه کشورت را ندیده ای ؟ جوابی نداشتم به باو بدهم درواقع هیچگاه من درهیچ خانه ای نه نقشه ایران را دیده بودم ونه پرچمی آنها را تنها درادارات دولتی میشد دید.

سپس با خشمی که همه وجودش را گرفته بود گفت :

این پسر تنها بازمانده این خانوداه است که میبایست کار میکرد وبما کمک مینمود تو باعث شدی کار به آن خوبی را رها کند ، بعلاوه دختری که یکه وتنها سوار قطار شود وبسوی شهری در آبادان برود قابل اطمینان نیست .

بغض گلویم را فشار میداد ، خواهرش گاهی سرش را بیرون میکرد دوباره به اطاقش برمیگشت ،

مادرش گفت ، او باید برگردد من یک سماور نقره خریده ام که باید ببرد وبه رییس خود هدیه کند ، باتو هم عروسی نخواهد کرد من اجازه نمیدهم نه من ونه برادرش ،

سپس رو بسوی پسرش که مانند غلام بچه ها آرام ودست بسینه روی صندلی نسته بود گفت ، ممکن است از نظر فیزیکی زیبا باشد ، اما من رنگ مو وپوست اورا دوست ندارم  ونمیخواهم نوه هایم قهوه ی شوند ، همان یکی بس است .

حالم داشت بهم میخورد ، اشک چشمانم را پر کرده بود ، استکان چای درمیان دستهای لرزانم تکان میخورد ، آهسته آنرا روی میز گذاشتم واز جا بلند شدم بی خدا حافظی از خانه بیون آمدم .

آه ، زن لعنتی ، از سر زمینی بیگانه به کشور من آمده ای بدون آنکه بدانم ریشه ات وخانواده ات درکجا وچگونه رشد کرده اند ، حال از پوست وموی من ایراد میگیری ؟  پوست من از کوهستانها وآفتاب ومعادن سر زمینم رنگ گرفته است ومن به آنها میبالم .

اول شناختن ، بعد تصمیم گرفتن ، عشق وکامجویی بتنهایی قادر نیست تا دونفررا برای همیشه پهلوی یکدیگر نگاه دارد ، من پیش بینی این روز را نکرده بودم ، بنظرم رسید که به ابدیت سفر کرده ام دریک نومیدی غوطه میخوردم ، واین دوزخی که این زن برایم ساخت ، چگونه میشود آن پسر را شناخت ؟ او هم ازهمین زن واز بطن او بیرون آمده است ، همه چیز برایم سئوال شد ، دیگر جواب تلفن هایش را ندادم تصمیم خودرا گرفته بودم .

فردای آن روز او دوباره بسوی مقصدش حرکت کرد. به همان شهر کناره عرب نشین .یعنی کویت !

بقیه د ارد..........                         ثریا ایرانمنش / یکشنبه 29/آپریل 013 میلادی

 

 

اصل و.بدل

چون نخل بی بر اگر فیض من به کس نرسد/ برای سوختن آخر بکار می آیم

------------------

بلندی یافت کوه ، از پای دردامن کشید نها/ به سنگ آمد سر سیلاب از بیجا دویدن ها /

من از بی قدری خار سر دیوار دانستم /که ناکس ، کس نمیگردد از این بالا دویدنها /

گر مرد رهی ، میان خون خواهی رفت / از پای فتاده سر نگون باید رفت

تو پای به ره گذار واز ره مهراس / خود راه بگویدت که چون باید رفت

--------------

اشعار " از عطار وکلیم کاشانی .

امروز پر خسته ام ، نزدیک به هفتصد نوار موسیقی وصدای شاعر وغیره را باید ازهم تفکیک کرده وبیشتر آنهارا به دست زباله دانی میسپردم .

این نوارها ، وصاحبان صدای آنها که روزی باعث سر خوشی ونشاط من بودند امروز باعث رنج وعذاب منند ، با خوانندگان ونوازندگان وشعرای وهنرمندان نباید زیاد نزدیک شد ، مانند یک شعله آتش دامن ترا میگیرند وترا میسوزانند

امروز د راین فکر بودم که اگر بهایی را که بابت اینهمه نوار موسیقی وکتاب واشعار بزرگان صرف کرده ام آنهارا جمع میکردم ، امروز منهم درزمره " بزرگانی بودم" که میتوانستم خاک مردگانم را پس بزنم ومثلا " میرزا آقاخان کرمانی را دوباره زنده کنم وبه او ببالم .

نه ، میرزا آقاخان کرمانی از دست هیچ پادشاهی لقب نگرفت ، سرش بود واندیشه هایش وهمان سر را نیز به دست پادشاهی از دست داد ، وما ماندیم وخانواده بی سر وووووشاید بی پا ، شاید اگر او هم یک " تکیه " ویا مسجدی ویا معبدی ، برای روضه خوانی میساخت امروز نقاشی های روی دیوار ، اصالت اورا به میان میکشیدند!!!!!! .

حال دراین غربت ، دراین شهر فقر زده ومیان مردم بیکارو گرسنه من ماندام   ویک اطاق لبریز از کتاب ونوار وغیره ....بی هیچ " قاب نقره ای " که اصل ونصب مرا درمیان خود گرفته باشد .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه  28/4/2013 میلادی .

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

ص13

یاد دوست !

زمانی فرا میرسد که یاد آوری آنچه که برمن گذشته ، مرا خسته میکند ، گویی هنوز بار سنگین آن روزهارا حمل میکنم ، شانه هایم پر فرسوده ودستهایم دردناک میشوند، روز گذشته عکسی را دریکی از سایتهای ایران از " او" دیدم  از آن دوست فراری وخوش گذران که به دنبال شهرت وثروت رفت ومن یاد اورا درگنجینه دلم پنهان گذاشتم بی آنکه کسی بداند ویا بویی ببرد بوی آن تنها مشام جان خود مرا تازه میکرد .

نباید خودرا به نفهمی بزنم  باید خودم به تمامی باشم ، بازی تنها یک بازی است وتنها ورق عوض میشود آن روزها روح خودرا درتصرف نداشتم روحم را او برده بود ومن تنها یک مهره بیجان بودم درصفحه شطرنج زندگی ،

روز گذ شته دوباره برگهای دفترچه هارا ورق زدم ، ورق زدم ، تارسیدم باو وبه جوانیش ، حال یک پیر مرد غمگین با پیراهن قرمز وشال ابریشمی وجلیقه سیاه دستش ر ا زیر چانه اش نهاده تا غب غب او پیدا نشود ، هنوز میخواهد جوان بماند !! هنوز از زندگی سیر نشده وهنوز شهد گذشته هارا درچشمانش میتوان دید ، چشمانی که هنوز حریصند ومیطلبند .

قطعه شعری از مرحوم رهی معیری که در وصف ساز رضا محجوبی سروده بود ، من درآن دفترچه یادداشت کرده بودم :

آنکه جانم شد نوا پرداز او / میسرایم قصه ای از ساز او /

ساز او درپرده گوید رازها / سرکند در گوش جان آوازها/

بانکی از آوای بلبل ، گرم تر / وزنوای جویباران ، نرم تر/

نغمه مرغ چمن، جان پرور است /لیک دراین ساز، سوزی دیگر است /

آنچه آتش با نیستان میکند / نالهء او بادلم آن میکند /

خسته دل داند بهای ناله را / شمع داند قدر داغ لاله را /

هر دلی از سوز ما ، آگاه نیست / غیر را درخلوت ما راه نیست

دیگران ، بسته جان وسرند /مردم عاشق گروهی دیگرند /

حال با این یکی باید کلمات سخت تری را فرا بگیرم ووارد دنیایی شوم که آنرا نمیشناسم ، نه اورا ، نه خانوداه ش را ونه میدانم ریشه اش درکدام سرزمین رشد کرده است . بقیه دارد .........

                                                                ثریا ایرانمنش /شنبه 27 اپریل

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

ص.12

ثریا وشاه .

آه ...برای زبان یاد گرفتن آنهم آلمانی من خیلی تنبل هستم ! در سر کلاس درس عربی هم همیشه فراری بودم وبهترین نمره ام |2| بود حالم بهم میخورد ، ضربا ، ضرا ضربو ، !  حال با کدام پول وچگونه به کلاس آلمانی بروم ؟ روزنامه هارا باز کردم آگهی های استخدام ، نه هیچکدام به درد من نمیخورد  ویا من بکار آنها نمی آمدم ،

نباید انتظار  نان خوردن را از دانشی که آموخته بوم داشته باشم  اگر یک زندگی پر زرق وبرق میخواهم باید از نام وننگ بگذرم درغیر این صورت با هیمن دستمزدهای ناچیز باید بسازم تا آن سفرکرده باز آید !  بیمارستان حمایت مسلولین ( شماره 2 ثریا ) برای بخش تزریقات پرستاری تحصیل کرد میخواست ، یکی از همکلاسی سابقم نیز آنجا بکار پرستاری مشغول بود ، خودم را به آنجا رساندم ، و با کمک اودر بخش تزریقات بعنوان کمک پرستار استخدام شدم با ماهی " یکصد وپنجاه تومان " به به آفرین بهتر از این نمیشد .

هفته بعد قرار بود شاه باتفاق ثریا برای دیدار از این بیمارستان به آنجا بیایند ، شور وشوقی همه جارا فرا گرفته بود ، اطاق بیماران ناگهان غرق گل شد وبر فراز بالکن ها گلهای الوان خود نمایی میکردند ، همه درانتظار تشریف فرمایی بودیم ، مامورین انتظامی همه جارا اشغال کرده بودند ، راهروها از تمیزی برق میزد ، خدمتکاران وتمیز کنندگان وآشپزها از خوشحالی به گریه افتاده بودند ، ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود که خبر تشریف فرمایی بما هم رسید ، بخش تزریقات درراهرویی نزدیک درب ورودی قرار داشت ومن وسایر همکاران میتوانستیم به راحتی شاه وثریا را از نزدیک ببینیم لازم نبود به پشت بام ویا به بالکن ها برویم ورویهم سوار شویم ، آنها آمدند ، دخترکی مسلول دسته گلی به ثریا تقدیم کرد وعیسی ابوحسین وبرادرش بنیان گذار این بیمارستان بودند ، او سخن رانی مفصلی رابیان کرد وگفت که خود مسلول بوده ودر سوییس مداوا شده ونذر کرده که اگر حالش بهبود یافت یک بیمارستان برای معالجه مسلوین به رایگان ایجاد کند وحال به عهد خود وفا کرده وآنرا با احترام تقدیم ملکه نموده استدعای عاجز دارد که دستور فرمایند بنام ایشان ثبت شود.

ثریا ساکت بود کم حرف میزد زیبای خیره کننده اش همه جارا وهمه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود ، یک لباس گلدار آبر رنگ با آستیهای بلند برتن داشت ویک کلاه کوچک سورمه ای وتنها زینت او یک گل مصنوعی به رنگ کلاهش بود که بر سیته اش خودنمایی میکرد یک ساعت مچی ویک حلقه وانگشتر ازدواجش ، نه بیشتر ؟! او با صدایی آهسته وخفیف با کمی لهجه  گفت :

از شما سپاسگذارم ، اما بهتر است که نام ثریا را از روی آن بردارید وبنام خودتان بیمارستان را نام گذاری کنید ، بنام  : بیمارستان شماره 2 حمایت مسلولین ، من چندان میل ندارم نه کوچه ونه خیابان ونه محلی بنام من باشد همه از اینهمه افتادگی وفروتنی او بگریه افتادند! وبرایش هورا کشیدند وکف زدند آنها از همه اطاقها وسراسر بیمارستان بازدید نمودند عده ای از بیماران با سختی از روی تختخواب خود بلند شده وکف میزدند وچند نفری خودرا بخواب زده پشت به درب ورودی داشتند ، ثریا لبخند از لبانش دور نمیشد ، اما زیر این لبخند غمی نهفته جای داشت ، چشمانش مانند عسل تازه  درحلقه خود میدرخشیدند گاهی آبی ، زمانی سبز وزمانی به رنگ همان عسل ، لبانش برجسته وبا رنگ روشن وصورتش حکایت از سلامتی جسم او میکرد دستهایش کمی بلند تراز حد معمول بودند ، که محکم دستکشهای سفید وکیف اورا حفظ میکردند ، آه ، هیچگاه زنی باین زیبایی وبرازندگی ندیده بودم با آنکه غمی پنهانی صورت زیبای اورا فرا گرفته بود بازهم زیبا بود ، شاه اکثرا به دنبال او راه میرفت ویا شانه به شانه بودند ، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود ! توانستم شاه وملکه را از نزدیک ببینم وبرای همه تعریف کنم ، این اولین وتنها پیروزی من بود ؟!...که به آن میبالیدم .

خوب دنیا همین است که هست او باید مرا تحمل کند ، منکه خوب تحملش کرده بودم. ..........بقیه دارد

                                                       ثریا ایرانمنش .جمعه.26.4.2013 میلادی