شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

مطرب عشق عجب ساز ونوایی دارد

مطرب بیرون از صحنه

باز پای به صحنه گذاشت

با ساز خموش وغمگین خود

مطر دیگر آن ( نوازنده دلها) نبود

هیچ یاد ویادواره ای درچشمان مرده اش

دیده نمیشد

چشمان او به روی دنیا بسته شده ، تنها

دهان کلاهش باز بود

مطرب پای برصحنه گذاشت

با آخرین زخمه هایش

و....صله ...در کلاهش ....فراوان

در آن روزها که آواز بلبلان خاموش

وقناری مرده بود

در کنج قفس تنهائیش

.............شنبه

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

همسایه

در اینجا ، غروب طولانی است ،

انوار سرخ فام خورشید ، در امتداد این غروبها

سایه خسته مرا برجسته میکند

سایه ای گمشده ، سایه ایکه همیشه بامن بود

...........

دراینجا شبها طولانی ترند

و..شب تاریک سایه مرا گم میکند

چنان گم شده خویشم که

خبرم نیست کجا ایستاده ام

دراینجا مردم از ما ، گریزانند

آدم دراینجا زندانی است

ومن تنهایی خودم را مانند صلیب آنها

بر دوش میکشم

پنجره اطاق من تاریک وپنهان است

یک پنجره تاریک در همه جهان

سکوت درختان وباغچه ، به همراه نسیم سرد

که گویی از گورستان میوزد ، مرا میلرزاند

فریاد میکشم ، صدایی نیست ، پاسخی نیست

مشتی به دیوار کوبیده میشود

..........

مهتاب بلند آسمان

بر خانه ها سایه انداخته است

در یخ ترین اطاق  ، زیر سردترین روکشها

قصه همخوابی زن همسایه را میشنوم

زن ناله میکند ، مرد میغرد

چشمم را به سقف سفید میدوزم و......

لحظه هارا میشمارم

یک...دو....سه.... ادامه دارد!!!

به یاد چه کسی هستم ؟

بیاد کسانیکه عشثق را درکیسه زباله

پیچیده اند

و امید ستارگا ن را مبدل به یاس کرده اند

به یاد زنانی که مردانی را برای چوبه های دار

زادند

بیاد مردانی که تاریخ را تاب دادند

یک ...دو... سه ... ادامه دارد

تخت آهنی لحظه ای نمی ایستد

همچنان روی زمین لخت میلغزد

خوشا بحال شما !!! که عشق برایتان زندگی است

ومرگ برایتان یک حکایت

وتاریخ را در بطن همین زنان ساخته اید

..............ثریا /اسپانیا/ جمعه

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

سهم من

چنانچه روزی پیمانه لبریز شود ، آن پیمانه را به دست ( من ) دیگری

میسپارم .

منی که از من زاده شد ، منکه سرگشته وحیرانم در این غر بت سنگین

هنگامیکه این بنا های دروغین فرو ریزد ، من با روح پاک خود ، آنجا

خواهم بود .

دنیای زیبایی ها برای من وما پایان گرفت ، دنیاییکه همه زیبایهایش

عمق د اشتند وحقیقی بودند ویا من اینگونه میپنداشتم .

دنیایی که دردهای من وما ارزش داشت واین درد تا زمانیکه بخواب

ابدی فرو رویم ادامه خواهد داشت .

خون اصیل من یک خیزاب است که نبض یک ملت شریف اما رشد

نیافته در آن موج میزند .

گویی من ، بدون سهم بدنیا آمدم  وبرای این حق ولادت ، هیچ شادی

وخوشی برایم نبود .

اشعه های رنگین کمان زندگیم ، خاموش وهیچ زمانی برای پایان

گرفتن رنجهایم کافی نیست .

از نخستین فریادم  تا زمان آخر در لحظات عشق انگیز وشبهای

شادمانی  جایی برایم نیست .

دنیاییکه در آن بهترین شادیها موج میز د ، سهم من رنجی بود که

درون سینه نهفته داشتم .

زمانیکه این بناها فرو بریزند ، آنگاه من با روح پاک خود به تماشا

خواهم ایستاد.

...........................................................

ثریا / اسپانیا / سه شنبه 25 ژانویه 2010

 

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

ادامه

نه ! نه ! هیچ مایل نبودم بسوی آنها بروم ، آنها چه میخواستند ؟ مشتی

اجیر شده که میبایست مانند یک خدمتکار خوش خدمت ووظیفه شناس

کارشان را ادامه میدادند ، ایکاش درآن زمان خوابی افسانه ای بر روی

آن سر زمین سایه میافکند وامروز را باتمام خیزشها وجدالها میدیدند ،

چه بسا سر از خواب مستی وافیونی خود برمیداشتند ، آنها دست به -

اسباب کشی زدند دستهای زمخت وبی کله وقوی تری را نیز به کمک

گرفتند ، هرچه بادا باد ، خانه را باید ازنو ساخت ، دیگر کهنه شده ،

هریکی سازی میزد  ، همه چیز ویران شد بی آنکه هیچ فکری برای

نوسازی آن در مغز علیلشان داشته باشند همه تشنه بودند ، برای آنکه

زمینی را کشت کنیم  اول باید سنگهارا برداشت ودرختهاراسوزاند .

سپس مشغول خاکبرداری شد  فشار پشت فشار بدون آنکه بدانند این

خاک برداری گوری است برای خواباندن پیکر مرده خودشان .

دختران وزنان جوان وبی تجربه در زیر غربال گفته های زیبای رهبر

غش میکردند واشعارنوین را دست به دست میگرداند بدون آ نکه کلام

آن را درک کرده باشند  ( میخواستند خانه را ازنو بنا سازند )!!و....

امروز زمینهای خانه اجدایم را میبینم که به غارت میروند وآنچه باعث

غرور ومباهات بود گم میشودودراین دنیای واقعی واین کشتارها که از

جانب نشخوار کنندگان سازمانهای بزرگ ( کود سازی ) وبرای رشد

بیشتر وزودتر هرچه کشتزارهای آهنی خودشان شکل گرفته است ،

زمینها وکشتزارها ی گندم به زیر بشکه های سمی فرو میروند همه را

میسوزانند تا گورستانی برای سم های وزهر های خود درست نمایند ،

در فکر آن هستند که ضرب العجل همه چیز را به دست آورند .

شکم های سیری نا پذیر این درندگان بزرگ به همراه سگهایی که

آنهارا خوب تغذیه کرده بجان مردم رهایشان ساخته اند (روز نامه ها

رسانه ها و....) که همه نا م پرابهت مطبوعات وهنر وغیره را بخود

آویزان کرده اند مردم را خوب سرگرم میکنند و......

چه خوب شد که به آخر خط رسیدم دنیای خوب من نابود شد وفردای

شما عزیزان چگونه خواهد بود ؟ تنها میدانم که اندیشه هارا موریانه ها

خواهند خورد ودر نشستهای شرم آور خود ودرپناه شوخیهای بی مزه

ملتهارا که قطره ای خون درجانشان باشد به میدان میکشند ودر راه

نابودی آنها میکوشند  همه چیز صرف ( بمب ) میشود گندم ، برنج ؟

ها ، ها ، در سر زمینهایی که میلیونها آدم از گرسنگی میمرند ،سوزانده

میشود وبجایش ( بمب  ) کاشته تا سر موعد مقرر آنهارا منفجر کنند

مرزها را بهم نزدیک سازند وجامعه ملل ؟؟؟ یک محفل خودمانی است

که همیشه به دست کوچکترین آ دمها ست ودر عمل ، به دست خودشان

بله دوست عزیز ، گفتنهیا زیاد است بعضی جاها بعضی چیزهارا نباید

گفت وبقول آن شاعر متعهد دهانت را میبویند که مبا دا ........

وآن چه البته بجای نرسد ناله من وتوست .

........پایان .ثریا .اسپانیا

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

مسافر زمان

دلسوزیت را برای خودت نگاهدار ، دوست من ، دیگر اینجا کا شته

شده ام اگر دوباره بخواهی مرا از گلدانم بیرون بکشی ، خشک میشوم

دیگر از جابجایی حرفی مزن ، من حتی زمانیکه برای خرید میروم

همینکه از خط خانه ام دور میشوم خودم را در یک شهر  بیگانه میبینم

آرزو دارم زود برگردم ودوباره روی همان صندلی گنده دسته داربنشینم

وبه روویا فرو روم ، رویاهایم را دراطرافم پخش کرده ام یکی یکی را

بر میدارم نشخوار میکنم  بعضی هاراهم در دستشوئئ تف میکنم.

