شب گذشته اورا درخواب دیدم ، هنوز زنده بود وهنوز من عاشق اوبودم ،
به درستی باور نداشتم که او مرده باهم درکوچه پس کوچه ها راه میرفتیم ومن میگریستم
از یک کوچه تنگ خاکی عبور کردیم چشم انداز کوچه با آن دیوارهای بلند کچی شبیه برج های یک قلعه به نظر میرسیدندکوچه ها همه ناشناس بودند
تنها او آشنا بود ، او هم داشت میرفت ، خیلی غریبانه بمن مینگریست چیزی در دستهایم گذاشت ، نمیدانم چه چیزی بود آنهارا نمی دیدم ، تنها باین فکر بودم که او هم داشت میرفت .
پرسیدم خانه ات را چکار کردی ؟ آنرا فروختی؟ گفت ، نه ! میخواهم آنراتبدیل به یک مسجد کنم !
گفتم مسجد؟ توکه ایمانی نداشتی ، خندید وگفت درحال حاضر پول درآنجا پیدا میشود .
کله ام کجا داشت میرفت ، این را نمیدانم ، میدانستم درشبهای مهتابی ودر فصل های بخصوص گاهی سر آدم روی تنه اش سنگینی میکند
شب گذشته نه مهتاب بود ونه فصل بخصوصی!!
گریه کنان از او دورشدم واو بخانه اش رفت نمیدانم چه چیزی دردستم بود ؟ با یک تاکسی بخانه برگشتم مادرم داشت تخم مرغ با گوجه نیمرو میکرد. برایم عجیب بود مادر از تخم مرغ نفرت داشت
من هنوز گریه میکردم اما او رفته بود تا خانه اش را تبدیل به مسجد کند،
هنوز ما درهمان سال وزمانه بودیم وهنوز هیچکدام از یکدیگر جدا نشده بودیم ، وآخرین بار که اورا دیدم به بدرقه ام در فرودگاه آمد بی آنکه دیده شود ، تنها من اورا میدیدم .
در آن زمان در این گمان بودم که بازهم برخواهم گشت وباز اورا خواهم دید هنوز ما درشهربزرگ بودیم وسر وسامانی داشتیم ودر اطراف ما آدمها ی واقعی دیده میشدند بیا وبرویی داشتیم.
اوایل پاییز بود که من آن شهر بزرگ را ترک کردم ودر اسفند ماه بودکه شنیدم او درحالیکه گیلاس شرابی دردست داشت آسوده بخواب ابدی رفت .
صبح زود بود که بیدار شدم از خود پرسیدم چند سال است که رفته وچند ساله بود ؟ بیاد سفیدی برف روی دامنه های کوه البرز بودم وآن آفتاب زرد زمستانی که گاهی زیر ابر ها پنهان میشد.
بیاد آن دشت شقایق بودم که دیوانه وار روی آن گلهای سرخ میغلطیدم واو از این دیوانگی من خنده سر میداد .
مادر هنوز کنار اجاق داشت تخم مرغ با گوجه می پخت وبوی آن همه خانه را فرا گرفته بود ، گیج بودم ، خواب بودم ؟ بسرعت بلند شدم تاریکی همه جارا فرا گرفته بود ، هنوز نیمه شب بود .
روی بالکن خانه آمدم ، خبری از شهر بزرگ نبود ، خبری از او نبود وهیچ خبری از مادر نبود ، خانه خالی ، اجاق خاموش ومن تنها روی بالکن یک شهر غریب ، داشتم نفس تازه میکردم.
ثریا / اسپانیا/سه شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر