جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

جمعه

امروز ، روز دلتگی من است

امروز روز بی تابی من است

گوارا باد باده نوشان ، باده به کامتان

شمارا هم جامه وهم خانه وهم باده فروانست

اینک چاره امروز من زور وزورمندی نیست

مرا ازاین قفس رهایی نیست

دراین میدان بزرگ ، جا ، جای من نیست

زمین وآسمان میگریند امروز

وآفتاب مهربانی پنهان است

شما ای دلبران سرکش وپر شور

غرور وسر بلندی هم شمارا یار باد

امروز در چنگم وجنگی با اهرمن دارم

در این امواج تاریک من هم رنگ وبو خواهم

دریغا ، دیر است ، دیر

نشسته بر ایوان شب ، درانتظارباد سحرگاهی

شعله های آتش در فضا

طوفان درغوغا

من نشان از پاکی مهتاب میخواهم

دریغا ، دیر است ، دیر،

( حدیث نور تجلی ، به نزد شمع مگوی )

(نه هرکه داشت عصا ، بود موسی عمران)

------------------------------------ یک جمعه غمگین وبارانی

 

دست آورد کشورهای برای ما

امریکا = مجاهدین خلق /رهبر مریم خانوم

انگلستان = ملی مذهبی ها. رهبر علی خان

روسیه = توده ای. رهبر فعلا درچاه چمکران است

چین = فداییان خلق. رهبر در میان فلسطینی هاست

اسراییل= قوم بهاءالله. امام زمان ظاهر شده

حال پیدا کنید پرتغال فروش را؟!

ایرانی دربدر به دنبال هویت گمشده اش میگردد آنهم

میدان چهارم اسفند .

زن درایران

زن درایران ، بیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه اش جز تیره روزی وپریشانی نبود

زندگی ومرگش اندر  کنج عزلت میگذشت

زن چه بود  آنروزها ، کز آنکه زندانی نبود

کس چو زن ، اندر سیاهی قرنها منزل نکرد

کس چو زن ، درمعبد سالوس قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف ، زن شاهد نداشت

در دبستان فضلیت ، زن دبستانی نبود

داداخواهیهای زن میماند عمری بی جواب

آشکارا بود این بیدا د، پنهانی نبود

از برای زن ، بمیدان فراخ زند گی

سرنوشت وقسمتی ، جز ننگ ورسوایی نبود

نور دانش را ز زن پنهان میداشتند

این ندانستن، زپستی وگرانجانی نبود

میوه های دکه دانش فراوان بود لیک

بهر زن هر گز نصیبی زین فراوانی نبود

جلوه صد پرنیان ، چون یک قبای ساده نیست

عزت از شایستگی بود ، از هوسرانی نبود

ارزش پوشنده کفش وجامه را، ارزنده کرد

قدر و پستی ، با گرانی وارزانی نبود

چشم ودل را پرده میبایست ، اما ازعفاف

چادر پوسیده ، بنیان مسلمانی نبود

------------------------------------پروین اعتصامی

بمناسبت اسفند ماه 1314 این شعر سروده شد

روز زن وآـزادی زن بر تمام زنان دلیر سر زمین ایران زمین شاد باد

ثریا / اسپانیا/ چهارم مارس 11

 

 

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

خانه شماره 18

این چه صبح روشنی است ؟

چه شام تاریکی است ؟

ظهر چگونه فرا میرسد ؟

خورشید را دیگر رنگ واعتباری نیست

پرنده از ترس خاموش شد

وماه از حرمت خورشید ووحشت شب

» هرگز سخن نمیگوید «

و تو ، هروز به رنگی بت عیاری

با توسخن از آفرینش بیهوده است

تو به رنگ زمانه ای

---------------------

زری گفت : این خانه را برارم ساخته وخوب است که زنش

به کار خانه بپردازد ! دستور دادم گوسفند را سر بریدند گوشتها

را قسمت کردم ، دل و جگر را به آشپزخانه فرستادم تا تمیز کنند

دنبلانش را هم دادم به مسیوعرق فروش آخه نجست! است وحرام

حالا همین جا زیر این آلاچیق نان وماست وخیار وعرق را میاورم

ودل وجگر را هم همین جا کباب میکنیم ، او فورا به درون خانه

رفت وسپس با یک سینی بزرگ نان وماست وخیار وعرق وسبزی

برگشت ، روی فرشی که قبلا پهن کرده بود ، آنهارا گذاشت .

همه نشستند به نوشیدند وخوردن وسپس کباب کردن دل و جگر گوسفند

قربانی ، زری گفت نمازم دیر شده ، عیبی ندارد شب قضایش را

میخوانم ، سوری موهایش را پشت سرش جمع کرده با این جماعت

احساس بیگانگی میکرد ظاهرا خانه ، خانه او بود اما درحال حاضر

دیگران گویی به یک پیک نیک بزرگ آمده اند مشغول نشخوار بودند

زری رو باو کرد وگفت : چرا اینهمه قیافه گرفتی خانه باین بزرگی

را برارم برات ساخته دیه چه موخوای؟ .

همه اثاثیه خانه روی همه تلمبار وسط حیاط وسوری فرصت نکرده بود

آنهارا به میل خود بچیند ، آنها نوشیدند ، دل وجگر را کباب کردند

همه را یکجا خوردند با نان تازه وخیار شور ، سوری دختر کوچکش

را بغل کرد وبسوی اطاق خوابش رفت هنوز نه او ونه بچه ها هیچکدام

غذا نخورده بودند همه روز او به جمع آوری اثاثیه گذشته بود .

مدتی از پشت پنجره باین جماعت مفتخور نگاه کرد وزمانی نه چندان

طولانی کنار پنجره آهنی اطاق ایستاد ، ماه درآسمان پدیدار گشت

وروی بوته های تازه گل سرخ ودرخت مو ویاس بنفش سایه انداخت

نسیم خاموش شد پرهایش بست واز جنبش ایستاد .

جماعت بلند شد : خوب وقت رفتن است باید رفت ، خانه نو مبارک !!

بلی وقت رفتن بود ومرد او مست ولایعقل میان باغچه افتاد ه داشت

پولهای جیبش را وارسی میکرد ، برادرش برگشت وگفت :

تو هم برو بخواب فردا حرف مینزنیم  ، خانه رو به تاریکی میرفت

سوری به سوی ماه نگاه میکرد وگویی از او کمک میخواست روی

تخت افتا دوچشم به سقف سفید دوخت ، دیوارها همه خاکستری ودربها

آهنی وبه رنگ خاکستر، رنگ زندان بودند .

سوری با خود گفت : آیا او من وعشق مرا فراموش کرد؟!

------------------ ثریا / اسپانیا/ از دفترچه روزانه -----------

 

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

صلیب طلایی

از نیمه شب خیلی گذشته بود ، دچار بیخوابی بودم ، چراغ را روشن

کردم واز تخت پایین آمدم ، کنار بخاری ایستادم تا گرم شوم صورتم را

با دودست پوشاندم هیچگاه چنین دچار سرگیجه وخستگی جسمی  -

وروحی نشده بودم  وهیچگاه چنین از پای در نیامده بودم ، تازه فکری

بسرم راه یافت ، آه --- ( از زندگی بیزارم )همین ! یک حالت نفرت

یک بیزاری توام بافشار یک دل چرکینی که دردلم سایه انداخته بود

همه جا تاریک وقلب من نیز مانند شبهای سرد زمستان تاریک ، حال

چگونه خودرا رها سازم؟ هیچ امیدی در سرراهم نیست .

روی صندلی راحتی همیشگی نشستم وبفکر فرو رفتم ، به تلاشهای

بیهوده خود وبیهودگی امروز وظاهر سازی رذیلانه مردم اطرافم که

همه از بزرگ وکوچک جلوی چشمم رژه میرفتند ، امروز که سنم

بالا رفته حساسیتم نیز بیشتر شده است با یک تلنگر میشکنم هیچ دارو

وموادی هم مصرف نمیکنم که خودرا قوی نشان دهم ، همان ظرف

خالی ، خالی از رحم ومهربانی وانسانیت جلویم  بود همان آب درهاون

کوبیدنهای همیشگی همان خود فریبی ها ، همان تنهایی ها ، ناگهان در

وسط تابستان برف پیری بر سرت مینشیند ترس مانند خوره به دلت

میافتد بعد هم نگاهی به پرتگاه همیشگی که جلوی رویت دهان بازکرده

زندگی با امواج طوفانی خود دیگر هیچ معنایی برایت ندارد.درد آرام

  آرام تا مغز استخوانم فرو میرفت دریای زندگیم بی جنبش

وخالی از همه تصویرها وتصورها هیچ شفافیتی دران نیست هرچه

نگاه میکنم یک لجنزار با هزاران هیولای بشکل ماهیان آدمخوار در

ته دریاچه زندگیم دهان گشوده اند، غولهای زشت وبد هیبتی بنام

انسان وکوسه ها دیده میشوند ، همه تنگ نظری ها ، فریب کاری

وخود بزرگ بینی ها  ودیوانگی ها که مانند حباب روی آب بالا

میا یند.

از جای برخاستم کمی دراطاق راه رفتم وپشت میز نشستم که بنویسم..

نیمه شب است .....نامه ها ویادداشتهای زیادی در اطرافم ریخته بود

نامه هایی که برایم در گذ شته پست میشد وکلمات آنها عاشقانه بودند!!!

یکی را بازکردم ، درمیان آن دو گل سرخ خشکیده بود که زیر آن

نوشته بود : تولدت مبارک ، تقدیم باعشق ، همیشه درکنارت خواهم بود

ف. شین . آخ...دروغگوی رذل !.

قوطی چهار گوش کوچکی روی میز افتاده بود آنرا بازکردم ،درونش

یک صلیب طلایی بود ، چه کسی آنرا بمن هدیه کرده ؟ آنرا برداشتم

چند لحظه به آن خیره شدم وسپس در یک حالت  شعف وخوشحالی

از جای برخاستم وبه تختخوابم رفتم ،  صلیب را بوسیدم ، میدانستم که

دیگر هیچگاه تنها نخوام ماند.

چهار شنبه . 2.3.11. ثریا/ اسپانیا/

 

سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

خاموشی

مرگ ، درهر حالتی تلخ است

اما من دوستش دارم ، چون از ره درآید

در شبی آرام ، چون شمعی شوم خاموش--- -- هوشنگ ابتهاج

------------------------------------

آب روان طعم خون گرفته است

نگاهها  برندگی شمشیر است

مهربانیهای ، دردها، عاطفه ها

بجای نان ، زیر دندان تکه تکه شده فرومیروند

باید از بیراهه ها گذشت

باید برگشت وپرسید ؟ چرا؟

چرا دیگر در دلی مهر نیست ؟

بهار میرسد ، با آواز چلچله

اما بهاران ما همیشه خونین است

چگونه میتوان از صحرای خشک دلهره ها

ومرگها ، گریخت ؟

اینجا فریادی نیست ، ما فریادی نمیشنویم

شهر آرام است اما:

در اندرون من خسته دل ندانم چیست «

هنوز د ر آغوش طوفان وغروروتعصب !

با خاکستر اندیشه ها روزها را تکرار میکنیم

دیگر اندیشه ای نیست

در بالاترین برجها قصر بلورین ساخته شد

در عمیق ترین اقیانوسها شهر بلورین برپاشد

اما ، دلها خالی است ،

من بانتظار یک نگاه ،؛ یک پاسخ ، یک درود

بانتظار شکفتن شکوفه ها نشسته ام

دیگران ؟ اما ازخون رگ ناکسان شراب مینوشند

----------------------------------------------

اول مارس او هزارو یازده / ثریا/ اسپانیا/