بند کمرت گشتم ، ای سبز قبای من
پا بسته به گردتو ، همچو کمرت این دل
مولاناجلالدین رومی
...........
آن سایه که درخشش انرا بهار آفریده بود
وین سایه سیاه که زائیده جهل است
یک روز صبح ، در هوای قیر اندود
ناگهان بهم خوردند
یکی درخون خفته ونور آفرید
یکی آماد ه نهیب ، به آن پیکر خاموش
ابری به پهنای همه آسمان
بر زمین فرود آمد
وسیل اشگ جاری شد
پنجره ای پنهان به روی دلها گشوده شد
که .... نامش عشق بود
غمی جانکاه مرا در برگرفت
فریاد زدم ، آه ( ای روح مقدس عیسی مریم )
مرا دریا ب، دریاب
من ، این میهمان ناخوانده
آهنگ سفر داشتم
حال میدانم که برگشتنی نخواهد بود
ودراین شهر بیگانه ، زیر شعله سوزانی که از
آن سوی مرزها میاید
من نیز خواهم سوخت ، حال
دراین ایستگاه خالی ( مهاجرت ) ایستاده ام
وبه مسافران سرخوش ، درود میگویم
..............
یک روز جمعه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر