چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹

فرزندان گمشده

کاش میدانستم ، همان روز

که میتوان گفت قصه عمو نوروز

برای بچه  های خوب خود

که به آنها گفته بودم زندگی زیباست

زندگی رنج است ، زندگی درد است ،

وما یک بازیچه ، در دست نا بکاران .

دوست عزیزم !  فکر میکنم که امروز خودم را ازدست داده ام وگم

شدم امروز فهمیدکم که همه چیز وهمه کسانی را که داشتم ، گم

کرده ام ، کسانی که نیمی از وجود من درآنها پنهان بود  ، همه گم

شدند وآنها که باقی ماندند یا در میان دستان سرد و یخی قطب شمال

یا درمیان دود آسمان خراشها ویا درجنگل بی شعوری وحماقت یک

ملت  و..... وحال لاشه ای از من مانده وچند موجود چسپیده بمن

که خیال میکردند زندگی زیباست .

از امروز باید بخاطر آنها هم شده زندگی تازه ی  را شروع کنم هر

چند دیگر فضایی باقی نمانده است.

اگر نقاش بودم حتما یک ( گورنیکای) دیگری بسبک پیکاسو از

زندگی وجدال خود با ان وحیوانات وانسانهای نیمه بر یک صفحه

ر وشن نقش مینمودم امروز از اینکه دیگر قدرت سازندگی درمن

نیست سخت عذاب میکشم ، کوشیدم که نیمی از بار را سبک کنم

دیدم همه راهها به ( رم ) ختم میشود وبی پدر خوانده نمیشود آب

غسل تعمیدرا بر سر ریخت . ایمان من همیشه قوی بوده بدون اینکه

واسطه داشته باشم ، به مذهب اعتقادی نداشتم مذهب مرا منحرف میساخت .

حال دوست من ، بگو من کجا ایستاده ام ؟ درکجای زمان ؟  پرسش

این است .

هنگامیکه  پشت پنجره بیکسی میایستم وتماشاچی دیگران هستم از خود

میپرسم که : کجا ایستاده ام ؟  واینجاست که به بینوایی خود پی میبرم .

نه ثروت ، نه شهرت ، نه مقام ، ونه نام !  ودر برابر یک پیکرفرسوده

چگونه میتوانم خودنمایی کنم.

روزی گمان میبردم که دردها گریخته اند وگم شدند مغزم لبریز از -

هیاهو وشورش ونا گفتنی ها بود وامروز ؟!

آه دوست عزیزم وبا وفایم ، کاش میتوانستم مانند دیگران خودرا در

بازار جهانی به معرض فروش بگذارم ودیگر اشک حسرت گلهایم را

نبینم.

این است آخرین کلام یک زندگی ویا یک سرنوشت .

دوستدار تو ، ثریا ---------------------------------------------

هیچ نظری موجود نیست: