یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

جان جانان ، هوای توست درسرم

با پیکرهای سنگین خود ، مرا درهم نکوبید

هنوز درنیمه ی راهم

چمدان خستگی هایم باز نشده

بگذارید پنجره هارا باز کنم

بگذارید ستاره هارا بشمارم

مرا درهم نکوبید

که ...خود یک ستاره ام

یا یک تصویر مبهم از سیاره دیگر

من ، آن غریب حادثه

در سایه پندارشما

بی چراغ ، بی روشنایی

تصویری نامشخصی بر دیوارم

دستهایم قدیمی

پاهایم استوار

پیکرم ، نیز قدیمی است

همان تندیس سنگی ام  که ،

به دست روزگار تراش میخورد

هنوز باغبا ن ، در سحررا نگشوده

هنوز عطر گل اقاقیا

در زوایای بینی ام پنهان است

ای عاشقان دیروز

روزی درتاریکیها ، گم خواهید شد

بی هیچ ستاره روشنی

روزی درغوغای زمانه ، گم خواهید شد

بی هیچ نشانه ی .

..............

ملال خورشید ، آ سمان سرخ ، اطاق داغ

همه ایام عمر فرسوده است

یاد عهد جوانی ، دردیار خورشید

درکنار پنجره داغ

دلم هوای باران را دارد

آسمان آبی ، هوا خنگ ؛ نسیم شادی بخش

کوهها سر بلند ، سر سبز

دشتها پراز شقایق

دره ها لبریز از سایه

و....من دلم هوای آفتاب را دارد !

نه !

هوای توست درسرم

نه ابر ، نمه باران ، نه آفتاب

نه اشیان، نه همدم ، نه یار

نه پهنه شانه های دوست

نه خانه ، نه کوچه ، نه آشنا ،

نه زبان گفتگو

بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است !

گرد ملال بر چهره پنجره ها

در آستانه گرمای ظهر

ومن ای دیار یاران ، دلم تیره

هوای ترا دارد

هوای ترا دارد...........

..........ثریا . اسپانیا. یکشنبه . یازدهم جولای ........

 

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

فوتبال / بچه ها ....متشکریم !

پرچم سه رنگ نارجی ، وزد ونارنجی را به دست گرفتم وبا  شور

وهیجان به همراه شادی دیگران فریاد کشیدم : بچه متشکرم !!!!

به هنگامیکه گلها ی رنگا رنگ را بپایهای آنها ریختند وملکه با شور

وشادی برایشا ن کف میزد ، اشکهایم سرازیر شدند .

افکارم به دوردستها میرفت بر گرد جوانانی که دیگر به تن پروری

عادت نکرده اند وبخاطر خوشیها زندگی نمیکنند آنها نیز با آنکه تیرشان

به هدف نخورده باز  خاموش ننشسته اند  ودر بستر ننگینی بخواب

نرفته اند .

برایم خیلی دیر است که درپیکارشان شرکت کنم درکنار جوانانی که

در  سر زمینم محبوسند .

دیگر در آن سوی دنیا بالکنی نیست که من پرچم سه رنگ خودم را

به دست بگیرم وفریاد شادی برکشم وبگویم ، بچه ها متشکریم ،

همه جای دنیا بزرگانی متولد میشوند وکسانی که خودرا درراه انسانیت

در راه آرمان وهدفشان قربانی کرده اند .

مخواستم یکروز بتوانم آرزویم را بگویم نه با حرف بلکه  با عمل  -

هرچند که بی پاداش باشد ، آن مرگی زیباست که آسایش دیگران را

در پی داشته باشد ، نه یک عمر بیحاصل وبیهوده .

بامید آنروز که فریاد بکشم : بچه ها متشکریم ، بچه ها متشکر یم ...

..............ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه .............

 

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۹

چشمان شیشه ی

آنروز  که نگاهت ، روح مرا تیره ساخت

گریستم ، کدورت نگاهت بدان گونه بود که

لباسی سپیدرا به سیاهی بیالایی

نگاهی بود غریبانه

از دوچشم شیشه ای

ازآن دوچشم همیشه فروبسته

بمن فهماندند که  :

راه به بیراهه میرود

مهربانیها بخاک سپرده شد

مهر من ، پندار من ، سرنوشت من ،

زیر نبردی سنگین

آفتاب را فراموش کرد

به جز شهر غربت را

عزیمت ، راه گریزی نبود

بغیر دامن بیگانه

در مطبخ همسایه ، درکنار شله زرد پزان

بی مایه وبیخیال

عسل من ، از موم دیگری میچکید

خمیر تو ، سرشت تو

از سیاهی بود

چشمانت بمن گفتند که :

این راه به بیراهه میرود

.........

آه ....سرودی ناخوانده ام

در زمزمه تاریک شبستانی سرد

آ نچنان گریستم بر تارک زمین

که گویی ، زمین آبستن سیل شد

از پشت شیشه های کدر

به آبشار مصنوعی سبزی مینگرم

این هما ن اشک من است

که به سنگ فرش زمین میریزد

سر شاد ، گویی دلی میطپد

در سینه یک عاشق

باد هراسان گذر میکند

بی آنکه به ویرانی آشیانه کبوتران

بیاندیشد

.......

نه فانوس ، نه شمع ، نه چراغ

ومن به دنبال » آدمی « میگردم

در پرتو ماه

ضربه ها به در میخور دند

از پشت شیشه های کدر

به آسمان آبی مینگر م

ماه درلابلای پیچکها پنهان است

وانسانها گم شده همانند بره موسی

آهای .....باده نوشان شب

زنجیرهایتان باز است ، اما

پاهای ما بسته و....خسته

درختان سر میجنبانند ، متفکرانه

آزادی ، زیباترین تجسم زندگی

وچه جانهایی کمه در پای نام تو قربانی شدند

.........ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه .......هفتم جولای

.............

صلیبم را به سینه ام آویختم تا بگویم که خود صلیب زندگیم را

به دوش میکشم ، تا به اخر.

 

 

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

بوی دروغ

احساس غریبی است ، من به راحتی میتوانم با بو کشیدن ، بوی دروغ

وریا را احساس کنم ، دروغ بوی بدی میدهد ومن بخوبی آنرا میفهم اما

میگذارم طرف به بازی خود ادامه دهد ، آنگاه مانند یک مهره مر ده از

صفحه شطرنج بیرون میرود ، همینها برایم تجربه میشوند.

چرا فکر میکنیم که باید عقیده خودرا بر دیگران تحمیل کنیم ؟ چرا فکر

مکینیم که اهمیت وعقیده پیامبران را باید به زور به اجتماع تفهیم کرد؟

وبه نام آنها اجتماع را به جبر وزور اصلاح نمود ؟ .

چرا نباید مفهموم واقعی از گفتار آنهارا درک کرده وفهمید وفهماند ؟

انسانها هیچگاه در یک نقطه فکری بهم نمیرسند در یک هرج ومرج

همیشه درهم ، بی انتها ، خوب وبدرا بین خود تقسیم کرده اند وتوقع

دارند که همه روی همین خط فرضی آنها راه بروند ، حتی دریا ها را

نیز با یک خط فرضی تقسیم کرده اند ، گویی دیگر نباید چیزی دراین

میان باقی بماند ، وحشی گری بد است ، آزادی خوب است ( البته برای

عده خاصی ) نبودن آزاد ی بسیار بد است وکمتر کسی شانس این را

دارد که آزاد بماند وآزاده زندگی کند وآزادانه فکر واندیشه اش را بیان

نماید .

گاهی در یک گفتار ویا یک بیان ویا اشعاری خارج ازمرز فلسفه 

اخلاقی ، کلماتی ظریف ولطیف بیان میشوند که شایسته تراز تسلیم

بی چون چرای اطاعت محض از مذهب نادانسته وناخواسته است ،

ستایش طبیعت خود همین ستایش پروردگار است صدای فرزندانی که

جهان را آزاد وفارغ از هر سیم وبندی میخواهند ، خود یک ایمان است

همیشه هنرمندانی که طبیعت را ستایش کرده اند فرزند همان مادر وتا

ابد نامشان برجای میماند .

طبیعت ، این مادر دوست داشتنی مستوجب ستایش وپرستش است از

فشاریکه بر روح های آزاد وارد میشود رنج میبرد ، در وجود این

افراد چیزی دردناک وآزار دهند وتحقیر کننده پیدا میشود که شخصیت

اصلی دیگران را به چالش میکشد.

در دنیایی که امروز برای فرزندان ما ساخته اند چیزهایی بمیل آنها

عوض میشود ، موسیقی ، این سرود خداوندی حرام میشود چیزیکه

طبیعت به رایگان در اختیار فرزندانش گذاشته است درعوض صدای

انکرالصوات را باید به جبر گوش داد و...بنی آدم بنی عادت است و

به زودی به همه چیز عادت میکند حتی به صدای زنجیر اسارت -

وبازار خود فروشی .

.....................ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه پنجم جولای /

 

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

سواری بر سنگ فرشها

در آن غروب بهاری  ، من مغموم

با واژه سکوت ، باتو همراه شدم

من سرود عشق را میخواندم

و....تو

آن شب که ازبند بند وجودم

خون جاری شد

پیکرم ؛ سخت لرزید

با آن درد ، و.... رانده از همه جا

در شهر پر زرق وبرق تو

تا سر زمین غربت

تا ویرانیها

آواز ترا تکرار کردم

..............

در زیر ابر ملال

در کنار خیل سواران بی خیال

در اندوه بزرگی ، رنجوری ترا میبینم

آیا هنوز هم ، امید مرا دردل میپرورانی ؟

در سینه من ؛ اضطرابها

فرمان میرانند

در  سینه شکسته من ،

رنج است ود رنگ نیست

در سینه شکسته من ، یاد تو خا موش شد

نام ترا به دست باد سپردم

تا ...به تو برگرداند

دیگر یادی از تو نیست و...خیالی نیست

از جان بریده در دره فنا افتاده

از شهر عشق وشور ، فرسنگها به دور

غروب تو ، غمگین تر وتیره تراز شب

تو سوار براسب راهوار خویش

هی هی کنان  بسوی نیستی میرانی

من سفر میکنم از این شب شوم

و از بخت بد فرجام خویش

شکفته وپیروز وسر بلند

آه .........

آیا هنوز هم خیال من

در پشت پنجره اطاق توست ؟

.........................................

ثریا / اسپانیا / یکشنبه چهار م جولای

تقدیم به آنکه نه دوست بود ونه دشمن ، بی تفاوت

 

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

شاعر روزگار

که گفته است ؟ من آخرین بازماندگان فرزندان زمینیم ؟

من آن غول زیبایم که دراستوای شب

غریق زلالی همه آبهای جهان است.......شاملو_ الف بامداد

........................

نادر نادر پور بشدت از احمد شاملو بیزار بود ومتقابلا احمد خان هم

از نادر پور بیزار ، هرکجا شاملو بود نادر نبود وهرکجا که نادر بود

از احمد خبری نبود.

هر دو در راستای کار خود بی نظیر بودند احمد شاملو بقول خودش

قواف کلمات بود ، آزاده وپای بند هیچ اصول ومرامی نبود ، به راحتی

مینوشید ، ساده فحش میداد وروان میسرود .

در اطرافش شیفتگانی داشت که هر هفته به دور او جمع میشد ند ،

او بر توسن قافیه ها لگام میزد واین قوافی نافرمان را به زیرمیکشید

جوجه روشنفکرانی که گمان میبردند شاملوهم از آنهاست همه خودرا

به او پیوند میدادند درحالیکه شاملو هیچ عقیده ومرام خاصی را دنبال

نمیکرد  وپای بند هیچ اصول سیاسی نبود، راحت زندگی میکرد همسر

او »  آیدا  « کمک بزرگ او بدود هر  روز مدادهای اورا میتراشید و

صفحات سفید کاغذ را مرتب روی میز آماده میگذاشت ، آشپز ماهری

بود وزن خانه وهمسری فداکار .

شاملو تنها با چند تنی از شاعران آن زمان دوستی داشت وآنهارا بخانه

کوچک خود دعوت میکرد او بیشتر ساعات کارش را روی مجلاتی

که خود سر دبیری آنهارا برعهده داشت ، صرف میکرد .

نادر پور  مرد اصول وپای بند اخلاق ، مردی که دربرج عاج خودش

زندگی میکرد ومیلی نداشت که در اطراف اووزندگیش سخن پردازی

کنند کمتر به رسانه روی خوش نشان میداد وکمتر حاضر به مصاحبه

میشد.

او به چند زبان زنده دنیا تسلط کافی داشت  وپیوسته درتکاپوی دانش

وجستجو گری در حال تلاش بود ، چهره ی زیبا کمی خود خواهانه

و زیبا پرست وزیبا شناس ، او دانش وعلم را مافوق ایمان قرار داد

///////

» من خوش میدارم که کودک شعرهایم را به دست مربی روزگار «

» بسپارم ودفاع از اورا بعهده نگیرم « .

/////////

»  من بر آنم که هیچ شاعری ( جاودانه ) نخواهد شد مگر آنکه شاعر

نسل وزمان خود باشد البته بسیار کسانی که شاعر نسل وزمان خویشند

اما ( ابدیت ) نیافتند  « .

////////

»  من اگر خوبم اگر بد اگر شاعر ی توانایم  یا یک شاعر ناتوان هرکه

هستم هرچه هستم شاعر نسل خود وروزگار خویشم ، نقد هستی را

بر سر این کار گذارده ام وراه بازگشتی هم ندارم زیرا همه پل هارا در

قفای خود شکسته ام « .

/////////

نوبت موج اول ودوم شاعران به پایان رسید حال نوبت موج سوم است

که مانند امواجی درهم وبرهم روی به ساحل امید نهاده اند >

روان هردو این بزرگان شاد باد.

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سر فرازی عالم را درکله دانست

..........ثریا / اسپانیا / جمعه / دوم جولای