یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

فریاد ، فریاد .....

در درونم حسی نهفته ، که مرا به عشق میخواند

شاید خود عشق است.......؟

---------

زندگی در تاریکی وشب سیاه میگذرد

جانم چون چشمه ی جوشان میخروشد

شب به ناله ها وزاری ها میگذرد

روح من نیز با این ناله ها همراه است

چه میشد اگر همه روشنی بودیم

چه میشد اگر از تاریکیها بیرون میامدیم

چه میشد اگر خودرا فریب نمی دادیم

هنوز در آغوش رودخانه تعصب

با خاکستر اندیشه ها ، دست بگریبانیم

امروز همه فریادشدیم ، فریاد

زمزمه زیبای عشق خاموش شد

هنوز در کوره راههای برتری ورهبری

با لرزش دستان وسینه ها

فریاد میکشیم ، فریاد ، فریاد

ما انسانیم ، انسانیم ، وآزاد

ای عشق ، ترا با معیار عطش خویش

می سنجم .

درمن حسی است که مرا بسوی تومیخواند

ای عشق

.. ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه

 

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

زنان اقدسیه

ای دوست ، بیهوده میکوشی که نبینی دامها را

نه اینجا ، نه آنجا ، به هرجا بنگری ،

زندگی غیر از قفس نیست

جزیره رنگینی غیر هوس نیست

بیهوده گی ، نشان زندگی ماست

ای دوست برخیز

واین پرده شوم شب را بشکاف

من برگور خود میجویم نشان زندگی را

--------------------------------

اسارت تنها این نیست که تو دربند وزنجیرباشی ، اسارت واسیری

همه جا ترا دنبال میکند ازهمان زمانیکه با بند ناف به مادر متصلی

اسیری وبه هنگام تولد اگر آن دم دراز را در جلو نداشته باشی ،

بند وزنجیر وقوانین شوم بشری ترا مانند یک پشه ناچیز درون بندهای

وحشتناک میپیچد همچنانکه یک عنکبوت بزرگ ترا در بند دارد واز

توتغذیه میکند به هرسو نگاه میکنی بندی ترا دربر گرفته ، ازتو کام

میگیرند ، ازتو بهر میکشندوسپس جانت را نیز بایددرپایشان قربانی کنی

هیچ دست کمکی برای رشد استعداد و پیشرفت تو بسویت دراز نمیشود

وزن وآهنگ زندگیت هیچگاه تعادلی نخواهد یافت مگر آنکه درآنسوی

میزان نرینه ای با تو هم وزن شود ،همه میل دارند برتو تسلط یابند وترا

زیر بار خود بگیرند برتو غالب شوند با همه دردها ورنجهای که در

درونت بیداد مییکند باید به مبارزه برخیزی .

من زنی نیستم که خودرا در کلمات بپیچم وپنهان کنم نمیگذارم که کلمات

وجمله های از دستم فرا رکنند آنهارا بکار میاندازم ، اما زمانی که

به اطرافم مینگرم میبنم که این بوده ام همیشه دوست داشته ام بی آنکه

دوستم بدارند تنها میل تسلط برمن آنهارا درکنارم نگاه داشته است .

کمتر مطیع اراده دست مردی شده ام چندان حریص نیستم که احتیاج

داشته باشم مردی سروروآقای من باشد وبرمن حکم براند  همیشه

به دنبال گمشده ام بودم  وهمیشه هم درتشخیصم اشتباه کرده ام !

نمیدانم ـآن موجود گمشده کی وکجا بوده شاید چون تنها به دنیا آمدم

درانتظار نیمه دیگرم بودم ، با نژادی پاک ودست نخورده با سرشت

وروح انسانی زندگی میکردم شاید اشتباهم هم همین بودکه همیشه

فریاد کشیدم » آیا کسی هست تا حقیقت را بمن نشان بدهد « ؟ ...

آری دوست من ، مافرزندان این زمین خاکی وپربرکت هستیم و

خداوندی که درکتب عالیه نامش جاودانه است بما زنها اجازه نمیدهد

که در انتخاب وسر نوشت خویش شریک باشیم !! واگر مردی آمد

وبشکرانه لقمه نانی عمری مارا به زنجیر کشید باید صبور باشیم

وسپس پرستار فرزندان ارشد خود.واین اسارت تا پایان عمر ادامه

دارد.

ثریا / اسپانیا/ 26/فوریه 11

----------------------------------------------------

تقدیم به نویسنده گرامی ، بانو نادره افشاری نویسنده ما زنان نامقدس

 

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

رویای نیمه شب

گرچه از دیگران فاصله ندارم

کاری به کار این قافله ندارم

اهای جماعت ، من دیگر حوصله ندارم

به خوبی امید واز بد گله ندارم

» شاملو«

-----------------------

خواب دیدم ، سوار یک ارابه طلایی درمیان شهر ودر میدان (شهیاد)

به جلو میرانم جمعیت انبوهی درآنجا گرد آمده اند با لباسهای رنگین

بورژوازهای شهرستانی را میشد از رنگ موههایشان ولباسهایشان

شناخت ، همه شیک ومارک دار بودند؟ دانشجویان با ته ریش زیبایی

وکروات  ودانشجویان پزشکی همه مدالهایشان ونامشان روی سینه

روپوش سپیدشان نصب شده بود .طرفداران جمهوری همه ( سبز پوش)

.جنگجویان وصلح طلبان دیروزوامروز همه سرخ پوش ، خوانین

ومالکان بزرگ با لباسهای رسمی سیاه وسفید وکلاه بزرگی بر سر

داشتندزنان چادرهایشان را بصورت دامن درآورده وبا بلوزههای نازک

والوان  وموهایشان روی شانه آنها ریخته بود مامورین قرون وسطی

بصورت یک دایره درمیدان کنار فواره آب ایستاده بی عبا وعمامه !

آنها لباس مردان شکارچی را پوشیده بودند بی اسلحه ! .

هزران روزنامه ومجله در هوا پراکنده شده وفریاد روزنامه فروشها

بلند بود که روزنامه هارا مجانی بین مردم پخش میکردند ؟!

کتابهای ( هنر عشق ورزیدن ) وچگونه میتوان دوست داشت  -

دست به دست میگشت  ، مردم یکپارچه فریاد میکشیدند ، هورا ، هورا

زنده باد آزادی ، پرچم های رنگین درهوا دراهتزاز بود مردم همه

دچار هیجان بودند دکانها بسته ومردم یک صدا فریا میکشیدند :

زنده باد ایران آزاد ، زنده باد آزادی ما ایران را از زیر پای نعلین

بیرون کشیدیم  ، حال آنها با گام های خود وبا پاهای خود درخیابانها

میرقصیدند رخوتی ناگفتنی بمن دست داده بود برای عبور از میان

جمعیت  به دنبال راهی میگشتم به دنبال کوچه ....وخانه شماره 18

از هجوم جمعیت نفسم بند آمده بود فریاد کشیدم : راه را باز کنید ،

باز کنید دارم خفه میشوم .....آهای راه را بازکنید ....بیدار شدم

بالش روی بینی ام را گرفته بود ونزدیک بود برای همیشه خفه

شوم ! .

نوشته بر باد

یکی جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

زکار ونشان سپهر بلند

همه گونه پیدا ، چه چون وچه چند

» فردوسی ـ

-----------

بازار شهر ، سخت شلوغ است

پای هر دکه ، یک مامور

کنار هر درخت ، یک امنیه!

به دکاندار شهر گفتم :

گوشواره را بگرو بگیر ونانی بده

گفت :

مگر کوری نمبینی که مردم

تن ها، ومن  ها،  نان بخانه میبرند

بچشمانم اشکی نشاندم

کنار جویبار گاوی را دیم

که داشت : ساندیس مینوشید !!

ایوای در دیار شما هم

امنیت فراوان است ؟

-------------------------

شب ، اشتیاق دیدارش را داشتم

او درمخمل سیاه مرده بود

بهت زده ومبهوت

ناشناخته ، دستهایش را بسویم آورد

گریختم ، از آن دستهای آلوده بخون

شیار نوازش انگشتانش

سالها مرا نوازش داده بودند

اما ، او اندیشه گذشته را از یاد برد

وبه گوش ایستاد ، تا خبر ببرد

وزر بگیرد !

او همیشه در آب روان جویبارها

غسل میکرد

ودر گریز آب ، بر گل اطلسی بوسه میزد

او مست از _ شمیم - یاد ها بود

ودر باد پرواز میکرد

-------------------------------- ثریا/ اسپانیا/

 

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

مرگ قو .2

از او دور شدم ، هر چه دور تر ، اما همه جا سایه اش به دنبالم بود

به هرکجا که میرفتم او را میدیدم ، برایم بی تفاوت شده بود دیگر او

وجود ند اشت ، تنها ( خاطره ) بود که مرا به نشخوار  وا میداشت .

میگفت : نگاهت مانند نگاه یک طاووس رمیده است ، نگاهی شوخ در

عین حال نگاه یک دختر دلربا !

برایم نوشت :

دیشب ترا بخوبی تشبیه به ماه کردم / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم

ساز او بیشتر مورد پسند خانمها بودنرم ولطیف وملایم مضراب را در

میان انگشتانش به آهستگی میچرخاند واکثرا هم از سیم زیر استفاده

میکرد ، کوک ساز او بیشتر به کوک یک گیتار شبیه بود ، نرم ونوازشگر .

سالها گذشت ، من وسرنوشت روبروی هم ایستادیم ، از او بیخبر بودم

تمایلی هم نداشتم دیگر به ساز او گوش فرا دهم ، انقلاب شد ،واو ...

ناگهان پس ا زانقلاب در وسط شهر پیدا شد ، با سروصدا ، سالها در

خارج از کشور بود ، گویا همسر ی هم گرفته بود ، اما تنها برگشت

( آ...وطن ! ) آیا این مرد میانه سال که امروز خودرا بشکل جوانان

بیست ساله درآورده وگریخته از غوغا، بخاک وطنش عشق شدیدی !

داشت  ویا نوای معشوقی تازه اورا به نزد خود فرا خواند ؟! شاید هم

بویی احساس کرده بود ، همان بویی را که اکثر هموطنان آنرا احساس

کرده بود، یغما گری ، وبردن اموال آنهاییکه جانشان را بدر برده

بودند واموال بیصاحب آنها بجای مانده بود ، نه ! گمان نکنم که شکوه

انقلاب برای او سر چشمه جوشان الهام بود ، او تخیلات مغز خودرا

در میان مواد مخدرپنهان کرده بود وسالها در قاره امریکا واروپا

گشت وگدار داشته وسرگردان بود حال همان ( دوستان سابق ) ولشوش

به یاریش شتافتند واو توانست در سر زمین انقلاب زده تا مقام دکترای

برسد ، بی آنکه کار مهمی انجام داده باشدویا کار جدیدی را ارئه دهد

او ماموریت مهمتری را پیدا کرده بود ودرهمین زمان درطی سفرم به

وطن اورا دیدم ( داستان آنهم دردفتری جداگانه به ثبت رسید ) !!!!

-----------------------

» فقیرم ! چون دستانم از بخشیدن فارغ نیستند ، از اینکه هنوز زنده ام

خوشحالم ، ای بیچارگانی که هیچگاه چیزی نمی بخشید «

« ای غروب آفتاب من ، ای آرزومندی ، ای اشتهای سرکش بهنگام

سیری ـ و...چنین گفت زردتشت .» نیچه » .

......داستان عشق ما هم به پایان رسید .

چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹

مرگ قو

فکر کردم بد نیست بمناسبت دهه فجر!!! ویا بقول عده ای زجز این

مطلب را اختصاص بدهم به کسیکه ، ناگهان پای ثابت این جشن ها شد

--------------------------------------------------------

در یکی از همان روزهای ملال انگیز که با نا امیدی دست به گریبان بودم ،

( اورا ) دیدم بخانه دوستی رفته بودم تا باهم درس بخوانیم ، دراطاق

کوچکی زیر بخار سماور او درمیان عده ای نشسته بود وسازی در

آغوش داشت ،دوستان همه جمع بودند ، شاگردان هنرستان هنرپیشگی

وشاگردان ومعلمان کلاسهای دوبله زبان فارسی ، که بعدها همه از

مشاهیر روزگار شدندو همه آزادیخواه !

آن روزها تازه گوشم به نوا وملودی های شوپن آشنا شده بود وپدرم نیز

دستی به ساز داشت ،  بی خیال از کنار او وبقیه گذشتم وبه حیاط خانه

رفتم ، به هنگام غروب زمانیکه داشتم بر میگشتم؛ چشمم به خط زیبایی

افتاد که شعری را در بالای صفحه کتابچه ام نوشته بود:

صبر وظفر هردو از دوستان قدیمند / بر اثر صبر نوبت ظفر آید !

تعجب کردم ، چه کسی این شعررا نوشته ، شاید مرا اشتباهی بجای

دوستم گرفته است .

یکروز بعد از ظهر اورا جلوی درب مدرسه بانتظاردیدم ، ازکجا

مرا پیدا کرده بود؟ وحال ؟، نمیدانم چرا جلو رفتم وسلام گفتم وهمراه

شدیم ، این دیدارها تکرار شد بدون آنکه بدانم او کیست، ازکجا آمده

وشغل او چیست ، احساس میکردم که سر خوشبختی من پیش اوست

واو میتواند همه حساسیتهای احمقانه مرادرمان کند !.

داستان عشق من با تمام سوز وگدازش دردفترچه ای نوشته شده است

--------------------------------------------------------

آنروز ها گمان میبردم که او جوانی والا ست او دردرالفنون درسال

پنجم دبیرستان بود ومن درسال دوم دبیرستان ! درآن زمان من به دنبال

خدایی بودم تا روحم را تسخیر کند واورا تامقامئ خداوندی بالا بردم

ومانند همه زنان ودختران دراین معامله خداوندی ضرر متوجه من شد

ساعتهایی که برحسب اتفاق ویا تمایل به ساز او گوش میسپردم بنظرم

نوای مسلم راز زندگی بود که بگوش جانم فرو میرفت ، کم کم شهرت

او بالا گرفت وشبها درسالنهای خصوصی ویا کاباره ها چلوکبابی ها

ساز میزد ، گاهی اورا سرزنش میکردم اما نه اودیگر او نبودکه من

میپنداشتم او حالت یک مطرب دوره گردی را پیدا کرده بود که از

سالنهای بزرگ ودربار تاپایین ترین خانه های جنوب شهرمیرفت

ودر کنار زنان هرجایی ومردان آنچنانی ساز مینواخت ، اولین -

معشوقه او یک خواننده تازه کار بود که هم شوهر داشت وهم....

اورا به تریاک آشنا کرد ودیگر روحی شده بود که بر فراز زندگی

من میگشت او موجویت خود را از دست داده بود دیگر آنچنان قدرتی

نداشت که بتواند مرا از پای در اندازد ..........تا بقیه

ثریا