دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۱

" من" دیگر

شب گذشته دچار کابوسهای وحشتناکی بودم  بوی خوبی از این سر زمین به مشامم نمیرسد ، به زودی اینجا  هم دوباره دچار هرج ومرج خواهد شد .

روز گذشته پیکر درهم کوفته وخمیده " شاه  "دلم را به درد آورد چندان سالی نیست که باد دمکراسی به همت او و همسرش دراین سر زمین وزیده است ، با رفتن او دوباره درگیر " فاشیزم" خواهیم شد .

امروز مردها درهمان تربیت کلاسیک ومحکم خود ایستاده اند وهنوز برایشان کسر شان است که زبان دیگران  را بفهمند این وظیفه دیگران است که زبان آنهارا بدانند آنها هنوز درآرمانهای گذشته زندگی میکنند واکثرشان مسیحیان خوبی هستند ، هرچند امروز این زنها میبانشد که به مذهب روی آورده اند چون کار دیگری برایشان نمانده است ، آری " مذهب تنها برای زنان است " .

دیگر دلم از دنیا بهم میخورد تازمانی پای حرف درمیان است همه اهل عملند وهنگامیکه پای عمل پیش میاد همه فراری میشوند گویا این یک شکل طبیعی دنیاست .

شب گذشته مصاحبه یک " آنارشیست را تماشا میکردم با غرور ، غروری که خودش آنرا فرا گرفته بود با لاف وگزاف وخشونت وخود خواهی اداهای بازیگرانه ویرانگری نفی اخلاق ستیزه جویی وحشت همه جانم را فرا گرفت  من از نسل انسان های دیگری هستم دیگر برایم عوض شدن غیر ممکن است باید بروم درکنار مشتی آدمهای ریاضت کش وپا اندازان درکلیساس مسیح بنشینم شاید آنجا درامان باشم ؟! .

به انگشتهایم نگاه  میکنم ، هنوز جای نیش سوزن خیاطی روی همه نقاشی شده است منهم دستهایم را دوست میداشتم ومیل داشتم همیشه صاف وتمیز وپر زیور باشند اما درآن زمان کسی نیامد زندگی را بمن هدیه بدهد امروز هم دیگر کسی نیست تا مرا از زیر فشار ترس و  دردو تنهایی رها سازد / شب گذشته بادوستی درامریکا حرف میزدم قلبش بیمار بود از دوری فرزند ونوه هایش وگله مند از عروس نابابش ، محکم قلبم را گرفتم که مبادا از درون سینه ام بیرون بجهد وبه لرزش بیفتد ، باو گفتم : باید بچه  هارا بحال خودشان رها کرد زندگی خودشان است ، اگر کمی مهربانی به همراه یک لیوان آب بتو پیشنهاد کردند بپذیر  بیشتر چیزی مخواه چرا که قلبت سوراخ میشود . دلم برایش سوخت ، همدرد یکدیگریم .

                                       ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه  2013/1/7

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۱

دو x دو

ای من آن آهو ، که بهر ناف من / ریخت صیاد خون صاف من

ای من آن بره صاف صحرا درکمین / سر بریدندم برای پوستین..؟

همچو پرنده ای  ، معلق میان زمین وآسمان که نمی داند کجا بنشیند وبه کدام سو پرواز کند ، از آشیانه گریخته ودیگر میل بازگشت به آن سرزمین را ندارم برای ساختن آشیانه دوباره کمی دیر است ، نه ! خیلی دیر است ، چگونه ؟! کجا میشود یک پناهگاه ساخت ودرآن پناه گرفت تا جانور ان ترا پاره نکنند به کدام درخت بی ریشه میتوان تکیه کرد ، تا باد آنرا نبرد وبه کدام ستون سست وبی بنیاد میتوان پشت داد ،  همان هوایی که درقصه ها وافسانه های کتاب مقدس آمده که موسی بر سر زمین مصر وفرعون فرستاد ، امروز بر آسمان سر زمین پاک وآبی ما سایه افکنده ، همه پیش داوریها  ، گند از آب درآمدند ما گریختگان از وحشت جنون مردان تازه از غار بیرون زده در سر زمینهای ناکجا آباد با همه فشارها سر انجام مان  ( به هیچ) کشید موسی ما ره گم کرده بود وما به سر زمین موعود نرسیدیم .

آخ با شما باشم ، سر جای خود  نیستم درخانه گم شده هم سر جای خود نبوده ونیستم  کجا میرفتم؟ درد داشتم ودرد دارم ، بحرانهای سختی را پشت سر گذاشتم حال درانتظار چی نشسته ام ؟  آهان ، درانتظار اجرای عدالت .

هنوز کسانی زنده اند که من باید شاهد زجر کشیدن آنها باشم ، زنان ومردانی که هم به من وهم به سرنوشت من وهم به سرنوشت زادگاهم خیانت ورزیدند موجودات بدبختی که باید به نوعی بادشان بخوابد ، آشوبی به دل ندارم درانتظار میمانم ، طبیعت میداند کجا ودرچه زمانی وچه کسانی را جلوی چشمان من تکه تکه کند .

بیشتر ما آوارگان بی تقصیر " مینویسم بی تقصیر" توانستیم گلیم سنگین خودرا از آب گل آلوده بی شرفیها وبی شرمی ها بیرون بکشیم ومن یکی تنها ی تنها صلیبم را  بر دوش کشیدم ، به آتش نزدیک شدم پر وبالم سوخت اما مانند عنقا ومرغ آتش زا دوباره از آتش زاده شدم ، حال آنهاییکه روی آنچه که من بنا کرده  وساخته بودم نشسته اند ، روی همان زندگی پهناوری که با دستهای خود ساختم همه در یک پوست تمیز ! وبسیار پرهیزکار !!! که افسارشان دردست دیگری بود بسویم یورش آوردند وآنچه را که داشتم بردند ، آن زمان دراین خیال بودم که زندگیم را بیمه کرده ام ، مالیاتهارا از پیش پرداخته بودم ودیگر نه به خدا  ونه به بندگانش بدهکاری نداشتم  .هچ زمانی تظاهر نکردم خودم بودم وخودم با همه ارتعاشات با همه احساسات محکم ایستادم ، حال امروز از آسمان برای آنها ثروت بارید ، برای آن دزدان وبیشرفان از مال  و زندگی  من  آسان بارید ، آری این زندگی من بود که باعشق  آنرا بیمه کرده بودم دیگر فکر کردن ندارد . درانتظار می نشینم خیلی هارا دیدم با زجرهایشان وتماشا کردم ، دیگران را هم خواهم دید ، به اجرای طبیعت اعتقاد دارم بسیار هم معتقدم ومیدانم که او میداند چگونه باید رفتار کند .

هنوز روی پاهایم ایستاده ام محکم واستوار مانند یک درخت کهنسال کمی زخمی شدم مهم نیست مرهم دارم .

کسانیکه بی ارزشند به مال وزندگی دیگران مانند زالو می چسپند.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

توده

توده ها وتوده ای ها ، همه پر اکنده شدند ، هیچگاه  ودرهیچ موردی یگانه ویکسان نبودند ، بیشتر آنها خورده بورژواهایی بودند که از شهرستانها سرازیر پایتخت شده وبا خواندن چند جزوه وچند کتاب وشرکت درچند جلسه سخن رانی های بی معنی خودرا صاحب اعتبار دانسته وعده ای هم با پول " برادر بزرگ " مشغول خالی کردن خاک زیر بنای کشور بودند تا بنا فرو ریزد به آنها مربوط نبود بنارا چه کسی وچگونه ساخته است کار وماموریت آنها ویرانگری بود .

عده ای آنارشیست با غروری که خود آنرا ساخته بودند پرباد وزیاد هم باد کرده  با دست جین کردن کمی دانش آنهم از نوع هضم شده آن اداهای لوس وشوق بحث های بیهوده ، همجنسگرایی ، وهمخوابی با محارم به یکنوع ویرانی دیوانه واری دست زدند .

در میان آنها کمتر میشد یک قلب پاک ودست نخورده وعاری از هرگونه ریایی را یافت  که به لجن رودخانه ها آلوده نشده باشند .

به دنبال آنها عده ای ریاضت کش که جنون وشهوت شهرت آنهارا دربر  گرفته بود به آن خدای نادیده ونشناخته درآنسوی دریاها عشق عرضه میداشتند در پشت لبهای هرکدام یک جاروی بی دسته  به سبک وسیاق ( برادر خوانده) ویا پد رخوانده آویزان بود  این بر گزیدگان سیاست بی آنکه واژه ومفهوم آزادی را بدانند تنها به جادوی پنهان آن عشق میورزیدند وکم کم در منجلاب حامیان خدا گم شدند دست بسته به پای پا ا ندازان مردان خدا شتافتند وخدای واقعی را از اعتبار وبزرگی انداختند  ، هدف هم همین بود.

آخ ، که  برای این واماندگان باید گریست آنها میل دا شتند که آتش مقدس را بدزدند وخود درجهنم سوختند ، آنها به دنبال صلحی بودند که درآن زمان هنوز دنیا درآرامش نسبی بود وکمتر خون وخونریزی وجنگ در میان بودو پس از سالها از میان این آتش یک غول بی شاخ ودم بنام " گروههای اسلام پناه وطالبان ووو...از شیشه جادو بیر ون آمدند که برگرداندن آنها به در ون شیشه دیگر  امکان پذیر نبود.

همه اقلیتها زمانی درکمال آر امش در کنار هم میزیستند وناگهان دشمن یکدیگر شدند ونتیجه آنکه قوی تر بود بر مسند قدرت وثروت نشست وسپس سرکشان وآنهاییکه میل داشتند سهم خودرادریافت کنند به صورت تک تک یا گروهی درغل وزنجیر ویا بر طناب دار ویا درطوفان تیر درو شدند.

زهره /زهرا شد ، پروانه فاطمه شد / طناز ، خدیجه شد / داریوش حسسین شد وطهماسب / مطهر وپاک گردید ؟! ......

و پس از آن بسی قلبهای پاک که از ترازوی آنها بیرون ریخت پرکشیدند برای بر پا نگاه داشتن آن برگزیدگان........ واین داستان همچنان اد امه دار خواهدبود .

از یادداشتهای دیروزی / 92

 

زنبور عسل

روز وسال نو هم آمد ورفت ودرانتظار یک روز دیگر ومهمتر برای مردمی که خود هم نمیدانند چرا باید درصف مصرف کنندگان بنجلهای کارخانه ها بایستند؟  از همه چیز وهمه کس خسته ام شاید هم ازخودم خسته شده ام >

این آدمها همان هستند که میبایست باشند آنان با سرشت خود زندگی میکنند همه چیزشان بنظرم بی معنی میاید اتومبیل سوارنی با اتومبیلهای گران قیمت  وصاحبان خانه های بزرگ که باید آنهارا به اربابان بزرگ یعنی بانکها برگردانند  امروز مجبورند همه چیزهارا پس بدهند ومجددا از چهارپایان استفاده کنند برگشت آدمی به فطرت اولیه اش کمی مشگل به نظر میرسد .

خوب > من اینجا چکار میکنم ؟ زندگی وسر نوشتی که برایم تعیین کرده اند برحلاف جریان آب رودخانه باید شنا کنم ودرحسرت آن رود آرام باشم که روزی بی هیچ هراسی روی آن به پشت میخوابیدم وخودرا به دست رویاهایم میسپردم ، دریک برکه آرام ویک اطاق گرم وامروز درمسیر سرنوشتی افتادم که "ملت " ما که میخواست به دریا برسد ! من ومارا باخود وبا سرشت نادان خویش به ویرانی کشید .

اگر چه زود به همه چیز خو گرفتم اما زمانی میرسد که درتاریکی اطاق سرد از خودم میپرسم : تو اینجاا چکار میکنی ؟ آیا هنوز درکابوس بسر میبرم ؟ آیا خوابی هولناک است  ، آنگاه همه چیز مبهم وهمه جا تاریک وهمه چیز بر شانه هایم سنگینی میکند دراین دنیای بیهوده وپرمصرف که افق آن نامعلوم است درکنار این مردمی که سر شتشان را دریک آینده مبتذل و بن بست قرار داده وخودرا وسرنوشت خودرا به دست دیگران داده اند ، فرزندانم را میبینم که درزنجیر کار ودرمیان این انبوه مردم ناشناس گم شده اند  ودر بین صد ها هزار زنبور که هر روز از کندوهایشان بیرون میایند ونمیدانند به کجا میرسند خودرا در زمره کارمندان قرار داده تهی از همه خوشیها ، شادی ها وتنها وظیفه ما این است که از " ملکه " آن ملکه غول آسای طبیعت اطاعت کنیم ، ما زنبوران کارگر ، با روحی خسته وپیکری متلاشی شده .

همه چیز کم داریم ، پدر ، مادر ، مادر بزرگ ، وفامیل ، همه را جا گذاشتیم ویا مرگ آنهارا از ما ربود  وحال درانتظار یک لبخند ، یک اشاره از مردمی هستیم که مارا سر بار خود میدانند ودراین خیالند که ما سهم آنهارا میبریم  ، سهم آنهارا میخوریم وخانه های آنهارا اشغال کرده ایم ( آنها نمیدانند که دزدان  آدمکشان حرفه ای وچپاورل گران  نیز خانه مارا دزدیده واشغال کرده اند)  نه آنها نمیدانند ومارا بصورت همانی هستیم میبنیند.

زندگی خودرا به رخ ما میکشند بما تعلیم میدهند کاری که سالهای خیلی دور ما انجام میدادیم حال زندانی اندیشه های خود ، درشب تاریک به مهتاب روشنی مینگرم که با دست ودلبازی تمام نور  وروشنایی خودر ا برپهنه اطاقم میریزد.

ثریا/ اتسپانیا/ پنجشنبه 3/1/13

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

حلال

دوباره دلهره وجودم را فرا گرفت ، رفتم جعبه اینترنت وکامپیوترم راا درون وان گذاشتم وسه بار آنرا کر دادم وبرایشان دعا خواندم تا پاک و"حلال" شوند!

رویاها ازمن میگریختند  بنا براین همه را به گردن اینترنت کافر خود انداختم حال دارد هدایتم میکند . گل زنبقم در باغچه گل داده ونرگس هایم رشد کرده اند هرگاه باین باغچه سر میزنم خودرا درعالم دیگری احساس میکنم در آسمان میان ستارگان  ! کم کم داشت ادامه زندگی برایم مشگل میشد وهمه چیز سخت ودشوار ، زبان عامیانه ما تغییر کرده وزبان ادبیاتمان نیز دچار مشگل شده است  اما من هنوز روی همان خط صاف راه میروم وبه سبک وسیاق گذشتگان مینویسم ، نه از سوزش  نوک " سینه ام " ونه از خارش پیکرم !!! این نوع ادبیات مخصوص شعرای نو پرداز تازه کار وتازه به دوران رسیده است که اصرار دارنه همه شهوات درونشان را بصورت کلمه روی صفحه بیاورند شاید از این راه ارضا شوند و.جالب آنکه صاحب اندیشه ومدعی دیگران هم شده ودر خصوص تحول ادبیات ایران اظهار نظر  میفرمایند !؟ .

امروز که اکثر زندگی ها از هم متلاشی شده وهم درصحنه زندگی گم شده اند نه رومی رومند ونه زنگی  من همچنان به راه خود ادامه میدهم وگژ دار مریض راه میروم تا روزیکه زنده ام مغزم کار میکند ودستهایم قدرت آنرا دارند تا به روی تکمه های " لپ تاپ" بدوند .

داستانهای زیادی نوشته ام وآنهارا کنار میگذارم میل ندارم به دیگران خوراک بدهم دراین بازار مکاره که هرکسی میل دارد به دیگری آنهم درگذشته های دور بند کند وچند خطی سرهم کرده وآنرا به چاپ برساند ودرآرزوی شهر ت میسوزد آنهم شهرت بی خاصیت من ، گام هایم ر ا آهسته آهسته برمیدارم  گاه ازکنار جاده های پر پیچ وهم وزمانی از یک جاده مستقیم وهموار عبور میکنم خروس خوان بیدار میشوم وتمام روز دراین فکرم که چه چیز تازه ای پیدا شده آنرا بقابم  ، گاهی عصبی  وبا یک حالت غضبناک توی کوچه راه میروم وبه مردم تنه میزنم میل دارم صدای کسی را دربیاورم اما ...سکوت زمانی با گامهای چسپناک وفلج شده روی یک نیمکت مینشینم وبه پیچک گیاهان که مانند مردم بی ریشه به تنه درخت دیگری چسپیده اند مینگرم وزمانی در یک افکار شیرین فرو میروم وبه عشق هایم میاندیشم که هنوزشهد آنها درون کندوی دلم جای دارند .

به آنچه که دارم راضیم ودرحسر ت هیچ چیز دیگر نیستم وهمین برایم زندگی است وآسایش ،

شب سال نو هنگامیکه لباس میپوشیدم دیدم همه صاحب تاریخ شده اند !! کفشهایم متعلق به یازده سال قبل  ، پالتویم متعلق به سی وچهار سال قبل ودامن سیاهم متعلق به هشت سال قبل وبلوزم متعلق به چهار سال قبل وگردن بند مرواریدم متعلق به چهل وسه سال قبل است !!! آنهارا پوشیدم گویی همین الان از یک بوتیک  شیک درآمده ام بوی خوش عطر قدیمی ام درفضا پیچیده بود .

ثریا/ اسپانیا / 2/1/13 چهارشنبه

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۱

سال جدید

تنها سالی یکبار ما میتوانیم از صمیم قلب بخندیم وهرسال یکبار میتوانیم به تماشای معبد بزرگ واتیکان نشسته وبه دعای حضرت پاپ گوش کنیم وتنها سالی یکبار میتوانیم  به تماشای تالار بزرگ وبا عظمت اپرای بزرگ وین بنشینیم وگوشمان وروحمان را نوازش دهیم ودراین فکر باشیم که دردنیا هنوز زیبایهایی وجود دارد که ما میتوانیم نان خشک خودرا با مالیدن به شیشه مربا  مزه وطعم شیرین آنرا زیر زبانمان احساس کنیم ، چقدر جای خوشحالی است که ما میتوانیم درخوشبختی دیگران نیز شریک شویم وبه تماشای "لژ" های از پیش خریداری شده  که درآن« بانوان " عرب و" عجم "  درکنار مردان بزرگ با جواهرات خیره کننده خود به نشسته اند بی آنکه حتی یک نت را بدانند.

سالهای سال است که درآرزوی نزدیک بودن به تالار اپرای وین میسوزم وآرزو دارم یکروز در میان برفهای کوهستانی وتپه های سر سبز آن وهوای لطیف وآوای موسیقی نام آوران که از هر سو بگوش میرسد گام بردارم .

اینجا بقیه سال را باید رختشورها را با تخته رختشویی شان تحمل کنم وتنها سالی یکبار میتوانم خستگی خشم آلودی را که یکسال بر روح من سنگینی میکرد از خود دورسازم  وسپس برگردم به همان وضع سابق به عادی ترین گفتگوها ، مصیبت ها ، بدهکاریها وطلبکاری ها ودرکنار مردمی که تقریبا همیشه مانند یک گله با سرخوردگیهایشان ورنجهایشان میسازند.

آوازها وسرودها وآهنگهای سر زمین " ژرمن " استوارتراست بی آنکه هیچ تکه ای درهم بشکند یک نفس میتوان به دنبالشان دوید ، برای لحظه ای اندک این شادی دردلم نشست که دنیا هنوز هم میتواند زیبا باشد ، دفترچه ام را ورق میزنم لبریز ازتلخکامیها ودردهایی است که برای خود وبرای دیگران وبخاطر  دیگران بر شانه ام سنگینی میکند و...چه اهمیتی دارد تا به کسانی که از کنارم عبور میکنند ، دست دراز کنم وبگویم : سال نو مبارک بهمراه یک لبخند ودرنهان به دلهایی میاندیشم که هنوز درسینه جوان آنها میطپد زندانیان بی زندان ! وآزاد مردان وزنان بی حضور آزادی مطلق وگوش دادن به جفنگهای حق وعدالت ! چرا که درعمل قدرتی ندارند تنها میل دارند که حقوق خودرا بشناسند وبرایش جنگ کنند .

آری " او" پس از سه روز زنده شد حال باید باورش داشت وسپس از نو متولد شد میتوان چهره اورا درصورت وپیکر تمام کودکان دنیا دید . باید کودکانرا دوست داشت .

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه / 1/1/2013