یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

رستوران مادام پیترو

میخواستم با بال خونین

بشکنم دیوار شب را ، رفتم به هر راه ، هر راه وبیراه.

---------------------------------------------

امروز نمیدانم چرا ناگهان بیاد رستوران ( مادام پیتروی) فرانسوی

افتادم ؟  اگر نوع دیگری زاده شده بودم شاید رنجم کمتر بود از -

آنجاییکه امروز باید تحمل فشارهایی را بکنم به ناچار پلی بسوی

گذشته میرنم وحلقه های دود آنروزها به گرد سرم میچرخند ومن

در میان آنها فرو میروم .

رستوران ( مادام پیترو) دریک کوچه فرعی درخیابن ویلا قرار داشت

محل جمع شدن وناهار خوردن رجال وسیاستمداران ومردان دولت آن

زمان بود .

روزیکه به همراه مسیح » عین « وکیل برای ناهار به آنجا رفتیم من

به درستی نمیدانستم که او مرا به کجا میبرد کمی ترسیده بودم!!

او زنگ درب را فشار داد وپیشخدمتی با لباس سیاه وسفید با پاپیون

مشکی ودستکشهای سپید درب را گشود ، کمی خیالم راحت شد!؟

پیشخدمت تا کمر خم شد ومعلوم بود که همراه مرا بخوبی میشناسد

اما نگاهش بامن خشمگین ونا آشنا بود مادام پیترو جلو آمد وبوسه ای

بر گونه  مسیح زد وسپس با انگشت بمن اشاره کرد > مسیح گفت :

موکل وهمسرش دوست منست ، که مدتی است درهتل ، درکناریاران

آب خنک میخورد درهتل معروف قزل قلعه !حال باید راهی بیابیم

تا او بتواند همسرش را ملاقات کند .

رستوران مانند یک خانه با سالن بزرگ وچند میز گرد گرم ومطبوع

بوی خوش غذاهای فرنگی ومیهمانان همه مرد بودند! وهمه چشمان بمن

دوخته شد ، درباغ خانه درختان بر فراز باغچه ها ایستاده وپرندگان

در آفتاب نیمه گرم پاییزی آواز میخواندند.

مادام پیترو مارا به یک میز گرد چهار نفره هدایت کرد آفتاب به گونه

تیز از پشت شیشه ها به درون میتابید بوی سوپ » برش باخامه « و

سپس سالادمخصوص واسکالپ با سبزیجات آب پز پودینگ یا دسر -

نوعی کیک شکلاتی با خامه ومربای خانگی به همراه قهوه ویک لیکور

خوشمزه که مرا گرم کرد ، داشت خوابم میگرفت  فراموش کرده بودم

کجا هستم وبرای چه کاری آمده ام چشمانم داشت رویهم میافتاد مادام -

پیترو  نزدیکم آمد وگفت : چه زیبا ، چه شگفت انگیز ،....

از شرم سرخ شدم مردان دیگر  نیز بما مینگریستند هنوز نمیتوانم این

حس را از زندگی کنونی ام دور بیاندازم، آن زمان درد آور برای من

به نحوی اسرار آمیز طولانی بود بانتظار او بودم  تا آزاد شود ممکن

بود که بتوانیم باهم بازهم زندگی کنیم ودرکنار هم بمانیم بچه دار شویم

بذری را از آن سوی نسل کهنه وقدیمی به نسل جدید پیوند بزنیم .

امروز در پس این خواب طولانی زیر پرتو آفتاب پاییزی بیاد چهره

درخشان دوست افتاده ام اینجا تنهایم کسی نمیداند که من از سر زمین

ناشناخته ای گذر کرده ام ناشناس ونا شناخته  از سر زمین شگفتیها

درآن لحظه های خوشدلی خود ، درآن لحظه های شاد نوای اندوه را

نیز می شنیدم .

امروز در زیر دهل خشم عاری از احساس اینسوی زندگی از یک

لحظه آرامش که برخوردار میشوم حواس من مرا به آنسوی دشتها

میفرستد برمیگردم وبه تصاویر گذشته مینگرم آنها مرا با صدای خود

زنده میسازند احساس میکنم پرده های خفقان آور وناسالم آن روزها

را پس زده ام وآفتاب درخشان پاییزی وآن پیشخدمت فرانسوی واز

همه مهمتر صاحبخانه خوشخو وخوشخوراک که برای بعضی از

میهمانان ممتاز خود سالاد مخصوص درست میکرد !

کدام میهمان ممتاز؟ ازکجا وصاحب چه امتیازی بود درحالیکه همسر

من در زندان بسر میبرد .

همچنان پشت میز آشپزخانه می نشینم وبوی حسرت را به مشامم میبرم

ثریا/ یکشنیه 28 نوامبر 2010

برای » او «

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

باران ، باران

مانند برگ درختی که دراو ، شور افتادن است

مانند پرنده ای که دراوشور غوغای بهار است

دردلم شوری به پاست

پشت به یاران وروبه دیوارباغ بیکسی

باران پاییزی میبارد

شکوفه ها مرده اند

پرنده نیز درحال جان دادن است

کتابچه هزار ساله را

زیر بغل دارم

در آن برگهای زرد وکهنه

به دنبال » تاریخ « میگردم

میدانم که مردان همه

به تماشای باد رفته اند

میدانم که نورسیدگان با شتاب

بسوی آب روانند

در زیر این سقف سفالی

دل به رویاها بسته ام

قصه هایم درهم وبرهم

ویاد تو ای مهربان یار

هنوز درمن میجوشد

غصه هایم بیدار ، غم دار

به راز باران میاندیشم

نشستن باتو ، گم شد

فصل من ؛ فصل تو فرا رسید

صحنه های گلگشت وتماشا گم شد

وگل اندیشه هایم از بوی و طروات گل

خالی است

--------- ثریا/27 نوامبر--------

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

بر گورخود خوانم نشان زندگی را

همین کنج مطبخ برایم کافی است تا بنشینم وبنویسم ، زیر این آسمان

لبریز از درد ، ابر آلود وطوفان سرد وسهمناک وصدای آبشاری

که سر ساعت یازده بکار میافنتد وشب خاموش میشود ، باران وباد

دوبرادر دوقلو هم از راه رسیده اند ، گوشه مطبخ من گرم وبرایم -

جای مطبوعی است اگرچه اجاقی روشن نباشد.

او ظریف بود ، لوکس بود ، زیبا بود جایش روی مبل مخملی وزیر

سرش میبایست یک بالش از جنس ابریشم میبود ، او میبایست هر

هفته به سلمانی برود تا موهای بلند وبور زیبایش را شستشو دهند

ناخنهایش را مانیکور کنند وهر ماه میبایست پزشک مخصوص اورا

معاینه میکرد وداروهای مقوی باو میداد !آیا او هیچ غمی برای زندگی

داشت ؟ اربابش اورا سیر میکرد وهیچگاه شلاق بکار نمیبرد شلاق -

برای بانویش بلند میشد او میبایست کار کند تاشکم اربابانرا سیر نماید

در نتیجه این موجود زیبا وظریف دوست داشتنی به ( آفیس) منتقل شد

جای او آنجا نبود درون یک کارتن ؟ آخ چه شرم آ ور است که یک

نرینه ولگرد از دوردستها باو حمله کند ودرنتیجه تجاوزاو باردارشود

فیرا از غم تنهایی جان داد او میدانست جایش درکنارمردی که

نقش گارد را باز ی میکرد واورا نجس میداند ، نیست .

از نگاههای شرر بار آن مرد میترسید او ازنام پیامبران کذاب

چیزی نمیدانست او غرور داشت ، زیبایی داشت ،

او از زندگی بی امید میلیونها انسان که کشته شده یا به عذابی سهمگین

دچارند خبری نداشت ، او نمیدانست که هیچکس دراین دنیا نمیتواند

سهمی یکسان از سبد فراوان وپرنعمت زندگی برگیرد .

هنگامیکه روشنایی میرفت تا درپس شب پنهان شود چشمان زیبای او

بسته شد.

مرگ با بوسه نوازشگرش به آرامی چشمان اورا بست ، درقلب من

خونی جاریست که مبدل به اشک شده است .

آخ ! ار باب بودن دیکتاتور بودن ، عالیترین پاداشی است که اجتماع

ننگین ما به یک نفر طغیانگر میدهد کسیکه نیروی هولناکش را چون

امواج خشمگین اقیانوسها بسوی انسانهای بیگناه میشوراند

سرنوشت ما وفییرا دردست کشتیبانی است که ما اورا نمیشناسیم.

جمعه ی بسیار غمگین .

 

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

مرگ فیرا

( برای فیرا ) ---------------------

نه ! زندگی زیبا نیست

زندگی زندان پرندگان است

زندگی در شعله های آتش ، رقص مرگ دارد

زندگی خاموشی است

گاه گاهی از برج عاج  ، آن آهنین بامهای بلند

قصه ای تلخ ودرهم ، بگوش میرسد

گاهی سر برآوردن برگی از دل خاک

زیر آفتاب غبار گرفته

رعشه ای بر پیکری می نشاند

بوی خاک ، بوی باران ، وبوی فاضل آبها

عشق های دروغین

نشستن آدمهای بی حوصله در غم انسانیت

وپایمال شدن هوش وهویت

در چشم اندازهای دوردست

تشنه ی در حسرت آب

در پی سراب

از کف دستی ناپاک قطره آبی نوشیدن

نه ! زندگی زیبا نیست

زندگی ( شعله ) میخواهد

زندگی ( عشق ) میخواهد

در میان سر زمینهای سیلی خورده

در کنار خاکستر مردگان

در شبستانهای تاریک ، همر اه نمازگذاران

بانتظار ظهورخر دجال

ومردن گل اندیشه ، نه ! نه!

زندگی زیبا نیست

ثریا/ 25 /11/2010

 

چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹

فرزندان گمشده

کاش میدانستم ، همان روز

که میتوان گفت قصه عمو نوروز

برای بچه  های خوب خود

که به آنها گفته بودم زندگی زیباست

زندگی رنج است ، زندگی درد است ،

وما یک بازیچه ، در دست نا بکاران .

دوست عزیزم !  فکر میکنم که امروز خودم را ازدست داده ام وگم

شدم امروز فهمیدکم که همه چیز وهمه کسانی را که داشتم ، گم

کرده ام ، کسانی که نیمی از وجود من درآنها پنهان بود  ، همه گم

شدند وآنها که باقی ماندند یا در میان دستان سرد و یخی قطب شمال

یا درمیان دود آسمان خراشها ویا درجنگل بی شعوری وحماقت یک

ملت  و..... وحال لاشه ای از من مانده وچند موجود چسپیده بمن

که خیال میکردند زندگی زیباست .

از امروز باید بخاطر آنها هم شده زندگی تازه ی  را شروع کنم هر

چند دیگر فضایی باقی نمانده است.

اگر نقاش بودم حتما یک ( گورنیکای) دیگری بسبک پیکاسو از

زندگی وجدال خود با ان وحیوانات وانسانهای نیمه بر یک صفحه

ر وشن نقش مینمودم امروز از اینکه دیگر قدرت سازندگی درمن

نیست سخت عذاب میکشم ، کوشیدم که نیمی از بار را سبک کنم

دیدم همه راهها به ( رم ) ختم میشود وبی پدر خوانده نمیشود آب

غسل تعمیدرا بر سر ریخت . ایمان من همیشه قوی بوده بدون اینکه

واسطه داشته باشم ، به مذهب اعتقادی نداشتم مذهب مرا منحرف میساخت .

حال دوست من ، بگو من کجا ایستاده ام ؟ درکجای زمان ؟  پرسش

این است .

هنگامیکه  پشت پنجره بیکسی میایستم وتماشاچی دیگران هستم از خود

میپرسم که : کجا ایستاده ام ؟  واینجاست که به بینوایی خود پی میبرم .

نه ثروت ، نه شهرت ، نه مقام ، ونه نام !  ودر برابر یک پیکرفرسوده

چگونه میتوانم خودنمایی کنم.

روزی گمان میبردم که دردها گریخته اند وگم شدند مغزم لبریز از -

هیاهو وشورش ونا گفتنی ها بود وامروز ؟!

آه دوست عزیزم وبا وفایم ، کاش میتوانستم مانند دیگران خودرا در

بازار جهانی به معرض فروش بگذارم ودیگر اشک حسرت گلهایم را

نبینم.

این است آخرین کلام یک زندگی ویا یک سرنوشت .

دوستدار تو ، ثریا ---------------------------------------------

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

مادران ابدی

هیچ چیزی هراسناکتر از جهل نیست که قدرت را دردست بگیرد

زوال ادبیات  نشانه زوال جامعه است واین هر دو در سراشیب سقوط

گام برمیدارند.؟

--------------

در گذشته های دور  وقبل از میلاد مسیح مردم دنیا به مادرهای ابدی

ایمان د اشتند آنها جوهر باطن حیات وخلقت آدمی بودند ، مادران -

سر چشمه زندگی وبه نظر اندیشمندان آن زمان ، ارواح مونث همه زن

بودند وتولد وتکثیر را ممکن میساختند آنها نیروی خلاقیت درجهان

هستی بودند واگر وجود نداشتند بقای طبیعت امکان نداشت ،

فرشتگان همه زن بودند والهه زیبایی نیز زن بود.

امروز این زنان ومادران با روی کار آمدن دنیای مردانه  به زیرخاک

پنهان شدند مردان قد برافراشتند ومادران را به زیر شکنجه وآزار

بردند آنهارا زخمی ساختند ، کشتند وبه روح مادران ابدی خیانت کردند

امروز در بیشتر ادیان مسیحی هنوز مادر مقام خودرا دارد وتنها در

مغز منحط ادیان دیگری است که زن باید در پرده مستوری بماند .

زنان هم اکثرا درپرده خیال ودر  میان مشتی رویا بسر میبرند و

عادت کرده اند که ذهن خودرا ، روشن بینی وحقیت طلبی را با

جاه طلبی های حقیر وبی مایه عوض کنند ودر دست مردان -

بصورت یک عروسک و بازیچه قرار بگیرند وزندگی خودرا در

خیالبافیها وپرحرفی ها وعبارت پردازی های پر هیاهو وبیحاصل

صرف کنند، وگاهی از حقیقت روی بر میتابند وخود حرمت خودرا

به بازی میگیرند.

ثریا/ اسپانیا/