پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹

بره گمشده

چه روزگار تلخ وسیاهی ،

بره های گمشده عیسی ، دیگر صدای هی هی

چوپان را ، در وعده گاه نمیشنوند

یک خاطره ، یک ، پیام ، یک تونل سیاه وتاریک

که درانتهای ذهن گمشده ما میگذرد

هیچ پنجره ای بسوی بخشش این دستهای کوچک وتنها

باز نبود

دستهای مهربانی که از بخشش سرشار بودند

او خورشیدرا به میهمانی شبانه خود  دعوت کرد

اواز قد قامت والصلات وقاضی الحاجات دور شد

دست در دست کوچه های تنهایی

بسوی دریا میرود

پنجره تنهایی او بسته شد ، بی هیچ نوری

او بسوی شهر خاکستری  میرود

آنجا که درختان صنوبر را میسوزانند

وروغنش را درمخزنی مرموز پنهان میکنند

او تبدیل به غبار شد ، وبر گلها نشست

وشادمانه رقصید.

-----------------------------

ثریا / اسپانیا/ ششم ژانویه دوهزارو یازده

برای شاهپور علیرضا پهلوی /شاهزاده جوان

 

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

2011

زمین را باران برکت شدن ، مرگ فوارها از این دست است

ورنه خاک از » ما« باتلاقی خواهد شد.

چون بگونه بارانی حقیر مرده باشی----------الف بامداد

------------

بیست ویازده ! جمع آن میشود چهار باضافه یک صفر !

یازده یک جاده طولانی وناهموار باید دران بانتظار اتوبوس بعدی

بود ، باید سر جاده ایستاد تا اتوبوس بعدی را گرفت ! معلوم نیست

تا چه مدت  باید سر جایت بایستی  ومیخکوب شوی این روزها انبوه

رهروان زیاد است خط عابر پیاده را برداشته اند وبر تعداد اتوبوسها

افزوده شده است

او نیز رفت بسوی شهر خاکستری ، اما بی صدا او تبدیل به غباری

خواهد شد وبر چهرها ها مینشیند اوجایش رابه کسانی داد که فن

کیمیا گری میدانند ومیتوانند سکه های قلب را به طلا تبد یل کنند امروز

روزگار سکه سازان بی هویت وبی شرم وبی آبروست ودور فواحش

وخود فروشان دوره گرد وبالا رفتن برجها بر فراز شهرهای بیقواره

تقدیر او چنین بود ، تقدیر یا سرنوشت ؟ با اندوهی جاودانه کی میشود

این دردها را فروکش کرد زمانی که به آزادی عشق میاندیشی ؟

--------------------برای علیرضا پهلوی

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

شبکلاه

در بگشا ، باز کن پنجره شب را

که بستوه آمده ام از این شب تار

میان خورشید همیشه روشن عشق

زیبایی هایی است که مرا میکشد

همیشه بسوی خود

این درخت کهنسال ؛ نه شکسته

نه خشک ، گم شده درتنهایی خود

عشق های جوانی را با شرابی سرخ

سر کشیدم

آرزوهارا بوییدم ودرپس حصاری

پشت یک درخت بخاک سپرد م

هیچ نگاه ستمگری را چشمان من

نپسندید

زنده ام ، زنده

کشتی شکسته ، بساحل رسید

مرغ آتش پر وبا ل سوخته ؛ زنده شد

نه بر آغاز جهان میاندیشم ونه به پایانش

همان رهرو دیرینه ام که حکایتها دارم

در پس برده خاک گرفته اطاق شما

آفتاب ، ماه ، ستاره ، دشت سرسبز ،کوه

با من گفتگوها دارند

چه رازی است درپس این دلداگی ها ؟!

-------- ثریا / اسپانیا / 11/1/4

 

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

بقیه ......

امروز در میان امواج شدیدی شناورم ، ساعتها میگذرد که تنها

در سکوت وتاریکی نشسته ام احساس شدید وغمی سنگین بردلم

نشسته ، همه تغییر میکنند منهم تغییر کرده ام ، اما همه چیزهای

کوچک وقدیمی در ذهنم جریان دارند واین چیزی نیست که بتوان

آنرا نادیده گرفت متاسفانه امروز همه نغمه هایشان را جداگانه

سر داده اند وهر کسی آواز خودش را میخواند کسی به صدای

کوتاه وبی وسعت من گوش نمیدهد همه از هم جدا مانده وجدا

افتاده ایم . 

همه به دنبال تجربه های انفرادی خود میباشند کسی میل ندارد

درجمع باشد ( جمع شدن ) خطرناک است حال یا دردیر ویا

درخانقاه یا مسجد یا کلیسا  واین درحالی است که اکثر ما میل

داریم از ظلمت وتاریکی بیرون بیاییم  و.....تصویر زندگی امروز

ما :

دختر جوانی را تکه تکه کردند ودر درون کیسه زباله انداختند !

زنی به دست شوهرش به قتل رسید

زنی مردی را تکه تکه کرد وخودش را به دارزد

چند ین نفر اعدام شدند

سیل بیشتر شهرها وخانه هارا به زیر آب برده است

آتش سوزی مهیبی همه جارا فرا گرفته

دزدی وحمل پولهای مشکوک ، مواد مخدر وروسپی گری

جاسوسی وخبر دادن وبردن دوستان به سلاخ خانه

تجاوزهای جنسی ، بیماری های غیر قابل درمان

بانتظار جنگهای صلیبی باید بنشینم ؟!

حکومت های جبار ودیکتاتور با بیشرمی دنیارا میگردانند !

بمب ، بمب ، بمب اتمی ، آه ....بمب روی دماغم نشسته است

اسلحله پشت گردنم را احساس میکنم ومنتظر شوت آن هستم !

و ...و .....و.....

و.....دیگر باغبانی با جاروی دست بلندش باغچه را نمیروید

خاطرات گذشته مانند گلوله نخی ابریشمی بهم پیچیده گاهی سر

نخی ازآن را میگیرم وتا انتها میکشم گره هایش را میشمارم

نقابها ازچهر ها برداشته شده همه عریانند دسته گلی را با برگ

سبزی مخلوط میکنم وبهم میپیچم تا در کنار دیواری ویا گوری

آنرا بگذارم درمیان آن ( گل خشخاش ) نیز دیده میشود .

پابان

 

بالای تپه

ناقوسها خاموش شدند ، شور وغوغا ی سال نو فرونشست همه چیز

بحال عادی برمیگردد .من مانند هروز از این تپه وپله ها بالا میروم

سالهای که کارم همین است بالا رفتن وپایین آمدن در آنسوی نرده ها

زندگی من قرار دارد ، موقتی ! یا دائمی ؟ یک خانه کوچک شبیه یک

هتل ،  آبی وسفید ، راهروهای دراز از رنگ سفید درها بیزارم دلم

میخواست همه درها از چوب  گرابنهای ماهاگونی بودند ! یک آبشار

مصنوعی درکنار خانه روی ساعت کار میکند میان برف وباران باد

او از ارتفاع به پایین میریزد فواره ها سر میکشند روی بالکن خانه

میایستم تا دور شدن آفتاب را تماشا کنم جلوی چشمم یک درخت تنها

قد کشیده است بیاد ترانه تک درختی میافتم  روی یک صندلی کهنه

مینشینم وآسمان را با انگشتهایم لمس میکنم در آنسوی شهر دریا آرام

خوابیده من تنها لکه ای از آنرا میبینم گاهی آبی ، گاهی خاکستری

صدایش را نمیشنوم امواجش را نمیبینم نسیم سردی میوزد برگها را

میلرزاند بر میگردم ، گاهی دلم هوای لندن را میکند لندن خاکستری

با خیابانهای شلوغ فروشگاههای بزرگ ودخترانی که باشیشه عطر

بانتظارت ایستاده اند تا آنرا بتو بپاشند ! تالارهای بزرگ ، گالر یها

وزندگی مرموز واسرار آمیز مردمی که با لبهای بسته وچشمان

پنهان شده زیر عینک از کنارت میگذرند  وسر آنجام آن موجودی را

که درآنجا بجایش گذاشتم ،موجوی که برایم خیلی عزیز است .

کتابی را برمیدارم که همه صفحات آن به رنگ کاه شده اشعاری حقیر

که نه حماسه اند ونه عاشقانه نه عشقی نه سرودی همه درتکاپوی

چیزی هستنمد که خودشان نمیدانند چیست ، یکی به گنبد سبز سلام

میگوید دیگری رویش به فلسطین است وسومی میخواهد راهی رود

اردن بشود ودیگری آرزو دارد به دریا برسد ! کتاب را به گوشه ای

پرتا ب مکینم ومیاندیشم که همه ما زیرنفوذ این گفته ها ی ناقص لرزیدیم

چرا که همه درقفس حقارتها محبوس بودیم

------------ثریا / اسپانیا . 11/1/2

 

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

آغاز فصلی تازه

هر فصلی ، پیامبری دروغین

با سروده ها وسوره های باطلی

مارا به ایمان فرا میخوانند

دستشان درجیب  وگریبان ما

آنها ورد غریبی را میدانند

دست آنها درجیب ما ودستهای ما

بر آسمان

زمان قحطی زده

زمان بخاک سپردن عشق

وتشنگی ، تشنه جرعه ای آب گوارا

امامان کاذب

که برخود نام صادق میگذارند

رویاها گم شده

از برگ ریز پاییز تا شکوفه ی دربهار

از آواز ملکوی یک پری

تا بارش باران

همه جا تلاوت است ، تلاوت

با ناهنجارترین آوازها

باید سنگ نا امیدی را

بسویی افکند

باید رفت ودر چشمه صبح غسل کرد

به آواز گرم ودلنشینی

که از نای چوپان بگوش میرسد

دل داد

باید زیر بارن رفت

وچشم به صحرای انتظار دوخت

پندار من پر شده از برگهای  سبز

  بهار سپید فرا میرسد

دشتها لبریزند از لاله های سرخ

پرستوها بر شاخه نارون

آواز سر خواهند داد

ودر شیب تپه ها ، آهوان خواهند دوید

جای پایشان را خواهیم دید

چشمه گمشده را خواهیم یافت

کلاغهای مرده یکی یکی برخاک میافتند

وتا ساحل افق

همه درتب وتابند

از راه میرسد آن کاروان خسته

تا بیدارکند مارا ازخواب خوش

غفلت !

--------ثریا/ اول ژانویه 2011