خیلی متاسفم که اینگونه برایت مینویسم  در گذشته با کسانی بر خورد

کردم که رفتار وکارهایشان اندیشه های مرا مسموم میکرد حتی آنهائیکه

از همه آزاده تر وباصطلاح جوانمرد تر بودند گرایش بیشتری به بالا

رفتن داشتن آنها گرد جهان میرقصیدند ومیل داشتند که دنیا ومردمش هم

گرد آنان جمع شده وبا ساز آنها برقصند ؛ آنها کمتر به دردها ورنجهایی

که دیگران در درونشان بود اهمیت میدادند ویا آنهارا میشناختند بنا براین

خیلی کمتر علاقه به انچه که درپیرامونشان میگذشت نشان میداند .

آنها شیفته افکارخودشان بودند زنان ودختران را نیر به میدان کشیدند

آنکه از همه بزرگتر بود وسر دسته را بعهده داشت در فکر ساخت

دنیای نوینی بود اما بیشتر فکر انتقام در اندیشه های او جاری بود ،

وبه همین علت اول ( دربار را به مبارزه خواند ) ودر تدارک یک

انقلاب بز دلانه وبی دوام همه را بگرد خود جمع نمود.

از همان ایام من خودم را کنار کشیدم احساس کردم باید از این جماعت

دور شوم متاسفانه این اندیشه ها همه گیر شده ومانند لباس مد روز

همه بسوی آن میشتافتند.

من سر زمینم را دوست میدارم ، همان آسمان خاکستری وپریده رنگ

همان آسمان خاکی وگلرنگ کویر همچون دخترانش ، افق ، جنگلها ،

تپه ها وآن کوه سپید پای دربند را ، آواز بلبلان وسحر  خیزی در

پیرامون کوهستانها وصدای ریزش آبشار از فراز تخته سنگها ،

اشعار شعرای گذشته ، موسیقی دلکش ، وآوازهای محلی ، رقص

و.......اینها چه میگفتند ؟ از سر زمینهای یخی ، ومادینه هایی

که در یخبندانها مانند بردگان در کارگاهها مشغول بودند ، از نانهای

بسته بندی شده وبی مزه ، ردای بلند وپوتین های چرمی با گل میخهای

آهنی بر فراز میدان سرخ ؟ نه ، نه ، هیچ مایل نبودم ونیستم که با آنها

همسفر باشم .

.......... ادامه اش را برایت خواهم نوشت

تا بعد...........ثریا. اسپانیا

 

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

برخاستم

موجودات بیچاره  وبی نوایی هستند که در زندگی خودشان(مکانیزه)

شده اند وتعداشان نیز زیاد است ، آنها به هنگام بازنشستگی وزمانیکه

داربستی را که بر آن تکیه داشتند برداشته میشود ، خودشان مانند آوار

فرو میریزند ، عده ای هم از سنگ مرمرین وخوبی تراش گرفته و

ساخته شده اند با بافت مرغوب ، آنها استوار بر پاهای خود می ایستند

ومحکم آن ( منش ) خودرا نگاه میدارند ، آنها احتیاج به هیچ تیر آهن

یا شمعک اضافی ندارند ، داربست آنها محکم است وهمچنان به پیش

میتازند ، بدا به حال آنانکه دلهایشان خالی است .

...............

در آن ساعات وروزهای غمگین

شعله ای از ابری تاریک دمید

آتشی سوزان ومرگ زا ، چون راهزنان بی طنین

در برگرفت دامنم را

شعله ها پرکشیدند روبه بالا، آتشی دیگر درآنسو درکمین

آه .... این است دوزخ .... این است دوزخ

از عرش کبریا آمد بر زمین ، سوختم ، سوختم

آتشی بودم درون پیرهن خویش

شعله هاا میزد چون آن امید واپسین

اشکهایم جاری شدند ، روان

همچو رودی در سوگ زمین

هیچ دستی بردر خانه نکوفت  ، گامها بودند این چنین

میسوختم زحسرت جرعه آبی

پیکرم بود ، شعله میزد این چنین

دستهایم بسوی آسمان در پرواز

درمیان شعله های مرگ آفرین

سوختم ، سوختم دراین آتش

پس پاک کردم چهره غمگینم را

با ( آستین ) !

برخاستم ، با پرتوی تازه ، پیچیده باز ، در پیکری سیمین.

................ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه /اول بهمن ماه 88

.......................................................