چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

تعطیلات

برای یکماه مرخصی !!!! وتعطیلات  وبامید دیدار آینده. با سپاس

ثریا / اسپانیا

---------------------------------------------------------

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

رویا

شب گذشته اورا درخواب دیدم ، هنوز زنده بود وهنوز من عاشق اوبودم ،

به درستی باور نداشتم که او مرده باهم درکوچه پس کوچه ها راه میرفتیم ومن میگریستم

از یک کوچه تنگ خاکی عبور کردیم چشم انداز کوچه با آن دیوارهای بلند کچی شبیه برج های یک قلعه به نظر میرسیدندکوچه ها همه ناشناس بودند

تنها او آشنا بود ، او هم داشت میرفت ، خیلی غریبانه بمن مینگریست چیزی در دستهایم گذاشت ، نمیدانم  چه چیزی بود آنهارا نمی دیدم ، تنها باین فکر بودم که او هم داشت میرفت .

پرسیدم خانه ات را چکار کردی ؟ آنرا فروختی؟ گفت ، نه ! میخواهم آنراتبدیل به یک مسجد کنم !

گفتم مسجد؟ توکه ایمانی نداشتی ، خندید وگفت درحال حاضر پول درآنجا پیدا میشود .

کله ام کجا داشت میرفت ، این را نمیدانم ، میدانستم درشبهای مهتابی ودر فصل های بخصوص گاهی سر آدم روی تنه اش سنگینی میکند 

شب گذشته نه مهتاب بود ونه فصل بخصوصی!!

گریه کنان از او دورشدم واو بخانه اش رفت نمیدانم چه چیزی دردستم بود ؟ با یک تاکسی بخانه برگشتم مادرم داشت تخم مرغ با گوجه نیمرو میکرد. برایم عجیب بود مادر از تخم مرغ نفرت داشت

من هنوز گریه میکردم اما او رفته بود تا خانه اش را تبدیل به مسجد کند،

هنوز ما درهمان سال وزمانه بودیم وهنوز هیچکدام از یکدیگر جدا نشده بودیم ، وآخرین بار که اورا دیدم به بدرقه ام در فرودگاه آمد بی آنکه دیده شود ، تنها من اورا میدیدم .

در آن زمان در  این گمان بودم که بازهم برخواهم گشت وباز اورا خواهم دید هنوز ما درشهربزرگ بودیم وسر وسامانی داشتیم ودر اطراف ما آدمها ی واقعی دیده میشدند بیا وبرویی داشتیم.

اوایل پاییز بود که من آن شهر بزرگ را ترک کردم ودر اسفند ماه بودکه شنیدم او درحالیکه گیلاس شرابی دردست داشت آسوده بخواب ابدی رفت .

صبح زود بود که بیدار شدم از خود پرسیدم چند سال است که رفته وچند ساله بود ؟ بیاد سفیدی برف روی دامنه های کوه البرز بودم وآن آفتاب زرد زمستانی که گاهی زیر ابر ها پنهان میشد.

بیاد آن دشت شقایق بودم که دیوانه وار روی آن گلهای سرخ میغلطیدم واو از این دیوانگی من خنده سر میداد .

مادر هنوز کنار اجاق داشت تخم مرغ با گوجه می پخت وبوی آن همه خانه را فرا گرفته بود ، گیج بودم ، خواب بودم ؟ بسرعت بلند شدم تاریکی همه جارا فرا گرفته بود ، هنوز نیمه شب بود .

روی بالکن خانه آمدم ، خبری از شهر  بزرگ نبود ، خبری از او نبود وهیچ خبری از مادر نبود ، خانه خالی ، اجاق خاموش ومن تنها روی بالکن  یک شهر  غریب ،  داشتم نفس تازه میکردم.

ثریا / اسپانیا/سه شنبه

 

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

لطیفه ای نهانی

شاهد آن نیست که مویی ومیانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد        "  محمدخواجه حافظ شیرازی"

آنهاییکه به حکم اجبار یا اختیار در غر بت بسر میبرند اگر سرمایه مالی نداشته باشند ، رو بسوی شعر وشاعری ونویسندگی میاورند !

عده ای ازآنها به خیال خود اشعار حماسه ی ویا اشعاری میسرایند که کمی بود میدهد واین بو تنها تا انتهای کوچه آنها میرود وبر میگردد.

عده ای کتب ودیوان های خودرا یا بخرج جیب خویش ویا بخرج دیگران  واز ما بهتران به چا پ رساندند که درکتابخانه ها آرمیدند گاهی که لازم میشود دستی از لابلای آنها بیرون میاید ودوباره آنها درهمان گوشه زیر قشری از خاک بخواب میروند.

شاعر ونویسنده ای که از سر زمین خود به سر زمین دیگری کوچ میکند چیزی برای بیان ندارد اشعار او همه دروصف ( خاطره ) ها و یا بارگاه ، یا خانقاه ، یا نیستی وفنا ونابودی یا حلوا حلوا کردن رفقای سابق حزبی ودر نهایت یک لطیفه نهانی بصورت طنز ارائه میشود.

شاعر ونویسنده غریب درغربت تنها میتواند آنچه را که دراطرافش میگذرد به زبان بیاورد چون بهار وتابستان وپاییز وزمستانش یکسان است .

شاعر ونویسنده غر بت نشین قالبی برای گفته های خود ندارد وآنهایی هم که درسر زمین خود نشسته اند ومیخواهند چیزی بنویسند یا بسرایند یا بیان کنند باید در قالبی پنهانی باشد چرا که دیوار موش دارد موش هم گوش وسپس چوب وچماق وسر  نیزه ودست آخر زندان وشلاق و.... اعدام

اشعار ونوشته هایی که درغربت سروده ونوشته وچاپ میشوند تنها میتوان به آنها لقب " ننه من غریبم " را داد .

تنها شعر خوبی را که درغربت خواندم وبجان وروحش آفرین گقتم شاعر بزرگ نادر نادر پور بود که خیلی زود از میان ما پر کشید وهوشنگ ابتهاج سایه که از آفتاب به سایه پناه بردودر خلوت خود تنها نشست .

امروز بیشتر شعر ا به دنبال اشعار انقلابی ، جنگی ، ویا مداحی میروند عده ای هم خاموش در گوشه ای بال خودرا روی سر کشیده وسر درگریبان دارند ، شاعری ونویسندگی نان وآبی ندارد چرا که نه ( بارگاه خراسانی) را دارند ونه ( جایگاه گوتیه ) درعوض " حکمت عرفانی  را همه جا میتوان یافت همه عرفان سرا شده اند ویا مورخ !!وتاریخ نگار ویا نویسنده گان سیاسی که گویی از نطفه سیاست باز بوده اند ولقب پر ابهت استاد را یدک میکشند !!!!

دیگر شعری که در میان ابیات خود ( آنی) داشته باشد وجود ندارد وبر دل نمی نشیند ، کتب امروز همه لبریز از خاطرات راست ودروغ  وهمه در  خانه های اعیانی وشوکت وبرکت بزرگ شده اند وامروز دست بی مروت روزگار آنهار ا به ورطه بیچارگی انداخته است که همان " ننه من غریبم " را باید به آنها اطلاق کرد .

ثریا/ اسپانیا /  .......که نه شاعر است ونی نویسنده بلکه مرثیه گوی دل دیوانه خود است .

دوشنبه 28

 

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۱

انزوا

تو ای بی بها شاخک شمعدانی / که برفرق ملتی جا گرفتی

عجب دارم از کوکب طالع تو / که بر فرق خورشید ماوا گرفتی

--------------------------/

پرسید ، چرا اینهمه انزوا وگوشه گیری؟ چرا درمیان جمع نیستی؟

گفتم " در این زمانه وهر زمانی که آشوبهای خودرا داشته است

من درانزوای خاص خود جای گرفتم ، حتی حوادث روزانه هم درمن

پرسشی ایجاد نمیکنند  .

من هوارا با سر انگشتان کوچکم احساس میکنم واز سکوت همیشگی

خود هیچگاه سیر نمیشوم وهراسی هم از تنهایی ندارم .

نه ، دیگر برایم ترانه سرایی مکنید ، بیهوده است من خودمطلقم

وبا او یکی شده ام ، حتی عشق هم یک حرف بیهوده است .

امروز با ایجاد این محراب مذاهب که همیشگی وجاودانی میباشند

وهریک عابد ومعبود دیگری است من درحاشیه راه میروم وسیرمیکنم

برای من جلوه های آنها یکسان است .

میلی ندارم که روی پرده های هزار رنگ نقش آفرین شده ویا نقاش

زندگیم باشم .

میلی ندارم درشهر  تماشا وهفتاد دوملت افسانه مرغان قصه گو شوم

میلی به تماشای این محافل ندارم به همین دلیل می گریزم واز پس

پرده های رنگین جادویی به تماشا می نشینم

درغوغای شما لب از سخت فرو می بندم با آنکه میدانم که قصه شب

شما میباشم

من افسانه ساز اندوه خویشم ، همان ناله وفریادی که درگلوی روزگار

مانده است ، من همان فریادم ، بگذار نقش ترا بکشم ، نقشی با هزار

رنگ وصدها نقاب .

                           ثریا. اسپانیا . یکشنبه 27

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

بهار بی نام

گل است وسبزه وآوای پرندگان

در آفتاب گرمی برایم شادی آفرین

برامواج دریا نسیم میوزید

در میان راه کاجی پرشاخ وسهمگین

  بیادگاری هزار سال پیش از این

بر آن درخت کهن دستی ساییدم ونامم را باو گفتم

.........

بیاد باغ بزرگ خانه ، صد سال پیش از این

همه بودند با مهربانی دلهایشان

یک روز آمدند درسایه درخت بید

نشستند وگل گفتند

گل بود وسبزه بود ودرخت بید کهنسال

نسیم میوزید برآن خاک پر غرور کویر

وبر میگشت می نشست بر چهره مات آنها

میگشت قوی سفید بر برکه پر آب آبی

خورشید میپاشید گرد زرین خودرا بر دامنها

--امروز پرنده آواز میخواند صدای او بیگانه

درخت کهنسال بید با نسیم باد میلرزد

او مرا نمیشناسد

آخ که دشت چه رنگ زیبایی دارد  دهان گشوده برای بردن ما

، با انگشتانم روی زمین خاکی نوشتم

بنگر چگونه رفته زمین  زیر خاک کدورتها

بنگر چگونه آمده زشتی ورفته زیباییها

هر گز این مهر تابدار  نرود بسوی باختر

هرگز این تیره  روزی دور دست روزگار

نیاید به سر

صد سال پیش یک روز همه آمدند ونشستند ورفتند

ما ماندیم وخاطره ها

ثریا / اسپانیا / شنبه

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

درخت کهنسال خانه

خاررا چو جان بکاهد ، گل عذر آن بخواهد

سهلست تلخی می درجنب ذوق مستی           » حافظ شیرازی«

کودکان موجودات یک پارچه ای هستند که هنوز هیچ یک از تضادهارا نمی شناسند  وهنگامیکه به سن بالا ورشد عقلی رسیدند اگر خوب تربیت نشده باشند مانند تریاق وسم بر جامعه  مینشینند.

در تمام کتب از آغاز آفرینیش سخن رفته وهمه جا میخوانیم که هوا باعث گناه شد وسیب یا گندم را خورد وآدم را نیز باین گناه آلوده ساخت .

آنچه مسلم است آنها تنها دانه معرفت ر ا خوردند ، نه سیب کرم خورده را ، اما گویا آن دانه در ذهن وپیکر آنها جای نگرفت وهمان کرم سیب به جانشان افتاد.

اینجا من به حکم سرنوشت با غربت خویش خو گرفته ام ودر باغ بهشت شعر شعرا وآثار نویسندگان وزندگی بزرگان راه میروم وسفر میکنم بی آنکه به هیچ موجودی احتیاج داشته ویا وابسته باشم خیلی زود یاد گرفتم که چگونه میتوان پشه وزنبورهای گزنده را ازخود دور کرد.

بلی ، غربت جایی است که اگر در بزرگترین وپر رفت وآمد ترین خیابانها خانه داشته باشی وهمه پنجره های آنرا به روی چهار جهت اصلی باز کنی هیچ یک از آوازاها وگفته ها بگوش تو آشنا نیست اما اگر دریک پس کوچه تاریک وتنک در سر زمین اجدادیت اطاقی داشت باشی همه آوازها بگوشت دلنشین وآشناست .

امروز اکثر مردم از سر زمین های خود کوچ کرده اند وبه سوی کشورهای اروپایی وامریکایی ولاتین هجوم برده اند ، اما هنوز کسی نتوانسته است جای خودرا پیدا کند ره گم کردگانی میباشند که نه میتوانند آن کبک آرام ومتین وزیبا باشند ونه آن کلاغ سیاه دزد!

نالم ز دل چو نای ، من اندر حصار نای

پستی گرفت همت من زین بلند جای

امروز این مسافر خسته مینالد از هر چه اشناست نه از بیگانه !

هرگز من آن نیستم که تو میبینی / تصویر من نشانه تقدیریک انسان بیگناه است .

اگر دوباره به دنیا آمدم وپروردگار مرا آفرید بطور قطع ویقین داخل انسانها نخواهم شد بلکه بصورت درختی خواهم بود دردامن کوهستانها.

                             ثریا / اسپانیا/جمعه 25 می 2012