سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

دوست

زندگیم چون زمان کودکیم ، تنها ست

ساده وغمناک ، تمامی زندگی بودم ... درخواب

زندگی زیباییهای دارد زیبایی دراب وروی سبزه ها

ترا یافتم ، ترا در پیچ وخم ها

من اینجا، تو آنجا

تورا برگزیدم

گفتی که : دوستم میداری

گفتم : دوستت میدارم

سالها ی ما دریک سنجش بیهوده گذشت

یکدیگر را آزمودیم

ترا برگزیدم ؛ برای غمخواریهایم

ترا بر صفحه اندیشه هایم سنجیدم

نه درترازوی این زمانه !

به مهر مرا نواختی

با مهر سرایت را ترک کردم

با تو بیدارم ، باتودرخواب

من اینجا ، تو آنجا

تو درزمان حال میروی  ومن در گذشته ها

بتو میاندیشم ، وبا این حس زمان

زمان ترا لمس میکنم

با تو بیدار میشوم آسمانم آسمان توست

وستارگان وزمین لبریز از گندمزارمهربانیهایت.

..................ثریا .اسپانیا . سه شنبه

........... تقدیم به شهلای عزیزم بپاس همه مهربانیهای بی دریغش

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

سرزمین بردگان

در آن اطاق تاریک ، بی پنجره ، بی هوا

رشته سیم چرم باف

بر پیکرش فرود آمد

وخطی از خون سرخ ، در طول خود

از کمکرگاهش گذشت و....

بر زمین ریخت

پوست نازک وسپیدش ، از هم درید

آسمان تاریک شد

به سنگینی وحجم یک کوه بزرگ

بر پشتم نشست

خورشید تاریک شد

با نگاهی حسرت بار ، در یک قفس

با میله های سنگین آهنی

چهره تکیده اش را دیدم

او نبود ، نه ! او نبود

..........

میان صف وغوغای ملاقاتیها

چشمانم به دنبال او میگشت

با گام های سنگین وبی رمقش

در پشت میله افتاد

جانش آزار دیده بود

روحش شکسته بود

نخستین باد پائیزی میوزید برگها روی زمین جا بجا میشدند

عطش زمین لحظه هارا مینوشید

پشت پنجره بزرگ آهنی ......و من ..... ناشیانه

میگریستم، میگریستم

او سکوت کرده بود و......

آنروز به سرزمین بردگان ، ناسزا گفتم

او را از من ربودند ، وبردند .

........... شعری از دفتری قدیمی

ثریا. اسپانیا

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

کشتی احمق ها

زندگی در هرجایی ودرهر زمانی جاذبه های خودرا دارد ، چندی پیش

فیلمی دیدم زیر عنوان  » کشتی احمق ها « وامروز سرنوشت خودمان

را به هما ن مردمی تشبیه میکنم که درون آ ن کشتی برای خود حادثه

میافریدند ، رقاصانی که درازای یک بطر شامپاین خودرا میفروختند و

زنان متشخصی که در جستجوی سراب بودندوهنوز در آیینه زیرقشری

از رنگها میخواستند زیباییهای دیرین خودرا پیداکنند.

سرنوشت امروز ما هم نظیر همان کشتی احمق هاست ، نمیتوانم بگویم

که من راهم را یافته ام ، من نیز سر درگمم درکنار دریایی آرام وآبی

که یکسوی آن به دشتی بزرگ وسوی دیگرش به صحرا میپیوندد ودر

کنارش زمینهای ذرت ودرختان زیتون وبادام که هرگز از مرز خود

نمیگذرند ، زندگی را میگذرانم منهم یک پره از یک چرخ بزرگ  و

گردان شده ام هنوز کمی سر بهوا هستم باید مانند یک سایه روی چمن

بنشینم چمن زاری که روز به زوال میرود وتنها مغز خودم را مجبور

کنم که برایم نقش بیافریند وسپس خودرا وا میدارم که مثلا یک خط

بنویسم ! آه ... باید گره های تاریخ را بازکنم یک تاریخ طولانی که از

زمانهای خیلی قدیم از زمان فراعنه مصر آغاز شده از آن زمانی که

زنهاکوزه های قرمزشان را برشانه میگذاشتند وبسوی جوی آب میرفتند

خیال میکنم که هزاران سال زیسته ام  امروز اگر چشمانم ر ا ببندم

میتوانم گذشته را به حال پیوند بدهم تاریخ بشر برای یک لحظه 

فریب خودرا از دست میدهد چشمان تاریخ میتواند از میان چشمان

من بگذرد میتواند ببیند ، اما اگر بترسم  ویا اگر خوابم ببرد آنگاه

باید همه چیز را درتاریکی مدفون سازم .

باید تن به قضا بدهم همانطور که دیگران تن دادند از لاف و گزاف بیزارم

باید مانند یک نویسنده  ! پشت میز بنشینم روی یک صندلی راحت

وصاف وعده ای را دست بیاندازم  آنوقت شاید مشهور شوم ؟!....

یا راههای سنتی را برگزینم  ودرتاریخ به زیر خاک بروم.

حال که از کشتزارم جدا شده ام ، حال که دوستانم را درخانه هایشان

جا گذاشته ام همه چیز برایم یک رویا شده است .

باید خاطره هارا درون صندوقی پنهان کنم ومانند همان روزها گاهی

بویی را اسشمام کنم اندیشه های تلخ را ازخودم دورکنم وآ بهای

درخشان کودکی را که برتنم پاشیده شده زیر یک پرده نازک پنهان نمایم

.چنان نباشم  که گویی حیوانی را در قفس به زنجیرکشیده پای بکوبم .

.........ثریا .اسپانیا. یکشنبه

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

چند پله ؟

چه مدتی است که از این پلکان بالا میروم چه روزهای ملال آوری

در زمستان ودر روزهای خنک بهار  واکنون پائیز وآخر تابستان است

هر بار که از پله ها بالا میروم آنهارا میشمارم  وهنوز نمیدانم چند پله

را بالا آمده وپائین میروم ، گاهی زانوانم را بغل میگرم ودعا میخوانم

میخواهم انتقام دیروز را از امروز بگیرم همه نفرت وکینه ام را به

روی تصویر ذهنم میریزم ودوباره آن ( مرد) را جلوی چشمانم میبینم

مردی منلفور که تمام روزهای خوب مرا تیره ساخت هر سال در ماه

شهریور روز بیست وسوم که روز تولد دخترم میباشد دلم می طپید

درست در همین روز بود که اورا دیدم وعاشقش شدم واولین دخترم نیز

در همین روز به دنیا آمد من بین دواحساس گیر میکنم ودر همین ماه

شهر یور است که پدرم مرد پدری که روی یک چهار پایه مینشست

وروزنامه میخواند  یا کتاب خواجو را ورق میزد گاهی در هوای

خنک تابستان در دالانهای خالی راه میرفت وچشم به یک نقاشی روی

دیوار میدوخت یا گلی را از باغچه می چید ودر گلدانی قرار میداد

در آنسوی باغ یک تاب کوچکی بود که من روی آن تاب میخوردم واو

خم میشد تا میوه های ریخته شده از درختان را جمع کند تا زیر پا له

نشوند.

همچنان که در مقابل آئینه در راهرو ایستاده ام تصویر اورا در پشت

سرم میبینم باز عبوسانه گلی را دردست دارد ومیخواهد آنرا درون یک

گلدان بگذارد وبا چشمان درشت وپرستایش خود بمن مینگردکه درآن

هزار سئوال است آیا اورا دوست میدارم ؟.

اما امروز دیگر کسی نیست که دوست داشته باشم تنهاپرندگان کوچکم

و کودکانشان که درقفسهای خود پنهانند.

..........................................................

....... برای تو مینویسم ومیدانم که هرروز آنها را میخوانی ، دوست من

ثریا. اسپانیا. شنبه

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

دهم مهر

امروز تولد پسرم میباشد ، اوهمیشه تولدش را درتنهایی میگذراندویا با

دوستانش کمتر اتفاق افتاده که همگی باهم باشیم .

دخترم از تعطیلاتش برایم تعریف مکیند از شهرهاییکه رفته و از

سر زمینهایی که دیده است .

منهم تعطیلاتم را درکنار دوستانم گذراندم حال برگشته ام ودوباره در

تنهایی خود درهیچ فرو میروم پاهایم را حرکت میدهم تا مبادا از لبه

دنیا پرت شده باشم دستهایم را گم میکنم باید آنهارا به کار وادارم ویا

حرکت بدهم تا به تنه ام باز گردانم ، هرروز نزدیک ظهر از خانه

همسایه بوی ماهی سرخ شده همراه با روغن سوخته بر میخیزد باید

دربها را ببندم وبنشینم بیاد درختان آلبالو با شاخه های کج وکوله اش

روی تنه یک درخت دیگر یک منظره از اطاق خانه دوستم ، منظره

یک باغ بزرگ با آسمان صاف وردیف هواپیماها .

همه چیز دراینجا درکنار ماسه ها بی ریخت ودرکناره های نمکی

دریا با مسافران پراکنده وشلوغی وحمله به سوپرما رکتها وانبوه

سبدهای خرید حالم را بهم میزند .

در زادگاهم طول امواج دریا به یک ستون میرسید شبهای زمستان

صدایی بغیراز آواز مردان عاشق شنیده نمیشد میلاد مسیح تنها در

خانه های دیگری برگزار میشد درختان گل مروارید درباغچه خانه ام

همیشه مرا بیاد یک بانوی متشخصی میانداخت که لباسی از مروارید

پوشیده است تعطیلات ما شکل دیگری داشت همه باهم بودیم باهم به

سفر میرفتیم .

