ثریا وشاه .
آه ...برای زبان یاد گرفتن آنهم آلمانی من خیلی تنبل هستم ! در سر کلاس درس عربی هم همیشه فراری بودم وبهترین نمره ام |2| بود حالم بهم میخورد ، ضربا ، ضرا ضربو ، ! حال با کدام پول وچگونه به کلاس آلمانی بروم ؟ روزنامه هارا باز کردم آگهی های استخدام ، نه هیچکدام به درد من نمیخورد ویا من بکار آنها نمی آمدم ،
نباید انتظار نان خوردن را از دانشی که آموخته بوم داشته باشم اگر یک زندگی پر زرق وبرق میخواهم باید از نام وننگ بگذرم درغیر این صورت با هیمن دستمزدهای ناچیز باید بسازم تا آن سفرکرده باز آید ! بیمارستان حمایت مسلولین ( شماره 2 ثریا ) برای بخش تزریقات پرستاری تحصیل کرد میخواست ، یکی از همکلاسی سابقم نیز آنجا بکار پرستاری مشغول بود ، خودم را به آنجا رساندم ، و با کمک اودر بخش تزریقات بعنوان کمک پرستار استخدام شدم با ماهی " یکصد وپنجاه تومان " به به آفرین بهتر از این نمیشد .
هفته بعد قرار بود شاه باتفاق ثریا برای دیدار از این بیمارستان به آنجا بیایند ، شور وشوقی همه جارا فرا گرفته بود ، اطاق بیماران ناگهان غرق گل شد وبر فراز بالکن ها گلهای الوان خود نمایی میکردند ، همه درانتظار تشریف فرمایی بودیم ، مامورین انتظامی همه جارا اشغال کرده بودند ، راهروها از تمیزی برق میزد ، خدمتکاران وتمیز کنندگان وآشپزها از خوشحالی به گریه افتاده بودند ، ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود که خبر تشریف فرمایی بما هم رسید ، بخش تزریقات درراهرویی نزدیک درب ورودی قرار داشت ومن وسایر همکاران میتوانستیم به راحتی شاه وثریا را از نزدیک ببینیم لازم نبود به پشت بام ویا به بالکن ها برویم ورویهم سوار شویم ، آنها آمدند ، دخترکی مسلول دسته گلی به ثریا تقدیم کرد وعیسی ابوحسین وبرادرش بنیان گذار این بیمارستان بودند ، او سخن رانی مفصلی رابیان کرد وگفت که خود مسلول بوده ودر سوییس مداوا شده ونذر کرده که اگر حالش بهبود یافت یک بیمارستان برای معالجه مسلوین به رایگان ایجاد کند وحال به عهد خود وفا کرده وآنرا با احترام تقدیم ملکه نموده استدعای عاجز دارد که دستور فرمایند بنام ایشان ثبت شود.
ثریا ساکت بود کم حرف میزد زیبای خیره کننده اش همه جارا وهمه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود ، یک لباس گلدار آبر رنگ با آستیهای بلند برتن داشت ویک کلاه کوچک سورمه ای وتنها زینت او یک گل مصنوعی به رنگ کلاهش بود که بر سیته اش خودنمایی میکرد یک ساعت مچی ویک حلقه وانگشتر ازدواجش ، نه بیشتر ؟! او با صدایی آهسته وخفیف با کمی لهجه گفت :
از شما سپاسگذارم ، اما بهتر است که نام ثریا را از روی آن بردارید وبنام خودتان بیمارستان را نام گذاری کنید ، بنام : بیمارستان شماره 2 حمایت مسلولین ، من چندان میل ندارم نه کوچه ونه خیابان ونه محلی بنام من باشد همه از اینهمه افتادگی وفروتنی او بگریه افتادند! وبرایش هورا کشیدند وکف زدند آنها از همه اطاقها وسراسر بیمارستان بازدید نمودند عده ای از بیماران با سختی از روی تختخواب خود بلند شده وکف میزدند وچند نفری خودرا بخواب زده پشت به درب ورودی داشتند ، ثریا لبخند از لبانش دور نمیشد ، اما زیر این لبخند غمی نهفته جای داشت ، چشمانش مانند عسل تازه درحلقه خود میدرخشیدند گاهی آبی ، زمانی سبز وزمانی به رنگ همان عسل ، لبانش برجسته وبا رنگ روشن وصورتش حکایت از سلامتی جسم او میکرد دستهایش کمی بلند تراز حد معمول بودند ، که محکم دستکشهای سفید وکیف اورا حفظ میکردند ، آه ، هیچگاه زنی باین زیبایی وبرازندگی ندیده بودم با آنکه غمی پنهانی صورت زیبای اورا فرا گرفته بود بازهم زیبا بود ، شاه اکثرا به دنبال او راه میرفت ویا شانه به شانه بودند ، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود ! توانستم شاه وملکه را از نزدیک ببینم وبرای همه تعریف کنم ، این اولین وتنها پیروزی من بود ؟!...که به آن میبالیدم .
خوب دنیا همین است که هست او باید مرا تحمل کند ، منکه خوب تحملش کرده بودم. ..........بقیه دارد
ثریا ایرانمنش .جمعه.26.4.2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر