سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

بهانه

پسرم ، بهانه مگیر ، تو سراغ خانه مگیر،

آشیانه رفته بباد ، پسر م بهانه مگیر ،

پسرم بهانه مگیر ، بهانه مگیر

» از یک ترانه قدیمی «

............

نه ! این هجوم دیگر ایستادنی نیست

آتشی که افروخته اند ، تا آستانه خیمه ها

چنان شعله خواهد کشید که همه را خواهد سوزاند

یک آتش خاموش که شعله کشد ،سوزان تر ازآتش جهنم

وبه سختی فولاد خنجر نامردان است

من میگریم ، به پهنای رود بزرگ

من درنگرانی این شعله بر افروخته

بانتظار نوازش دستهای تو هستم

وسایه های نامرئئ ، که درپشت سرم پنهانند

ایکاش دستهای مهربانت آماده پذیرش مهربانی من

بودند.

..........................................................

سه شنبه ساعت پنج صبح

تقدیم به اسیران ودربند ماندگان و...... پایان این غمنامه

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

سبز پوشان ، به چه میاندیشند ؟

خطبه خوانان در صف طویل

بیهوده از غربت صحرا میگویند

هزان دجله خون زیرپا یشان وهزاران ارک وگنبد را

با هلال ماه تزئین داده اند

تاریخ ما برخشت خام نیست

بر بیستون نقش بسته است

زجره ها مینالند واز وحشت شبانه

قفل زنجیر های اسارت را محکم ترمیکنند

این درد ، درد تو نیست ،

درماست ، دردمن است

فریاد تو تنها نیست ، فریاد من است

بپا خیز

( شاه نامه ات درهم شکسته ) بپا خیز

زنجیرهای جهل را پاره کن واز نوغزلی تازه سرکن

تاوان آن مصیبت بزرگ  را تومیدهی

باید با غارتگران باکره ها جنگید

بگذار گل از خواب نازش برخیزد

وترانه ای پر شور درهوا پراکنده سازد

بپاخیز ، آهای صنوبر جوان

ای دختران گیسو افشان

تکه تکه آرزوهایتان را جمع کرده ویکی سازید

طوفان فرا رسیده

نگذارید مورچه های آدمخوار  روی زمین شما ،

مشغول برهم زدن آرامش پرشکوه شما

شوند

تابستانی طولانی خواهید داشت

وبرای بهاران دیگر

اندوخته هایتانرا نگاه دارید

ناقوسها برای شما به صدا درآمده اند

وخبراز قلبهای پر طپش شما میدهند

............... دوشنبه

یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

سبز قبا

بند کمرت گشتم ، ای سبز قبای من

پا بسته به گردتو ، همچو کمرت این دل

مولاناجلالدین رومی

 

...........

آن سایه که درخشش انرا بهار آفریده بود

وین سایه سیاه که زائیده جهل است

یک روز صبح ، در هوای قیر اندود

ناگهان بهم خوردند

یکی درخون خفته ونور آفرید

یکی آماد ه نهیب ، به آن پیکر خاموش

ابری به پهنای همه آسمان

بر زمین فرود آمد

وسیل اشگ جاری شد

پنجره ای پنهان  به روی دلها گشوده شد

که .... نامش عشق بود

غمی جانکاه مرا در برگرفت

فریاد زدم ، آه ( ای روح مقدس عیسی مریم )

مرا دریا ب، دریاب

من ، این میهمان ناخوانده

آهنگ سفر داشتم

حال میدانم که برگشتنی نخواهد بود

ودراین شهر بیگانه ، زیر شعله سوزانی که از

آن سوی مرزها  میاید

من نیز خواهم سوخت ، حال

دراین ایستگاه خالی ( مهاجرت ) ایستاده ام

وبه مسافران سرخوش ، درود میگویم

..............

یک روز جمعه

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

همان پیدای نا پیدا

بدون هیچ اشارتی ،به یکی » آری « غریو شوریده

باحالی دگرگون ، با شوری جدید ، غرش کنان گفت :

» نه «

باور ها گریختند ، دلتنگیهااز حد گذشت

و.. به یک شعله جنون تبدیل شد

آیا مخاطبی هست ؟

آیا کسی خواهد پرسید ، چرا ؟ وفریا ونیاز از چیست ؟

همان مفهوم نا پیدا وگریزان که نامش آزادی است

سر زمین ( سرخ ها ) گفت :

آری

او به واژه ها اعتنائی ندارد و......

ناله مرگ را درقبیله آدمخواران ، نمیشناسد

او نمیتواند بفهمد چگونه روزی تیر از چله کمان

خارج خواهد شد

او تنها میخواهد چراغش روغن داشته باشد

وبا نامردان در آستانه فصل زایش یک نوید تازه

با غول دیکتاتور شریک است

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

ندایی برای نداها وفریادها

رشته زندگیش فرو افتاد، ورشته بی انتهای سرخ خون ،

در طول هیکل زیبایش ، از گرهی بزرگ گذشت

از صف طویل مردان وزنان ودختران وپسران ازجان گذشته

او عبور کرد ، گام برداشت ، اما

دستهایش آویزان وسرش پائین افتاده داشت جانش را

از آزار  » تدین وطهارت » رها میساخت

مگر خود نخواست که به سراب آزادی برسد ؟

آسمان سنگین وغبار آلود

سوگوارانه پشت به خورشید وماه کرده بود

خط سنگین ولرزانی بر افق نمایان بود

جانوران گرسنه  ران اورا به دندان گرفتند

وبه همراه خون پاک او بلعیدند

او چنان قویی زیبا ، مغروز ، در زلال چشمان بیگناهش

که رو به تاریکی میرفت

همچنان به آسمان مینگریست

..........................

برای ندای جوان وبیگناه که زیر پای اسبان

وحشی لگد مال شد ، روانش شاد

 

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸

الرهربن ؛ ابن ، ابن صاحبالقران ، وملیجک

پرودگارا! روی کاغذ یک کلمه دیدم که نامش بوسه بود ،

فریاد کشیدم ، بوسه ، بوسه ، آیا کسی از شما ها خوشحال

نیست ؟

کسی درگوشم گفت  : من آنرا میخرم !!!!

چه ؟ آنرا میخری؟ نه ، این اولین بوسه ای است که روی

کاغذ سبز نقش بسته است با رنگ زعفرانی ونامش آزادی است

کسی درجوابم گفت : آزادی ؟ کدام آزادی ؟ منکه نمیدانم آزادی

چیست  وچگونه  دست میاید ؟

گفتم تنها با اراده شخصی وخواست خودت ، آن اراده ای را که

خواست حاکمیت است وبتو میدهند ، نامش آزاد نیست ، اراده کن

وبخواه وبه دنبالش برو

باچی ؟ تنها با ارده شخص خودت نه آنکه دستاویز دیگران شوی

در کوچه هیکل آشنایی را دیدم ، سلام گفتم داشت لنگ میزد !

پرسیدم آیا چیزی شده ؟

گفت نه ! تنها یک تیر به پایم خورد به دنبال همان بوسه بودم که

نامش آزادی است

ملیجک به پیشگاه رهبری وصاحب القران رفت وگفت :

اجازه بدهید دست شمارا ببوسم برای هزارمین بار میبوسم آن یک دست

را که هنوز رمق دارد وبوی مردانه ! میدهد شما گواه من هستید ؟!

من مظلوم وبیگناه مورد اتهام قرار گرفته ام ، من میدانم که شرف

آدمی به از هر چیزی است ، اما من متاسفانه آنرا گم کرده ام ،

حال باید به کجا بروم  وچگونه آنرا بیابم ؟

صبح آرامی بود ، هنوز مغازه ها باز نشده بودند درکوچه پس کوچه ها

صداهایی بگوش میرسید ، اما در باغ خصوصی صاحبالقران کسی

نبود ، باغبان داشت با بیلچه اش خاکها را زیر ورو میکرد ودر همان

حال بفکر این بود که فردا دوباره کجا یک گورستان دسته جمعی دیگر

پیدا خواهد شد و.... ملیجک داشت چای داغ خودرا درنعلبکی فوت

میکرد وآنرا هورت میکشید.