دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

گوسفند قربانی

اشک درچشمان درشتش حلقه زده وبغض گلویش را فشار میداد بسختی بمن گفت :

محمد کار گر ما هشت گوسفند خریده تاسر آنهارا ببرد برای خودش وخواهر وبرادرهایش ، مادرجان ، نمیشود کاری کرد تا گوسفندها را فراری داد ؟

گفتم آنگاه گلوی خود مارا خواهند برید ، این رسم وآداب زندگی آنهاست ونظام طبیعت کاری نمیشود کرد باید یکی بمیرد تا دیگری زنده باشد ، این نامش قربانی است .

اشکهایش روی دامنش فرو ریختند وگفت : چه جنایتی ، چه جنایتی

سپس پرسید فلسفه اینگار چیست ؟ محمد خواهرش نادیا عایشه رایحه وبچه ها ودامادها همه پول رویهم گذاشته اند تا هشت گوسفند بدبخت را بخرند وبکشند وشب سر سفره آنرا کوفت.. کنند ، لغت کوفت را آنچنان به شدت ادا کرد که من طعم آنرا زیر زبانم حس کردم.

گفتم فلسفه آن این است که گوسفند قربانی را پس از سر بریدن تکه تکه کنند وبین فقرا تقسیم نمایند خوب ، محمد خود کارگر است خواهرش خانه هارا تمیز میکند آن یکی خواهرش  بچه های مردم را نگاه میدارد آنهم در سرزمین کفر !!!! نانشان راخودشان میپزند آب را میجوشانند وگوشت ومرغ وسایر زهر مارشان باید حلال باشد همه چیز را خودشان درست میکنند دراینجا همه چیز نجس است به غیرا ازپول وداروی مجانی ودکتر مجانی !

آخ دخترم ، خدا کند من به قوانین زمین ومردم آن زخمی نزده باشم اما این قوانین واین جهالت همیشه بوده وهست وتا ابد هم خواهد بود

شاید روی فرا برسدکه انسانها با هم مساوی شوند ولی هرگز شبیه یکدیگر نخواهند شد معیار عدل واندازه گیری شعور ورنج و خوشی هیچگاه درهمه جا یکسان نخواهد بود .

تو نمیتوانی بوی فساد وتعفن را احساس کنی ونمیتوانی مانند خوک ها ومامورین مخفی دولتها بینی ات را درون کثافت فرو بری وبرای سرگرمی وتفنن وخوشی مشتی گوسفندرا قربانی کنی.

این قوم دراین دنیا تنها یک وطن دارند یک وطن گرد وکوچک آنقدر کوچک است که میتوان درجیب جایش داد وآن پول است وآنها همه چیز را قربانی همین وطن عزیر خود میکنند.

آنها خدایی دارند وصاحب مذهب خطیری هستند وخودرا دانه دانه یا کیلو کیلو  به آن خدا ی خود میروشند بی آنکه لحظه ای به زندگی دیگران بیاندیشند آنها روح انسانی را آلوده میسازند .

من درجایی زاده شدم که نیمی از آن کویر ونیم دیگرش کوهستانی سر شار از برف وآبشار های بلند بود بنا براین از این موجودات ذره بینی خیلی دور بوده ام شمارا نیز دور نگاه داشته ام ما مانند همان اسبان اصیلی هستیم که دردشت اطرافمان پرواز میکردند آنها برای بستن به درشکه یا زندانی شدن زاده نشده بودند آنها به هوای آزاد احتیاج داشتند وهرروز تقلا میکردند تا خودرا از قید وبند های دست وپا گیر رها سازند تنها برای ساختن نیروی عضلانی خود میدویدند منهم با آنها بزرگ شدم هم تحمل کویر را دارم هم استقامت کوهستان را ومتاسفم که توبرای دیدن چند قطره خون یک گوسفند اینگونه اشک میریزی ، این قانون طبیعت قانون جنگل است وقانونی که نام محترمی دارد ، قانون دین.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه سی ویکم اکتبر

 

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

باز کن پنجره را

زمانی ، تاریخ مینویسد ...خوبی سکوت میکند!

تاریخ مینویسد وتاریخ میگوید وتاریخ میسراید درباره ریا کاران این دنیا

در بین این همهمه وگفتگوهای غرض آلود کار من جلو رفتن بوده

هیچ هوسی مرا فریب نداد تنها خشمگینم میساخت ، سعی میکردم

خشم را رها کنم پنجره مهربانی را باز میکردم تا خشم فرار کند.

زندگیم طوفانی و سرشار از هجوم بادهای سمی بود اما جسورانه قدم

بر میداشتم ، امروز میبنینم که دنیا ومردمش چگونه زیر یک پوشش

مهربانی خود ودیگرانرا فریب میدهند ، من هنوز هم جلو میروم

نمیگذارم این سموم واین لجن های بی مایه به پاهایم بچسپند من همیشه

به دنبال حقیقت بوده ام هرکجا که ایست کردم برای یافتن حقیقت بود !

حقیقتی که هیچگاه نیافتم این رهگذران ویران شده این مردم بی مایه

این ریاکاران پرمکر که روزگاری کارشان خود فروشی بود وامروز

نیز خدارا فریب میدهند وبه خیال خود دریک روح انسانی مردم را

نیز فریب میدهند مرا دچار حال تهوع ساخته است.

من تشنه آزادی ، تشنه مهربانی امروز همه وجودم دریک خشم پنهانی

میگذازد خشمی دردآلود پس از یک خواب سنگنین وطولانی اینک

بیدار شده ام دنیای کوچک من سرشار از آفتاب عشق است ودنیای

منفور ومنحوس آنها سر شار  از نفرت وکین.

آخ به دنبال یک هوای تازه هستم دلم میخواهد همه پنجره هارا باز کنم

تا هوای تازه ای به زندگیم بتابد .

انسان همیشه بسته درزنجیر اسارت است با این حال هیچگاه من خم

نخواهم شد. اگر بتوانی خودرا خوب بفروشی موفقی ! متاسفانه من

فروشنده خوبی نبودم همیشه دردهارا بجان میخریدم وامروز نیردر

میان مشتی عوام ، مشتی بدبخت وازده نشسته ام به تماشای زندگی

آنها وخود فروشی هایشان این بار زیر سقف عبادتها!!وخداپرستی

گاهی از خود میپرسم مگر وجود من چه وزنی دارد که هرکجا پای

میگذارم گویی جای دیگری را گرفته ام ؟ !.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۰

ولتر وخدا

من از فلسفه بیزارو فیلسوف هم نیستم گاهی هوس میکنم چیزی دراین

زمینه بخوانم ومطلب زیر کوتاه شده یکی از همین قصه هاست .

در زمانهای دور مردانی سوار کار از شهری  میگذشتند آنها یونانی

بودند که از قسطنطنیه آنروز به توران زمین درحرکت بودند.

در کنار سلسله جبال قفقاز آنها مردی را دیدند که به همراه خانواده

وخدمتکارانش روی زمین زانو زده وسرودهایی میخوانند.

یکی از آن مردان سوار پیاده شد وپرسید : ای بت پرستان شما چه

میکنید ؟ ،

آنمرد جواب داد ، ما بت پرست نیستیم ، مرد یوانی جواب داد حتما

بت پرستتید برای آتکه یونانی نیستید! وباید بگویید چه میخواندید ؟

مرد ، جواب داد ، ما به فرائض دینی خود عمل میکردیم  به پرستش

خدای یگانه مشغول بودیم خدایی که هرچه داریم از اوست.

مرد یونانی درجواب گفت : ای وحشی دیوانه ، آیا تو با دین ما

آشنا هستی ؟  خوب بگو ببینم از خدای خود چه میخواستید؟

آن پیر خردمند جواب داد : از او برای نعمتهایی که بما ارزانی داشته

حتی بلاها ومصیبتها که ما را بدان آزمایش میکند تشکر میکردیم

سعی میکردیم چیزی از او نخواهیم او بهتر میداند که دردرون ما چه

میگذرد .

یوتانی گفت : بگو ببینم خدای تو چه شکلی دارد؟ آیا بی نهایت است

یا برحسب ذات میباشد ، ایا درمحل است ویا خود محل است ؟

مرد پیر توران زمین جواب داد : من این چیزهارا نمیدانم وبغیراز

خود او چیزی را نمیشناسم هرطور شما میل دارید فکر کنید >

یونانی گفت : ای ابله آیا خدای تو میتواند چیزی را که وجود داشته

نیست کند ؟ یا عصائئ بسازد که فاقد دوسر باشد آیا آینده مارا

مانند آینده میبیند یا چون زمان حال ، هستی از نظر او چگونه است؟

وچطور میتواند همه چیز را نیست کند >

مرد درجواب گفت : من هرگز باین مسائل توجهی نداشته ام .

یونانی درجواب گفت ای بدبخت بت پرست باید کمی ساده تر باتو حرف

بزنم آیا میدانی که ماده هر گز از بین نمیرود جاودانی میماند تنها

تغیر شکل میدهد؟

پیر مرد جواب داد بمن چه که ماده از اول وجود داشته من خود

از ابتدای ابدیت وجود نداشته ام وخدا هنوز ارباب من است!

تصور عدالت بمن داده  شعور بمن داده ومن از او پیروی میکنم

////////////.

....در زمان ولتر هنوز مسائل جدی درقالب شوخی ادا میشد

مطالعات انسانشناسی درمراحل اولیه بود ویونانیان باستان تنها

به ( هومر) وعقاید او پایبند ومعتقد بودند که برایشان تنها جنبه

ادبی نداشت بلکه یکنوع میتولوژی برای انسانهای آن عصر

ویکنوع خداشناسی وایمان بوده است ومرد توران زمین به خدای

ناشناخته اش اعتقاد داشت.

------------

voltaire- philosophical - dictionary نشر پنگوئن

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

یادداشتهای سفر

پیمانه عمر من به هفتاد رسید

این دم  نکنم نشاط ، کی خواهم کرد ؟

--------

گاوی است بر آسمان ، قرین پروین

گاوی است دگر نهفته در روی زمین

گر بینایی ، چشم حقیقت بگشا

زیر وزبر دو گاو ، مشتی خر بین..........عمر خیام نیشابوری

--------------

در این نکبت رنگها وشکست دلها

گسیخته از هررشته ای پیوندی

تنها صدای شوم کلاغان است

می آزارد گوش را میشکند سکوت را

اینجا ، همه جا سر هر  راه

مرغان سیاه آمده از راههای دور

میلرزانند سینه هارا

این خارهای سرزده از خاک تیره

همه جا روییده اند

من ، بانتظار نسیم مانده

بازهم در شهر غریبی ومیخوانم :

این منم مرغ غم پرست

رویای سر زمین دیروز شکسته است

افسانه شگفتن گل سرخ از یاد رفته است

با سکوت باید از کنار ( خیمه ) ها گذشت

از کنار مرغان سیاه و....

درشبهای مرموز ودر تاریکی خواند

( این صدای فاصله هاست )

ثریا/ سپتامبر / لندن

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

لورکا ومارکس

کتابی میخواندم درمورد زندگی ( گارسیا لورکا وروابط پیچیده او

در دانشگاه با سالوادور دالی) نقاش نیمه دیوانه اهل بارسلونا ، ودر

آخر باین فکر افتادم که :انسان ، یا این اشرف مخلوقات ،

مطلقا تاج آفرینش نیست وهر موجودی درحد کمال با او برابراست

وباز در این فکر بودم که بزرگترین ضربه را بر پیکر اخلاقی انسان

مارکس وفروید وارد کردند مارکس تحصیلاتش را درامور فلسفه

به پایان رسانده بود اما از فلسفه بیزار وخودرا عالم میدانست !