کم کم اندیشه هایم بزرگ میشوند همه جا ساکت است درها را بسته ام

از خود میپرسم چه قدرت مهیبی از بدیها ورذالتها مرا باینسوی دنیا

کشاند ؟ تکه نخی را به دست میگیرم آنرا تاب میدهم وتنهایی خودم را

احساس میکنم آنهم بطور دردناکی ، میلی ندارم  که شور وهیجان و

علائق خودم را در معرض مهربانیهای دروغین دیگران قرار دهم از

هر حرکت من یک داستان میسازند واوج حماقتشان را بیان میدارند

نه ! هیچکس نیست هیچکس اینجا میان این اطاق سفید وکبوترانی که

نغمه سرا وبازیگوشند دیده نمیشود تا احساس تنهایی مرا کم کند .

نه هیچکس نیست .

گاهی بشدت دلم میخواهد که به خدا نزدیکتر شوم وخودم را باو عرضه

نمایم باو نزدیک شوم شاید حدس بزند ویا شاید آنرا بفهمد.

همه چیز درکلمات خلاصه شده است وخدا کمتر دیده میشود دریک

سر گردانی می نشینم چشمانم را میبندم واورا وخودم را میبینیم که باهم

یکی شده ایم .

پسرم تولدت مبارک

..................... ثریا .اسپانیا . دهم مهرماه 1388

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

جشن اکتبر

دراین ماه  ،وروزهفتم اکتبر ، جشن بزرگی برای پاترون وارباب شهر

بر پا میشود برایم دعوتنامه فرستاه اند ، جشنی برای بانوی مقدس ،

باید مرتب وسنگین لباس پوشید وآرام وارد نمازخانه شدوپشت سر

هم ایستاد ، با دسته گلهایی که باید نثار پای بانوی مقدس نمود .

گاهی که وارد نمازخانه میشوم تفاوت هارا از خود دور میکنم پدر

مقدس از جای خود بلند میشود واز روی کتاب مقدس چیزهایی را

میخواند در پشت سرش یک پنجره بسته وساخته شده از نقره با

کنده کاریهای زیبای مخلوط با طلا دیده میشود ، او میخواند ومن لذت

میبرم قلبم درمیان کلمات او وهیکل بزرگش وقدرت کلام وصدای

جادویی او گم میشود ابرهای غبار گردان وچرخان  در مغز لرزان

من گم میشود وفرو مینشیند، چگونه سالهاست که دور درخت میلاد

رقصیدیم وبه هم هدیه دادیم درآنجا هم همه به هم هدیه میدهند اما

مرا فراموش میکنند ! واز یاد میبرند  از شدت خشم گریه ام میگیرد

از خود میپرسم ، پس اینها ازکدام رحم وانسانیت حرف میزنند ؟

سپس احساس میکنم که صدای اووهیکل بزرگش وقدرت سخن گفتنش

همه وهمه به همراه عیسای مصلوبش درهمان غبار گم میشوند و

فرو مینشیند ومن تنها روی زمین ایستاده ام ودور چیزی میچرخم که

نمیدانم چیست احساس میکنم همچمنان که او میخواند کم کم از من دور

میشود وزمین زیر پاهایم سفت وفرو رفتن ریشه هایم را به زیر زمین

احساس میکنم ، تاجائیکه قدرت دارم ومیتوانم خودم را نگاه میدارم

اینجا چکار میکنم ؟ چرخ عظیمی به هنگام چرخیدن وسرانجام من هم

یک پره چرخ شده ام اینجا درسکوت دارم وا میروم او همچنان میخواند

ومن در پناه روشنایی شبستان درگوشه ای تیره نشسته ام ، آهسته

برمیخیزم وآهسته بیرون میروم مردان وزنان زانو زده اند با خانواده

درکنار هم ، او هنوز میخواند وآزادی را برای ما تمدید میکند کلماتی

را که برزبان میراند مانند گلهای قالی رنگ به رنگ وگاهی بی رنگند

او درحالیکه مدال طلائیش باین سو آن سو میرود با قدرت تمام حرف

میزند ومن در بیرون نماز خانه ایسنتاده ام وباین دین غمگین واین

مجسمه ها وشکلها ویراق دوزی ها مینگرم  ودرهمین حال باین

میاندیشم که بچه های زیادی با شکم های باد کرده در میان خاکها

وزباله ها به دنبال غذا میگردند وزنانی با پستانهای آویزان وخشک

وشکل بی رمق خود با چشمان فرو رفته درانتظار یک معجزه اند

بشکه های شراب در میخانه های آنسوی خیابان ردیف رویهم به

همراه ران های چاق نمک سود شده خوک وحشی آماده اند ،

آماده پذیرایی از میهمانان جشن ومردم متدین ! همه چیز آماده است

همه چیز.

...........ثریا .اسپانیا. پنجشنبه