یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۲

ص .14

او دوران تبعیدش تمام شده وبرگشت ، خوشحالی من بی حساب بود ، به دنبال کاری میگشت ، روزی را تعیین کرد که مرا به خانواده اش معرفی کند ! با ترس ولرز بسیار آنچه را که داشتم پوشیدم بی آنکه درفکر آن باشم که رنگهارا با هم تطبیق دهم ، یک دامن مشکی با بلوز پشمی سفید یک پالتوی  کرم رنگ با یک شال گردن قرمز آنغورا ، کفش وکیف سیاه ، باموهای ساده وبی آرایش .

خانه آنها دریک خیابان نسبتا تازه ساز ودر طبقه زیر قرار داشت با چند پله از خیابان میشد وارد حیاط انها شد ، دوطبقه هم دربالا قرار داشت ، او جلو رفت وبا کلیدی که دردست داشت درب خانه را بازکرد ، راهرو تاریک بود ، درگوشه ای یک سماور برنجی میجوشید کف راهرو یک فرش کوچک بصورت مورب پهن شده بود ویک نقشه بزرگ ایران روی دیوار قرار داشت ، مادرش زنی قویهیکل با موهای سپید وبسن هفتاد ویا بیشتر بود وخواهرش ، یک زن بلند بالا با موهای بور وبا چشمانی از حدقه درآمده ، مرا ورانداز میکرد وسپس بسوی اطاقش رفت و درب محکم بهم زد مادرش جواب سلام مرا نداد ، درگوشه یک مبل نشستم دوصندلی راحتی ویک تخت یکنفر ه که کار نیمکت را نیز انجام میداد ، مادرش یک چای جلوی من ریخت ، من نگاهم را بسوی نقشه ایران دوخته بودم ، گفت :

آهان ، چی ؟ تا بحال نقشه کشورت را ندیده ای ؟ جوابی نداشتم به باو بدهم درواقع هیچگاه من درهیچ خانه ای نه نقشه ایران را دیده بودم ونه پرچمی آنها را تنها درادارات دولتی میشد دید.

سپس با خشمی که همه وجودش را گرفته بود گفت :

این پسر تنها بازمانده این خانوداه است که میبایست کار میکرد وبما کمک مینمود تو باعث شدی کار به آن خوبی را رها کند ، بعلاوه دختری که یکه وتنها سوار قطار شود وبسوی شهری در آبادان برود قابل اطمینان نیست .

بغض گلویم را فشار میداد ، خواهرش گاهی سرش را بیرون میکرد دوباره به اطاقش برمیگشت ،

مادرش گفت ، او باید برگردد من یک سماور نقره خریده ام که باید ببرد وبه رییس خود هدیه کند ، باتو هم عروسی نخواهد کرد من اجازه نمیدهم نه من ونه برادرش ،

سپس رو بسوی پسرش که مانند غلام بچه ها آرام ودست بسینه روی صندلی نسته بود گفت ، ممکن است از نظر فیزیکی زیبا باشد ، اما من رنگ مو وپوست اورا دوست ندارم  ونمیخواهم نوه هایم قهوه ی شوند ، همان یکی بس است .

حالم داشت بهم میخورد ، اشک چشمانم را پر کرده بود ، استکان چای درمیان دستهای لرزانم تکان میخورد ، آهسته آنرا روی میز گذاشتم واز جا بلند شدم بی خدا حافظی از خانه بیون آمدم .

آه ، زن لعنتی ، از سر زمینی بیگانه به کشور من آمده ای بدون آنکه بدانم ریشه ات وخانواده ات درکجا وچگونه رشد کرده اند ، حال از پوست وموی من ایراد میگیری ؟  پوست من از کوهستانها وآفتاب ومعادن سر زمینم رنگ گرفته است ومن به آنها میبالم .

اول شناختن ، بعد تصمیم گرفتن ، عشق وکامجویی بتنهایی قادر نیست تا دونفررا برای همیشه پهلوی یکدیگر نگاه دارد ، من پیش بینی این روز را نکرده بودم ، بنظرم رسید که به ابدیت سفر کرده ام دریک نومیدی غوطه میخوردم ، واین دوزخی که این زن برایم ساخت ، چگونه میشود آن پسر را شناخت ؟ او هم ازهمین زن واز بطن او بیرون آمده است ، همه چیز برایم سئوال شد ، دیگر جواب تلفن هایش را ندادم تصمیم خودرا گرفته بودم .

فردای آن روز او دوباره بسوی مقصدش حرکت کرد. به همان شهر کناره عرب نشین .یعنی کویت !

بقیه د ارد..........                         ثریا ایرانمنش / یکشنبه 29/آپریل 013 میلادی

 

 

هیچ نظری موجود نیست: