رشته زندگیش فرو افتاد، ورشته بی انتهای سرخ خون ،
در طول هیکل زیبایش ، از گرهی بزرگ گذشت
از صف طویل مردان وزنان ودختران وپسران ازجان گذشته
او عبور کرد ، گام برداشت ، اما
دستهایش آویزان وسرش پائین افتاده داشت جانش را
از آزار » تدین وطهارت » رها میساخت
مگر خود نخواست که به سراب آزادی برسد ؟
آسمان سنگین وغبار آلود
سوگوارانه پشت به خورشید وماه کرده بود
خط سنگین ولرزانی بر افق نمایان بود
جانوران گرسنه ران اورا به دندان گرفتند
وبه همراه خون پاک او بلعیدند
او چنان قویی زیبا ، مغروز ، در زلال چشمان بیگناهش
که رو به تاریکی میرفت
همچنان به آسمان مینگریست
..........................
برای ندای جوان وبیگناه که زیر پای اسبان
وحشی لگد مال شد ، روانش شاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر