دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

چرا ، لندن

به سر وقت دفترچه های دیروزی وروزهای گذشته رفتم هنوز دراین

فکرم که روزی ! آنهارا مرتب کنم وبصورت یک کتاب دربیاورم .

نمیدانم آن روز کی فرا میرسد وآن روز چه روزی است برگ برگ

آنها را میخوانم وبیاد گفته آن فیلسوف آلمانی میافتم که میگفت :

» ما در زندگی درد مضاعف میکشیم ، یکبار خود درد ویکبار بیاد

آوردن آن « .

وای که چقدر از زندگی ومردم وحشت داشتم وچقدر آدمها بمن سقلمه

زدند  چقدر راهم را بریدند  چقدر درآن سوی دنیا وحشت آور بودند

چقدر گریستم ، چقدر ترسیدم از چشمان خیره شده آنها بر روی پیکرم

امروز دراین سرزمین ذهنم را با قطعات پیچیده درکاغذ وبه همراه  -

چهره  ظبط شده آنها مشغول میکنم .

آنها مرا لکه دار ساختند  فاسدم نامیدند با آن بو های چندش آور بدنشان

همه سعی داشتند یکدست باشند مانند شاگردان مدرسه اونیفورمها یی با

مارک های مشخصی میپوشیدند  هیچکدام جرئت آنرا نداشتند که  از

جای حرکت کنند  یا چیزی باشند  برای خوش گذرانی یک روزه خود

چقدر نیاز داشتند که دروغ بگویند وچه صحنه های مضکی را ایجاد

میکردند وچگونه من روزی یک صندلی میخکوب مینشستم وآنها تماشا

میکردند ، آن روزها تسلیم شده بودم  ، پوزخنده ها ، خمیازه های  -

دروغین  در  پشت دستهای پوشیده از انگشتری های رنگ ووارنگ

از  چشم من دور نمیماند ، از شدت خشم وغیرت میلرزیدم اما خودم

را به بی خیالی زده بودم تنها پناهگاهم همین دفترچه ها وقلم بود که

میرفتم ومینوشتم بر برگهای سپیدی که میدانستم هیچگاه بمن خیانت

نخواهند کرد

خانه ای داشتم که همه چیز درآن مرتب بود با همه این وجود ترجیح

دادم که آنرا رها ساخته  وبسوی قبله گرینویچ بروم و......رفتم  .

کنار رودخانه راه میرفتم ودعا میکردم گاهی از شدت یاس به ستونی

تکیه میدام  و نگاهی به آن رودخانه که مانند یک مار سیاه پیچ میخورد

میانداختم  و میگفتم مرا درشکم خود هضم کن ، تا دورترین جاها مرا

با خود ببر.

امروز روی این تپه نشسته ام  وفکر میکنم که بین من ودنیای گذشته

تنها یک ملافه کهنه ورنگ ورو رفته حائل است ........

.......... ثریا / اسپانیا ..... درجواب دوستی که پرسیده بود چرا مهاجرت کردم !

 

لندن

به لندن دعوت شدم ، چندان میلی ندارم بروم با آنکه عزیزانی را در

آنجا دارم وآرزوی دیدنشان بر دلم هست ، بعلاوه همه جای آنرا دیده ام

خیابان کنزینکتون که سالها درآنجا اقامت داشتم ، خیابان آکسفورد ،

جاییکه نفرت ، حسادت ، وشتاب وبی اعتنایی در یک ظاهر آراسته

درحرکت است ، دوستانم ناهارخوردن با آنها دریک رستوران ودر

هراس آنکه مبادا  بار دیگر نتوانیم دیگدیکرا ببینیم ، بعد به کجا بروم ؟

به موزه هایی که لباسها وانگشتر های رنگین وگران قیمت را به تماشا

گذاشته اند این لباسها را ملکه ها وشاهزادگان میپوشیدند به همراه

تابلوهای نقاشی که بارها وبارها آنها را دیده ام ، به همپیتون کورت

وبه دیوارهای سرخ حیاط آن نگاه کنم وبیاد بیاورم که چه سرها دراین

جا بباد رفته است ، درختان بهم چسپیده ومثلثهای سیاه برروی علفها

خوب ، میشود میان گلها وسبزه ها ودر آنجاییکه زیبا یی ها فراوانند

ساعتی آسود وجان خسته را روح تازه ای داد ، اما درتنهایی و

بیکسی شخص چه میتواند بکند  ؛ تنها بر علفها با یستم وکلاغها را که روی شاخه ها نشسته اند ویا میپرند تماشا کنم ویا خیره به باغبانی

شوم که با چرخ دستی مشغول جمع کردن برگها ست .

سپس ساعتها درصف دنباله داری بایستم وبوی عرق وحشتناک را

تحمل کنم ویا مثل بقیه مردم در اتوبوسها  مانند یک شقه گوشت

میان گوشتهای دیگر آویزان شوم ، به هر تالاری که پای میگذاری

باید پولی بپردازی ، نه بهتر است که این دعوت رضایتبخش را

از دیواره ذهنم پاک کنم وآسوده بنشینم دیگر سرگردانی روحی

بس است این نهایت زندگی است ، مستطیلها روی مربع ها قرار

دارند  همه جا همین شکل است اما درمیان این مربع ومستطتیلها

گلهایی نیز روئیده اند در یک دنیای خشن میان گاوها وعلفهای هرزه

نیز گلهای زیبایی دیده میشوند .

تمام روزهای ماه تابستان را از صفحه تقویمم پاره کردم حتی سعی

کردم روزها را نیز فراموش کنم .

تعطیلات تابستان تمام شد از امروز میتوان بانتظار پائیز بود فصل

دلخواه .

..........ثریا /اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

تصفیه

برایم از طرف خانم شهردار دعوتنامه ای رسید که باید بروم ودرکلیسا

حضور بهمرسانم !!! در میان مشتی زنان ومردان ناشناس بنشینم وبه

سخن رانی مرشدی گوش بدهم که پولهای اعانه را درصنوق مخصوص

چگونه خرج گل وخرید زیور آلات برای تزیین کلیسا صرف کرده

است ! باید بروم وروی یک نیمکت زیر یک شمایل بنشینم وبرای جشن

میلاد مسیح خودرا آماده سازم وسعی کنم که انرا به واقعیت نزدیک کنم

واقعیت ؟ واقعیت کدام است ؟ باید عجله کرد نباید واقعیت هارااز دست

داد حتی بر فراز نوک تیز یک درخت کاج ، حتی درکنار آن پیرزن که

خم شده اما هنوز گوشوارهای الماسش را دودستی چسپیده است .

مرشد دستور مید هد که به چه کسی باید کمک کرد وبه کدام درخت

باید آب رساند وچه کسی را فردا باید بیرون انداخت ، دلم بهم میخورد

از بیرون کردن وتصفیه سازی اگر فردا ( اورا ) هم بیرون کنند او

که دیگر از مرز سی سالگی گذشته است ، بی اختیار دستهایم را بالا

میبرم ودر خلاء گویی به دنبال کسی یا چیزی میگردم ، نه ! نه !

او جزو تصفیه شدگان وجزو دسته آنها نیست اورا نباید بیرون کنند

نباید اورا درصف تصفیه شدگان قرار دهند .نه! نه! .

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

میدانستم که :

آنر وز که :

باچشمان خسته واشگ آلود

با یک قلب رنج دیده

از دیار تو سفر کردم

میدانستم که:

در دیار تو هرگز درخت مهربانی

غنچه نخواهد داد

میدانستم که :

اشکی درپشت سرم از چشمی نخواهد چکید

میدانستم که:

هیچگاه وهیچکس با من هم آواز نخواهد شد

......

آنروز که از دیار تو دردخیز تو گریختم

میدانستم که :

دارم گهواره تکرار ها را ترک میکنم

در آن دیار ، در آن سر زمین ، من بودم وتو!

در سرزمینی بی بهار ، بی شکوفه

آخرین سفرم ، باز آمدن بود از چشم اندازهای امید

باز آمدنم ، بی امید وبی بشارت گذشت

درکرانه زندانی بزرگ که روح را درحجاب

وحشت میکشت

........

ابهای دشت آلوده وبغض تابستان ، بی گریه

همه چیز دریک کلام ، یک آیه خلاصه

، ومن.... عاشق پریدن وپرواز

درشکوفایی یک معجزه

سپس باحیرت به جهنم نگریستم

دردریای بیگانگان تن به غسل پاکی دادم

تا شر گناهان ناکرده را

از چهره ام پاک کنم

....................

گل سرخی دیدم که اشک درچشم

نمناک او ، خونش درآب روشن جاری

او فریاد ش را در شیاره درختان

به همران باد ، ریخت

رودخانه میخروشید

امواج صدای او مرا بسوی دشتها بردند

دوراز تاریکیها

پرده روشن اسرار را دیدم

در میان طرحی خام

در دستهای بی بازو ...... و.....

دلم برا ی آن گل سرخ ناز سوخت

برای پژمرده شدنش

در هیاهوی هیچ !

......................................................

ثریا /اسپانیا . شنبه

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

و.....بقیه داستان

نسبت به همه چیز بی اعتنا وبی اعتقاد شده ام ، چشمانم همه چیزها را

دیده است چشمانی که روزی آنها را به بادام تشبیه میکردند حال امروز

تا اعماق وریشه زندگی رفته وهمه چیز را مییند دیگر سرمای دی یا

نسیم جانبخش اردیهشت  یا هر فصل دیگری مرا از جای نمی جنباند

وجودم به صورت یک کلاف ظریف در یک گهواره قدیمی آرام آرام

میگردد وروحم در اطراف کسانی که ازخون خودم ریشه گرفته اند

دیگر هیچ خشونتی ووحشت تیره ای درمن نیست روزها اکثرا بالباس

خواب ودمپایی مانند مادرم در خانه میگردم خواه تابستان باشد خواه

زمستان دیگر از خانه وخاندان مرغها وخارستان گلهای خود رو و

وحشی وقت نمیگیرم ، از پشت پنجره به بلندای دور دست مینگرم

وزمانی که مرغان به تحریر آوازشان مییپردازند گویی به همراه هوا

آواز اآنها به زمین فرود میاید زمانی وقتم را به راه رفتن  درمیان چمن

ودرختان  وتماشای پرندگان میگذرانم از کنار ره گذرانی میگذرم که

سرشان باخودشان گرم ویا کناری چمپاتمه زده اند .

امروز تنها از اطاقی به اطاق دیگر میروم باخود میگویم بخواب ،

خواب را دریاب تا کمتر بیدار بمانی  ونیستی وزوال دنیا را ببینی  ،

خسته ام گاهی با تمام وجودم از زندگی میخواهم که پنجه های خودرا

غلاف کند  وبرق وزیور خود را بپوشاند وبگذرد.

دراز میکشم  درختی را نشانه میگیرم وبا خود میگویم زمانی که چشمان

من بسته شوند چشمان دیگری باز هستند تا این درخت را ببینند آن

چشمان دیگر ، فراتراز من خواهند گذشت  شاید آنها ندانند که وطنشان

هندوستان بوده یا دیاری متشکل از اقوام گوناگون با یک وجه اشتراک

زبانی  سپیده دم بر میخیزم تا عرق شبنم را روی گلهای ارغوانی ببینم

یا شاخه گلی را که درگلدان نهاده ام برگهایی را تماشا کنم که ستارگان

را پشت سر خود پنهان داشته اند درختان بی حرکتی که تنها ایستاده اند

صدای فوران آبجوش درکتری به من میگوید که هنوز زندگی در

رگهایم جریان دارد وبدینگونه است که زندگیها گاهی از میان اندامها

بیرون میروند وبه پیش رانده میشوند ، فریاد را فراموش کرده ام زمانی

کوتاه از تحریک یک خوشبختی زود گذر آکنده میشوم فریاد کوچکی

از دل میکشم ، نه بیشتر اوقاتی را صرف کتاب خواندن میکنم آن زمان

سنگینی گذشته مرا رها نمیسازد سنگینی عشقها ، سنگینی عاطفه ها ومن .......

در شیشه تاریکی به آتشی میاندیشم که برایم افروختند  آتشی که از

شاخه یک پیچک نازک بالا رفت بهارش تمام شد وخزانش با خش خش

عبور ومرور برگ زرد درختان شروع شد .

بندرت میتوانم بفهم  چگونه میشود  به دور یکدیگر جمع شد و

نگذاشت برخوردی ایجاد شود .............

ثریا/ اسپانیا / پنجشبه .

 

 

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

یک جهش ، یک چرخش

چگونه ناگهان همه آشفته شدند ، یک آشفتگی بی پایه وبی هدف وبی

اساس ، با یک موجود نامریی وبی شکل مخالف بودند ورسیدن به

عشق بازی درکوچه های شهر درانتهای باریک زیر درختان که

با شکوه تر از همه است ! طرح های خامی در لابلای درختان خانه

کرده ومیشد آنها را با زور وفشار پایین آ نداخت ، نمیدانم شاید این یک

اینتر لود است بین دوحرکت شاید دوباره فریاد بکشند ، یکی ستون

سنگی را بغل میکند ، دیگری دستمال ابریشمی سبز رابه هوا میفرستد

وسومی آه میکشد چون میداند که سالارش نمی آید ، گاهی فکر میکنم

شاید هنوز قدرتی باشد وبتوان بانتظار نشست  برای یک چیز متفاوت

چه چیز متفاوت ؟ نشستن درکنارهم وپچ پچ کردن بدون آنکه بدانند

حقیقت کدام است ؟ شاه که بر اسب بود با تکان یک مورچه سواری

به زمین خورد تکان مورچه هایی که از قبل صف آرای کرده بودند

باخودم فکر میکنم بهتر است که حس زمان را باز یابم گاهی تاریکیها

درچشمم مینشیند وذهنم فراری میشود ،نگاهی به صف ها میاندازم که

چند نفر چند نفر باهم راه میروند وخودشان نمیدانند با چه چیزی مخالفند

وبا چه چیز موافق واین چرخش وجهش را نامش را چه میگذارند ؟

خوب لابد برای خود دلائلی دارند ، منهم برای خود یک دلیل بزرگتر

نوشتن یک خط شعر روی یک دفترچه سفید که مرا از دنیای اطرافم

دورنگاه دارد چرا که میدانم دستم به هیچ جا بند نیست وسودایی درهیچ

یک از این زمینه ها ندارم . من معلم اخلاق نیستم ، قاضی هم نیستم

دعوت هم نشده ام که دیگران را نشان کنم به قل و زنجیر بفرستم از منبر

هم بالا نمیروم تنها به یک شاخه گل نگاه میکنم وبه گذشته ایکه دود شد

به کسانیکه آمدند ورفتند ، سزار به دست دوست کشته شد وکلئو پاترا

درکشتی خودش آتش گرفت ومحکومانی که بی صدا در صف ایستاده

تا برویشان آتش گشوده شود ،گفته ها همه تکراری شده اند دیگر گمان

نکنم اتفاقی بیفتد تنها آسمان است که هر روز بر قطر آن اضافه میشود

وهوا برای نفس کشیدن کمتر.

به مردانی میاندیشم که مرا دوست داشتند ، یکی در هند اسب سواری

میکرد دیگری درعربستان بر شتر سوار بود وسومی در آنسوی

اقانوسها درکشتی تفریحی مشغول نوشیدن شراب بود وبا آخرین جرعه

آن بسوی ابدیت رفت گاهی بیاد پیاده روی هایم در پارکها وروی میوه

پوسیده کاج وبرکهای زرد شده میفتم ، بانورا میبنم که دارد برای عمو

نامه مینویسد باغبانی با جاروی دسته بلندی زمین را تمیز میکند وحال

امروز  درا ین سوی دنیا کارم اندازه گیری غذای های کنسرو شده

در بسته بندیها وقوطی های رنگ ووارنگ است وتما شای پلوهای

زعفران زده دردیس های بزرگ برای بزرگان تازه وارد .

..............................

..........ثریا /اسپانیا/ چهارشنبه ساعت پنج وده دقیقه صبح !