یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

مطرب خوش

بر آن سرم که حدیث تو به خلق گویم

زمانه گر گذارد  بر آرم از تودماری

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

به کجا میروی ای زن ، ای دختر آفتاب

کجا میروی ؟

بسوی گلهای داودی

میان چمن زاروسبزه ها میروم

بسوی یک مطرب خوش پنجه !

چمن زار خیلی دور است وسرشار ازوحشت

آه من لبریز انتقامم، از سایه ها بیمی ندارم

ای زن ، بیمناک از آفتاب وبرف باش

تو نازک اندامی ، آنها غولند

تو از کجا میایی ؟ در دهانت چه داری ؟

که چنین به شعله تغییر شکل میدهد؟

از ستاره عشقم به وقت زندگی و... مرگ

در سینه ات چه داری که چنین بر جسته است ؟

خنجری برای کشتن ، برای انتقام به وقت مرگ

چشمانت درخود چه دارند  که چنین سیاه وبا وقارند ؟

خاطره غم انگیز یک عشق ویک دزد  نابکار

که همیشه آزارم میدهد

چرا سیاه پوشی؟ لباس عزا به تن داری ؟

( افسوس بیوه ای تهیدستم )که دزدی  هستیم را ربود

در جستجوی آن ( مرد شریف ) هستم که تاج افتخارش

بر خاک افتادوخودش واژگون شد

اگر کسی را دوست نداری، اینجا درجستجوی که هستی ؟

من؟!....

درجستجوی جنازه ( مرد شریف) دستهایش به زهر آلوده

بود

آه ای زن .......

او پوشیده دردردها وبی دردی است

بی جان درگوشه ای افتاده درمیان انبوهی از گرد سیال

سپید، او حتی لایق انتقام تو نیست

خدا حافظ ای گل سرخ خواب زده

آه ....از قلب من به مانند چشمه ای

خون فرو میریزد

هنگامیکه اشک حسرت دخترم را میبینم

ثریا .اسپانیا

شعری برای یک روز گرم تابستان

 

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

مرثیه ای برای فاجعه هند

درکنار برج عشق ، نزدیک رود بزرگ

صدای مرگ بلند شد

در حالیکه اسمان همچو یک جواهر میدرخشید

گرازهای وحشی وخونخوار

بسوی انسانها حمله بردند

انها بدنها زا سوراخ سوراخ کردند

تکه تکه کردندبا ستیزه جویی

یک گراز وحشی

روی پیراهن سپید وابریشمی عالیجناب

لکه خونی نشست

هنگامیکه تیرها به درون اطاقها

پرتاب میشدند

او آهار جلیقه اش را تکانی داد

شست به رویای جنبش برگهای سبز کاغذی

صدای مرگ نزدیک باو بود

صدای صدها انسان بخون کشیده

رودخانه خون روی زمین

وزنی که به حالت نیمرخ جان داد

عالیجناب سر خود را بر بالش گرمی نهاد وبخواب رفت

دنیا این است دوست من !

در زیر ساعت شهر مردگان متلاشی میشوند

وما درتخمیر رویا ها ورنجهای بی پایان خود

مانده ایم

دیگر کسی آرزو ندارد که یک رودخانه شود

دیگر کسی به گل سرخ توجهی نمیکند

وهیچکس سواحل لاجوردین را دوست ندارد !

با اندوه هاییکه درمسیر صبحگاهی فرو میافتند

.......... ثریا / اسپانیا

 

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

هیچ بر من مپیچ

نه ! تو  و.....

هیچکس چنین به خونخواهی دل من بر نخاست

که تو برخاستی ،

ایکاش سایه ام نیز گم میشد

سالهای زیادی است که من گم شده ام

حال در کجای زندگی تو نشسته ام ؟

درکجا ماندم ؟

سالهای زیادی است که از گلهای باغچه

بویی بر نمیخیزد

زبانم از شرح آنچه که بمن گذشت عاجز است

زمان درمن گم شد ومن درزمانه

در آسمان وگردش زمین محو شدم

من قلب کودکی خودرا گم کردم

دیگر کسی به هنگام بوسه دادن

نگاهم نمیکند

لبخند ها همه بر لبها خشکیدند

بوسه ها بر لبها ماسید

ودیگر کسی نیست که دستم را بفشارد

سر ها همه بی حرکت بی جنبش

بر شانه های فروافتاده ؛ ایستاده اند

.......

روزگاری من خواب یک ماهی بزرگ را میدیدم

مانند کودکی که میخواست در یک دریای آرام شنا کند

با اندیشه ماهیهای کوچکم به خواب میرفتم

در خواب ماهی سرخ بزرگی را دید م که به آرامی

شنا میکرد

ماهی خواب من تازه بود

صورتی بود

دلم نمیخواست بدانم چه طعمی دارد

تنها اورا تماشا میکردم

با دهان باز ، باچشمان بسته

خزه های بر پر های او چسپیدند

کم کم ماهی من طلایی شد

من لبهایم را بر پشت او گذاشتم

ودر سایه اشکهایم گم شدم .

گم شدم

هنوز هم گم شده ام

........

نوامبر 27

ثریا

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

فر آذر

فر آذر

آن زلال آب که از چشمه سار میچکید

یر روز کاسه لاله

برای دید خفاشان ، تیز بود

آن قطره های مروارید که جامه آن مسافر

گمشده ، باشکوه فراوان میدرخشید

بر لباس مندرس وکهنه کرکسان

چشم آنها را کور ساخت

امروز  شکوفه هارا دانه دانه چیدم

ونوبرانه درفضای تیره این سیه دلان نشاندم

امروز هنوز ایستاده ام، دربرابر آن بانوی غمگین

میخواهم بهاررا زیر رو کنم

تا گل سرخی بیابم وتقدیمش کنم

( به صبر خو کردم تا به وصل رسیدم )

اگر چه پرده های پندار آن خود فروختگان

تاریک بود

ای گرسنگان گرسنگی ، ای تشنگان بردگی

شرمتان باد ،

وروزی برروی  شما بردگان

پنجه خواهم کشید

.............

 

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

گور من کجاست

گور من کجاست؟

در یک جاده طویل به دوراز ساحل آفتاب

زیر بوته خاری کنار تپه ای کوچک

از خود پرسیدم :

گور من کجاست ؟

به آفتاب  درخشان رو کردو پرسیدم آیا به سوی تو پر خواهم کشید؟

شبانگاه ماه به خانه ام آمد

ومرا درآغوش گرفت

از او پرسیدم آیا بنزد تو خواهم آمد؟

گامهای لرزانم  مرا به گرد دشتی میبردند

.زمین مانند حلقه ای تنگ  ، مرا فشار میداد

از دریا پرسیدم ، مرا میخواهی

او غرید ، غرش او رعد آسا بود

نا!!

رو به سوی کوه کردم  ، مرا میخواهید ؟

کوه غرید

غرش او یا س آور بود

آفتاب سوزان  بر پیکرم تابیدم تابید ، تابید  تابید

گرم شدم ؛ داغ شدم

وکم کم بسوی او رفتم او مرا میخواست .

هند

زندگی در نهند شکلهای مختلفی دارد بیشترا ازهر چیز فقر ونداری وبدبختی بیماری وادیان مختلف درآنجا بچشم میخورد

در جشنها واعیاد مذهبی اهالی دهکده ها لباسهای رنگارنگ خودر امیپوشند ودستهایشان را باحنا نقاشی میکنند وصورت خودر به نحو شگفت انگیزی رنگ مینمایند وآنکه بیشتر دارد ومیخواهد که ثروت خودرا به رخ دیگران بکشد طبیعی است که جلودار است .

مادری تهیدست با دسته گلی بانتظار فرزندش ایستاده وچشم به راه است :

درخواب دیدم که تو میایی ، شاد وخوشحال بسوی من آمدی.جلوی چشم همگان

مرا دربرگرفتی، من سربلند شدم

از خواب بیدارشدم فهمیدم تو هیچگاه نمیایی ومن همچنان چشم براهم

کجایی دلدارمن ؟آیا گردنکشان و(آدمکشان)راه ترا گرفته اند ؟

آیا آننها ترا میشناسندد ونام ترا نمیدانند ؟چرا تو درسایه تنهایی ؟

چگونه میتوانم دردهایم را بگویم و.چگونه میتوانم فریاد بکشم که :

من بی نیاز از همه این رنگها هستم ودر بیرنگی خود شادمان

چگونه میتوانم راز دلم را بگپویم که هروز می بینم دنیا دچار چه جهالتی است

چشمان من درماده بخواب لیک دراندیشه خود

بخواب خوش میبینم جلوه ترا

می بینم خویشتن را درچمن زار

می بینم که می آیی چو یک سوار کار

به یک دست ماه وبه یکد مهر

دریغ ودردکه این خواب وخیال

من ترا پنهان می بینم در محفل جان

...............

مرغک بی یار من ؛ آشیانه ات را بناکن

وبگذار درآنجا اندیشه های من جای بگیرند وانبار شوند.

....... برای پسر نادیده : کامبیز

ثریا 24-11-08