پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

ص.11

روزهای متمادی روی یک صندلی مینشستم وبه حوض خالی نگاه میکردم ودرانتظار خبری از او بودم ، هنوز به هیچ یک از شماره تلفن هایی که داده بود ، زنگ نزده بودم ، چی داشتم بگویم ، مادر یک نفس غر میزد که ، دختر برو دنبال کار دیگری ، اینجا نشستن وسر درگریبان فرو بردن کار وچاره ساز نیست وآن زن ، آن روسپی که همه کاره بود بر سرم فریاد میکشید : اینجا کسی نان مفت نمیخورد ، بلند شو پله هارا جارو بکش ، وآن پیر مرد که جای پدرم نشسته بود مرتب آب دهانش را قورت میداد ومیگفت : آخرش باید زن خود م بشوی ، آه این چندمین بار بود که من این کلمات چندش آوررا از این مرد هوسباز که جای پدر بزرگ من بود ، میشنیدم ، آخ کاش زودتر او برگردد وایکاش منهم با او بسوی همان تبعیدگاه رفته بودم .

خودرا ازهمه چیز وهمه کس محروم ساخته بودم ، از هر سایه ای وهر گوشه آفتابی ،  بلی میبایست کاری پیدا میکردم ، با یک دیپلم دردستم ، آنهم با یک معدل پایین ! چه کاری ازدستم ساخته بود ؟ دانشگاه قبول نشدم ، به ادبیات بخصوص شعر دلبستگی شدیدی داشتم ، دیپلم ریاضی را برای آن گرفته بودم که بتوانم جمع وتفریق را درست بنویسم !، با ارقام سر وکاری نداشتم ، عشق قدیمی مرا از هر هنری باز داشته بود عشقی که همراه با مرگ پدرم توام شده ومرا بکلی فلج ساخته بود ، معشوق سر درپای زنان معروف گذاشته بود ومن فرار را بر قرار ترجیح داده بودم ، حال این یکی ؟ آیا میتواند پارگیهای زندگی مرا بهم وصل کند ؟ آیا میتواند باین ریشخندها وحقارتها پایان بخشد؟ پرخسته بودم وپر دلشکسته واین تنها نوری بود که میتوانست زندگی تاریک مرا روشنی بخشد ؟ این نوجوان روشنفکر که خودرا درآبهای ناشناخته انداخته بود وحرفهای گنده گنده میزد ودوستانی همچو مگس گردش میچرخیدند ، حال درآن هرم و گرمای کشنده درآن سوی آبها به چکاری مشغول بود ؟ او که بسیار لاف وگزاف میزد واز مردانگیها  ومردم زحمت کش وتیره روز میگفت  حال با بوی این گوساله تازه رسیده میخواست خودرا سرپا نگاه دارد

پس از چند هفته نامه ای بهمراه دوقطعه عکس از او دریافت کردم ، او به آبادان برگشته بود ، اما برای مدت کوتاهی وباز میبایست به همان تبعیدگاه برمیگشت ودرهمان کارخانه مرد طلایی بکار حسابداری مشغول میشد تا بتواند پولی برای ( خانواده اش ) بفرستد ، برادر بزرگ هنوز درزندان بود خواهر بزرگ بسوی قاره امریکا پرواز کرده با همسر ثروتمندش زندگی نوینی را بنا نهاده وخواهر کوچکتر که دشمن خونی ودشمن جان من بود با کمک خواننده معروف سوپرانو به سازمان برنامه رفت ومشغول کارشد ؟! او عاشق دوبرادر خود بود وبی میل نبود روزی با یکی از آنها ازدواج کند !؟، همه دوستانی که بخانه مادرش رفت وآمد داشتند امتحان خودرا باو داده بودند ، مادر او ظاهرا درس زبان میداد وجوانان پرشوری را گرد خود جمع کرده بود، همسر برادرش دریک شرکت ساختمانی بکار مشغول بود و......

نامه را باز کردم در پشت عکسهایش نوشته بود : تقدیم به دختری که نمیدانم دوستش دارم یا میپرستم ، ودرنامه اش قید کرده بود به دنبال کاری بروم وزبان تازه ای را یاد بگیرم اگر میتوانم به کلاس آلمانی بروم ؟! چی ؟ آه

بقیه دارد..........                                       ثریا ایرانمنش .پنجشنبه 25

 

هیچ نظری موجود نیست: