جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

بر گورخود خوانم نشان زندگی را

همین کنج مطبخ برایم کافی است تا بنشینم وبنویسم ، زیر این آسمان

لبریز از درد ، ابر آلود وطوفان سرد وسهمناک وصدای آبشاری

که سر ساعت یازده بکار میافنتد وشب خاموش میشود ، باران وباد

دوبرادر دوقلو هم از راه رسیده اند ، گوشه مطبخ من گرم وبرایم -

جای مطبوعی است اگرچه اجاقی روشن نباشد.

او ظریف بود ، لوکس بود ، زیبا بود جایش روی مبل مخملی وزیر

سرش میبایست یک بالش از جنس ابریشم میبود ، او میبایست هر

هفته به سلمانی برود تا موهای بلند وبور زیبایش را شستشو دهند

ناخنهایش را مانیکور کنند وهر ماه میبایست پزشک مخصوص اورا

معاینه میکرد وداروهای مقوی باو میداد !آیا او هیچ غمی برای زندگی

داشت ؟ اربابش اورا سیر میکرد وهیچگاه شلاق بکار نمیبرد شلاق -

برای بانویش بلند میشد او میبایست کار کند تاشکم اربابانرا سیر نماید

در نتیجه این موجود زیبا وظریف دوست داشتنی به ( آفیس) منتقل شد

جای او آنجا نبود درون یک کارتن ؟ آخ چه شرم آ ور است که یک

نرینه ولگرد از دوردستها باو حمله کند ودرنتیجه تجاوزاو باردارشود

فیرا از غم تنهایی جان داد او میدانست جایش درکنارمردی که

نقش گارد را باز ی میکرد واورا نجس میداند ، نیست .

از نگاههای شرر بار آن مرد میترسید او ازنام پیامبران کذاب

چیزی نمیدانست او غرور داشت ، زیبایی داشت ،

او از زندگی بی امید میلیونها انسان که کشته شده یا به عذابی سهمگین

دچارند خبری نداشت ، او نمیدانست که هیچکس دراین دنیا نمیتواند

سهمی یکسان از سبد فراوان وپرنعمت زندگی برگیرد .

هنگامیکه روشنایی میرفت تا درپس شب پنهان شود چشمان زیبای او

بسته شد.

مرگ با بوسه نوازشگرش به آرامی چشمان اورا بست ، درقلب من

خونی جاریست که مبدل به اشک شده است .

آخ ! ار باب بودن دیکتاتور بودن ، عالیترین پاداشی است که اجتماع

ننگین ما به یک نفر طغیانگر میدهد کسیکه نیروی هولناکش را چون

امواج خشمگین اقیانوسها بسوی انسانهای بیگناه میشوراند

سرنوشت ما وفییرا دردست کشتیبانی است که ما اورا نمیشناسیم.

جمعه ی بسیار غمگین .

 

هیچ نظری موجود نیست: