شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

شعر درآیینه

در اینجا واژه ها چه شیرنند ، چه طعم خوبی دارند

همه درسایه چترها میچر خند ، بی هیچ واهمه ای

اینجا همه واژ ها رنگ دارند وطعم ومزه آنها به دل مینشیند

سالهاست که از رود سیاه ، از دیوار خشونت عبور کرده اند

درکوچه های ساکت شب ، آوازها مانند یک رودخانه سرازیر

میشود شب میراند وآنها میخوانند ، قصه عشق را

اینجا سفره گرسنگان نیز رنگین است

آنها میدانند مرگ چیست وواژه آنرا می شناسند

آنها پشت به دیوار هیاهو کرده اند

وراز شگفتن گل سرخ را میدانند

آنها به آیه های دروغین خو گرفته اند

آفتاب بر ساحل زندگی آنها رو کرده ومیدرخشد

مرغ طوفان آنسوی دریاهاست

--------

من آیینه تهمت هارا پشت رو کردم وآنرا به کناری گذارم

به مام مهربان میهنم پشت کردم ، چرا که پیام مهربانی من

درهوا گم شد ، تنها ماندم در سکوت شب ، عارضه ای بود

وشد نا پدید وآنچه بجای ماند شکست دل است

من ، دراین دیرینه ایوان کهنسال وبلند ، تنها به اندام خودم

مینگرم وزلال آب و نغمه های آبشار

قاصد خسته ما بر گشت ، بی جواب

--------------------

سال 2012 بر همه نکو باد وشاد باشید

ثریا ایرانمنش. اسپانیا / شنبه 31 دسامبر 2011

 

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

چه هوایی

دل من ازاد است ودرهر پرده آن

هزاران راز ونوای ساز خفته

بوی گل سرخی که بمن هدیه کردی ( باعشق )

درآن جای دارد

دلم من باز است ودل تو مجروح

من صلیبم را بردوش دارم وتو زیر آن خم شدی

بی هیچ حرمتی وشجاعتی

در قتلگاه گلهای شقایق

زخم هایت آلوده و چرکینند

پا تابسر همه دردی

قلب من میطپد

از شادی

وچه هواهابسر دارد

کلید آن دردستم

ودرانتظار نوری نشستم

قلب من یک جهان است

آروزهایش همه عیان

عشق ، وعطر ازادی

دل تو همه خشم است ، کینه وسر درگریبان

نشسته بانتظار دستهای زود رس من

از بیم عقاب مرگ

قلبت هراسان است

پشت دیوار خانه ام آسمان آبی نشسته

کبوتران نجوا کنان درپروازند

آفتاب می خندد

دل من آزاد است وجایگاه آزادی

قلب تو زندن است زندان

در شوره زار خون

ودر آن کویر خشک بانتظار سبزه ای

تو بوسه زدی بر دستهای خونینی

که واپسین سحر تیغ برکشید

از تو میپرسم ( این چه سازی است )

که دردود افیونها شعله میکشد ؟

ثریا/ اسپانیا / از ورق پاره های روزانه ×

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

دریا ومن

زمان زمان رفتن است وزمان پریدن از روی پل ، همه رفتند ،

زمانیکه در آغوش دریا جای بگیرم ، هرصبح آفتاب مرا درآغوش

گرم خود میفشارد وهر شامگاه مهتاب بانور خود مرا غرق روشنایی

میکند.

ستارگان خاکستر پیکرم را نور باران میکنند ذرات خاکسترم می غلطد

می غلطد به همراه ماسه ها بسوی ساحل میخرم تا برپاهای تو بوسه

بزنم

دستهای کوچکت را درآب دریا فرو کن تا بر آنها نیز بوسه بزنم

هر صبح به هنگام طلوع آفتاب برگ گلی صورتی را بسوی آب

بفرست نا من با بوسیدن آن ترا بوسیده باشم

آنگاه دیگر هیچگاه تنها نخواهم بود ، هیچگاه درآغوش دریا تنها نخواهم

بود شاید درون یک صدف جای گرفتم شاید درون شکم یک ماهی

کوچک ویا شاید درحلقوم یک نهنگ بزرگ ، درتمام این اوقات

من تنها نخواهم بود هیچگاه دیگر  تنها نخواهم شد.

-------------ثریا/ اسپانیا/ مالاگا / قصه شب یلدا ومرگ اختر

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۰

سلام بر پیری

دوستی که امروز سر به زیر خروارها خاک برده ، روزی برایم نوشت  :

آدم وقتی فقیر میشه / خوبیهاشم حقیر میشه .

همه باهاش لج میکنن . راهشون کج میکنن

همه طلبکارت میشن . باعث آزارت میشن

........و خدای خوب مهربون . که اون بالاست تو آسمون

الهی پیرت نکنه ! اگه فقیرت میکنه ؟!

درجوابش نوشتم :

آدم وقتیکه پیر میشه . همه چیزاش حقیر میشه حتی پولش !!!

امروز هربار که کج میروم وراست میروم وهر بار که لقمه را

بر میدارم کسی دم میجنباند ومن باید راز کنایه هارا بدانم ،

پیش از آنکه آتشی بپا شود بیاد باد و خاکستر باشم وهربار باید

بیاد داشته باشم که فعل ( شمارا) چندبار صرف کنم وباید بیاد داشته

باشم که» من گمشده ومایی نیست « آیینه هایمان شکسته  بایدبفکر

آجر ها باشیم .

هنگامیکه از عشق وپاکبازی میگویم هزاران مشت برسرم فرو میاید

واز پشت شیشه های تهدید دچار دگرگونی میشوم وباید بخاطر بسپارم

( چند ساله ام ) ! .

تلخ است ، خیلی تلخ است هنگامیکه گورستان نوینی را بعنوان خانه

سالمندان جلوی چشمانت میگذارند ، زنده به آنجا میروی وزنده بگور

میشوی ومرده ات را بیرون میبرند ،  تلخ است ، تلخ است که همه

ارباب تو میشوند وکسی نمیداند تو همان بودی همان که خورشیدرا در

دستهایت حمل میکردی حال رمق رفته ، دلشکسته باید سر فرود آورد

وگفت : در سر اندیشه ها دارم وبفکر پل نیستم وخود از رودخانه

زندگی گذر خواهم کرد بدون کمک شما .

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه بیست وهفتم دسامبر 11

 

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

با من بمان

دلم میخواهد راهی شوم ، راهی کوهی ، دشتی جاده ای

دشتی به رنگ سبزی که به دلها میپیوندد

وکوهی که میدرخشد از سپیدی برف

تو با من بمان ، وشاعرانه بیاندیش

به پرواز پرنده ها وآواز آنها که درگوشه قفس

جای گرفته اند بیاندیش

تو با من بمان ؛ برهنه شو همانند یک تیغ برنده

ریشه کن میان خاک وپیکرت را عریان کن

وچشم انتظار صبح روشن بنشین

خورشید آنجا چه رنگی دارد؟

به رنگ خاکستری مرده

شور گم شد ، شهناز گم شد ، ماهور گم شد

وشیدایی به خون نشست

زنان ساده لوح بردار میشوند

آنها با مرد شبگرد خوابیده اند

عریا ن وپشت به مناره پر شکوه گنبدها

آنها شب را بخواب آیینه فرستادند

وخودرا چون شقایق به دست شب سپردند

با من بمان ، ما ، ما ندگاریم

تا زخم چرکین را مرهم بگذاریم

ما میمانیم

ما که از نژادهای قدیم هستیم

تو ...با من بمان

دوشنبه / 23/ دسامبر / ثریا / اسپانیا/

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

معجزه !

کریسمس آمد و رفت وهیچ معجزه ای از آن معجزه های بامزه که در

داستهان وفیلمها اتفاق میافتد ، انجام نشد ، جشن ها پایان گرفتند -

گرسنه ها همچنان گرسنه بانتظار شبان خود نشستند تا بره های خودرا

سیر کند اما گویا گوسفندان پروارتر شند .

چرا ( کریستوفر هچینیز ) قد نکشید ؟ وچرا مرگ را طالب شد؟ بی

هیچ فعلی او مانند صادق هدابت ما جوانمرگ نشد وفراتر رفت

واینکه امروز بین جوانان وسالخوردگان قلبش را ساکت کند جای

حرف دارد

او نه داستان نویس بود ونه رمان چا پ میکرد در دردوره زندگیش

توانست برای خود شهرتی کسب کند که اطرافیان وپیروانش بگویند

دیگر مانند او پیدا نخواهد شد او میل داشت مغزهارا از لجن های آلوده

وخزه های دست وپاگیر پاک کند اما مرگ اورا برد.وکسی هم آخ

نگفت  ، قلمی شیوا وروان داشت ومعلوم است که یکنفر به تنهایی

نمیتواند دنیارا پاکیزه سازد ، خوانندگان او تا انهای داستانهایش

میرفتنداما این عده قلیل بودند کلام اورا اکثر مردم درک نمیکردند

بخصوص که امروز خدا هم وارد اقتصاد شده ومیدانهای فوتبال لبریز

از تماشاچی است وبت های توخالی ومومی ناگهان چهره جهانی

پیدا مکینند وپس از آنکه مانند یک اسب پایشان زخم برداشت تیر

خلاص به نقطه میر آنها اصابت میکند وتنه چندا جام طلا درگوشه

اطاق آنها خاک میخورد .

آخ دنیای وحشتناکی است اگر قراراست بمیرم آرزو دارم مانند یک

دینامیت منفجر شوم میل ندارم مانند روغن داغ قطره قطره بسوزم

یا مانند یک تکه یخ از هم وا بروم ویا مانند حلزون درخودم فرو

بروم چون دنیای کنونی وخداوندان نوین را دوست نمیدارم.

امروز قفس کوچک من درون یک قفس بزرگتربا دیوارهای بلند جای

گرفته ومیدانم هیچ روزی این دیوارها فرو نخواهند ریخت بلکه

آجر روی آجر وسنگ روی سنگ گذاشته میشود تا یک برج یا یک

آسمان خراش ویا یک اهرم دیگری بنا گردد .

امروز دنیا حاوی هیچ مطلب تازه ای نیست وهیچ کلام ومعجزه ای

به وقع نخواهد پیوست مردان وزنان با توپ فوتبال عرق میکنند

وبا عطر و روغن سکس داغ میشوند وبرده داران وبرده فروشان

همچنان بکار خویش مشغولند.

آه باید رفت به دنبال یک فضای سبز ووسیع برای ساختن میدانهای

بزرگتری وبازی گلادیاتورها وسود آن میرود به جیب کسانی که ما

نمینشاسیم وخداوند همچنان نگران است در هیبت( کوکا کولا).

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه روز کریسمس !

به کسانیکه به باورهای خود  اعتماد واطمینان دارند !