وبه انسان از جنبه علمی آن مینگریست هم اوبود که نوشت :

رواط اجتماعی انسانهاتابع شرایط محیط زیست اوست ، در زندگی

اجتماعی اول شرایط مادی تغییر میکند وسپس عقاید نتیجه آن

تغییرات میشوند وآنگاه عادات نیز تغییر پیدا میکنند بنا براین وجدان

وآگاهی انسان عوض میشود آنهم درشرایط اجتماعی موجود خود

فروید برعکس انسانرا ابدا موجود دوست داشتنی وقابل رفاقت

نمی دانست در وجود انسان دنیایی از تهاجمات که بطور غریزی

در نهادش میجوشد ، یافت .

مارکس میراث خودرا برای پیروانش گذاشت یک سرگشتگی ویک

ویرانی روح ویک انسان تباه شده وبی کس وتنها که باید اول خودرا

از جور وستم دستگاههای حاکم دور  نگهدارد ومواظب دنیای

ماشینیزم باشد که اورا خرد نکند .

( درحال حاضر همه خرد شده ایم ) وازسویی باید پای بند دنیای

افراطی واحزاب  گوناگون باشد  و ازسوی دیگر مواظب باشد 

 برادراان ودوستان وهم میهنانش وجامعه های گوناگون وپر قدرت

منافع ومایملکش را بتاراج نبرند واین درحالی است که  بشدت

خودرا پایبند عقاید اجداد خود کرده وبه آن سخت پایبند است .

  بی آنکه به محتویات ذهنی خو وتضادهای فکری وروحی اش

بیاندیشد که در احوال او هیچ سازشی ایجاد نمیکند

کسروی در یکی از کتابهای خود مینویسد : روزی ملایی ازاوخواست

کتابی حاوی نظریات ماتریالیستها بنویسد ویا باو معرفی کند

او درجواب گفت :

تو که مرد معمم وروحانی هستی چه علاقه ای به دانستن فلسفه

ماتریالیستها داری ؟

مرد روحانی جواب داد : میخواهم ردی  بر آن بنویسم !

خوب انسان قرن بیستم وبیست ویکم حیوانی است سرگشته .

لورکارا با سایر دوستان دسته جمعی تیر باران کردند وجناب سالوادر

خودرا به دیوانگی زد وزندگی را برد .

دیوانگی هم علم ! وعالمی دارد. وکسی نمیتواند ( ردی ) بر آن

بنویسد !

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

آن نقاش جادو

یک روز ابری وخاکستری

وغم انگیز وتلخی است

لحظه ها نیز کش میایند

وغم را طولانی تر میکنند

قطره بارانی از آسمان خاکستری

به روی شیشه تنهاییم نشست

ومرا بیاد قطره اشکی انداخت که:

بر چشمانی باران زده نشسته اند

من به ابر تکیه داده ام ، ابرهایی سبک ولرزان

گاه پشتم از تنهایی میلرزد

وزمانی چشم به راه کسی هستم که میدانم

روزی خواهد آمد

امروز باید دستم را به دیوار تکیه دهم

ونفسهایم را با شبنم یکی کنم

سکوت ، سکوت ، سکوت ، سکوت تلخی است

کنار دره ژرف این تنهایی

بیاد آن نقاش چیره دستم که میتوانست نقش هستی را

آنچنان بسازد تا ابد بر دیوار دنیا باقی بماند

او ، آن جادوگر چیزه دست ، نقشهارا

بر دیوار یک قهوخانه متروک

ویا یک میکده ارزان قیمت نقش بست

برای همان روز ،

روزی برایش زمزمه میکردم :

از کجا آمده ام ، کسی نمیداند

به کجا میروم ؟ آنرا هم کسی نمیداند

هیچکس نمیداند از کجا میاییم وبه کجا میرویم

تنها یاد گاری از ما بجای میماند

وذره ای خاک

وغباری که همه جا مینشیند

-------------

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه