شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

ص13

یاد دوست !

زمانی فرا میرسد که یاد آوری آنچه که برمن گذشته ، مرا خسته میکند ، گویی هنوز بار سنگین آن روزهارا حمل میکنم ، شانه هایم پر فرسوده ودستهایم دردناک میشوند، روز گذشته عکسی را دریکی از سایتهای ایران از " او" دیدم  از آن دوست فراری وخوش گذران که به دنبال شهرت وثروت رفت ومن یاد اورا درگنجینه دلم پنهان گذاشتم بی آنکه کسی بداند ویا بویی ببرد بوی آن تنها مشام جان خود مرا تازه میکرد .

نباید خودرا به نفهمی بزنم  باید خودم به تمامی باشم ، بازی تنها یک بازی است وتنها ورق عوض میشود آن روزها روح خودرا درتصرف نداشتم روحم را او برده بود ومن تنها یک مهره بیجان بودم درصفحه شطرنج زندگی ،

روز گذ شته دوباره برگهای دفترچه هارا ورق زدم ، ورق زدم ، تارسیدم باو وبه جوانیش ، حال یک پیر مرد غمگین با پیراهن قرمز وشال ابریشمی وجلیقه سیاه دستش ر ا زیر چانه اش نهاده تا غب غب او پیدا نشود ، هنوز میخواهد جوان بماند !! هنوز از زندگی سیر نشده وهنوز شهد گذشته هارا درچشمانش میتوان دید ، چشمانی که هنوز حریصند ومیطلبند .

قطعه شعری از مرحوم رهی معیری که در وصف ساز رضا محجوبی سروده بود ، من درآن دفترچه یادداشت کرده بودم :

آنکه جانم شد نوا پرداز او / میسرایم قصه ای از ساز او /

ساز او درپرده گوید رازها / سرکند در گوش جان آوازها/

بانکی از آوای بلبل ، گرم تر / وزنوای جویباران ، نرم تر/

نغمه مرغ چمن، جان پرور است /لیک دراین ساز، سوزی دیگر است /

آنچه آتش با نیستان میکند / نالهء او بادلم آن میکند /

خسته دل داند بهای ناله را / شمع داند قدر داغ لاله را /

هر دلی از سوز ما ، آگاه نیست / غیر را درخلوت ما راه نیست

دیگران ، بسته جان وسرند /مردم عاشق گروهی دیگرند /

حال با این یکی باید کلمات سخت تری را فرا بگیرم ووارد دنیایی شوم که آنرا نمیشناسم ، نه اورا ، نه خانوداه ش را ونه میدانم ریشه اش درکدام سرزمین رشد کرده است . بقیه دارد .........

                                                                ثریا ایرانمنش /شنبه 27 اپریل

هیچ نظری موجود نیست: