شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

باران ، باران

مانند برگ درختی که دراو ، شور افتادن است

مانند پرنده ای که دراوشور غوغای بهار است

دردلم شوری به پاست

پشت به یاران وروبه دیوارباغ بیکسی

باران پاییزی میبارد

شکوفه ها مرده اند

پرنده نیز درحال جان دادن است

کتابچه هزار ساله را

زیر بغل دارم

در آن برگهای زرد وکهنه

به دنبال » تاریخ « میگردم

میدانم که مردان همه

به تماشای باد رفته اند

میدانم که نورسیدگان با شتاب

بسوی آب روانند

در زیر این سقف سفالی

دل به رویاها بسته ام

قصه هایم درهم وبرهم

ویاد تو ای مهربان یار

هنوز درمن میجوشد

غصه هایم بیدار ، غم دار

به راز باران میاندیشم

نشستن باتو ، گم شد

فصل من ؛ فصل تو فرا رسید

صحنه های گلگشت وتماشا گم شد

وگل اندیشه هایم از بوی و طروات گل

خالی است

--------- ثریا/27 نوامبر--------

هیچ نظری موجود نیست: