دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

خانه کوچک من

خانه کوچک من

 

کدام گناه  باغ بهشت را آلود؟

چرا ابلیس زاده شد ؟

وچرا ناگهان بر صفحه روشن یک نقطه ، نشست

وآتش سوزیها برافروخت ؟

مارا خم وراست کرد ودرمسیر راه خود

صدها هزار کوه آتش از آسمان تاریک  ،

فرو ریخت

چرا همه با و تسلیم شدیم

چرا درحریق خاطره ها غرق ودست دردست ابلیس

بسوی آن شهر بی سو رفتیم ؟

( خانه کوچک من جای دشمن شد )

چه شد ؟ چگونه شد ؟ آنها که شب را به کرامت ستودند

چه شد ؟ چرا شهر خاموش وشب تاریک از روی آن گذشت ؟

چه شد ؟ چگونه شد که چشمان خفاشان ناگهان

گشوده شد

آه ...... ای شب ژرفناک

کدام خدای خاک  به پیروی از سیاره های کور

شهر پر ستاره مرا تاریک سا خت ؟

( طلوع ماه  ودیدار رخسار درآن )

یک فریب بزرگ بود

..........

حال زنبورا نیمه مرده ، درکنار کندوهای خود

شهد انگیبینی بشکل مکعب رنگین

با چنگالهای کثیف خود میخورند

واز پنجره تاریک نفرت

هریک چون یک دزد نابکار

به احساس شبانه تو شبیخون میزنند

.........

 دیگر کسی بفکر قامت بلند ایستاده یک درخت

نمی نگرد

دیگر ستونی نیست  تا بتوان به آن تکیه دا د

" باید درب باغ بیکسی را زد "

.............

ثریا /اسپانیا  13/1/08

 

 

 

 

 

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

شاید اگر امشب

شاید اگر امشب.....

 

در آ ن زمانها نه چندان دور ؛ که هنوز کشتی ما بر روی دریای آرامی میرفت

وهیچ گمانی به این روزهای مصیبت بار نبود ؛ اکثر شبهای تعطیل در خانه ها

میهمانی برپا میشد ؛ (امروز هم هست ؛ اما پنهانی از چشم تیز بین محتسب ) !

بهر روی ما هم هر هفته چند میهمان داشتیم که با شادی وصداقت دل پای به محفل

کوچک ما میگذاشتند ؛ در آن روزها سرگرمی من جمع آوری صفحات ونوارهای

مو سیقی بود هر چند روز یکبار سری به جناب چمن آ را صاحب صفحه فروشی

( بتهوون ) میزدم تا آخرین رسیده هارا دریافت کنم وبا شوق به خانه برگردم  ؛

طبیعی است هنگامیکه میهمانی از راه میرسید من با موسیقی از او پذیرایی میکردم؟

موسیقی کلا سیک کمتر در اینگونه میهمانیها استفاده میشد بیشتر آهنگها وتصنیفهای

روز بود ویا اگر میهمانان جوانی داشتم برایشان از تام جونز ؛ هامپردیگ ؛ سیناترا

و دمیس روسس والبته آهنگهای ایتالیایی واین اواخرهم ( بانی ام) مورد توجه

قرار گرفته بودند.

شبی چند میهمان عزیز داشتم که از بازرگانان محترم وصاحب نام بودند , آنروزها

آهنگ جدیدی بر سر زبانها افتاده بود که خانم مرضیه آنرا خوانده وشعر آنرا جناب

معینی کرمانشاهی گفته بودند ( شاید اگر امشب رود فردا نیاید) .

 

یکی از میهمانان از من خواست که چندبار این آهنگ را تکرار کنم شاید متجاوزاز پنج

یا شش بار این آهنگ تکرارگردید ؛ میهمانان راهی رفتن شدند آ ن آقای بزرگان مارا

به باغ بزرگی که در کرج داشت برای روز بعد میهمان کرد واز من خواست که تا صفحه

 موسیقی  این ترانه را نیز باخود ببرم .

 

فردا صبح همگی آماده رفتن شدیم قرار ما در میدان ( شهیاد) آنروز وآزادی امروز بود

ما رسیدیم ایشان با اتومبیل گران قیمت خود به همراه راننده وخانواده در انتظار ما بودند

قرار شد آنها جلو بروند وما وچند اتومبیل دیگر به دنبالشان باشیم .هنوز مساقت چندانی

طی نکرده بودیم که دیدم اتومبیل های پلیس وآمبولانس با سرعت از کنارمان گذشتند !

در میان جاده کرج دیدم جمعیت واتومبیلهای زیادی ایستاده اند هچکس نمیدانست چه انفاقی افتاده

است  با دیدن آژیر آمبولانس وپلیس فهمیدیم که تصادفی روی داده من وهمسرم پیاده شدیم وبسوی

جمعیت رفتیم ؛ آه ... نه .... باور کردنی نبود او؛ آن مرد محترم در تصادف جابجا مرده وهمسرش

زخمی وراننده نیز بیهوش در گوشه ای افتاده بود ؛ هیچگاه آن چشمان مغموم وخیره شده به

آسمان را از یاد نمیبرم در آن چشمان همه چیز دیده میشد رضایت خاطر و از اینکه مرگی سریع و

زود رس در عین شادمانی اورا ربود .ما برگشتیم ؛ غمگین وافسرده  ؛ من آن صفحه را ازشیشه

اتومبیل به میان جاده پرتاب کردم وبه همسرم گفتم ؛

شاید دیشب او میدانست که فردایی نیست ؛ اشکهای همسرم جاری شد وسکوت کرد .

............

از دفتر این زمانه

 

 

 

آرامشی در تو

آرامشی در تو

 

تنها به گرد نام تو میگردم        

نه آ ن امید ؛ نه آ ن خوشیها

چه بیهوده !

در هزارن چهره نامردمیها

گام برداشتم

نماند هیچ یادی در دلم

شبهایم را به دست میگیرم

و.....

بانتظار آن قاصدی که ؛

از دور می آید

تا ؛ بر صبح من اثرگذارد ، مینشینم

دیروز فراموشم شد

به زیر چتر مهربانی تو رفتم

چشمم بسوی توبود

پشیمانم از این هزار چهره ها

که ؛ هیچ  نباشند آشنا

لکاته های قالب تهی کرده

در دریای زمان

دست من در دست توست

و مینویسم

بر نقطه ای در آسمان

در ستایش روح تو

که ؛ آنشب خاموش شد

جانم همچو ابری

وجام باران گرمش

بر کفم همچو جویبارا ن

پیشکش میکنم

این نغمه هارا

در حریم عشق تو

تا به آرامی چون جویبار

روان شوند بسوی روح تو

.....

ثریا /اسپانیا

تقدیم به : میم .میم

 

دیدار دوست

دیدار دوست

 

امروز صبح جون هانت را دیدم ؛ همسایه قدیمی وخوب خودمان را  تقریبا پانزده سال

میشد که اورا ندیده بودم ؛ هیچ فرقی نکرده بود همان زن سالمنمد انگلیسی با پوست سفید و

موهای نقره ای اش ؛ تنها یک عصا اضافه دستش بود ؛ با کیف خریدش عصا زنان وبسرعت

میرفت تاجاییکه من دویدم تا باو برسم ؛ سخت درآغوشم گرفت صورتش از خوشحالی مانند

لبو قرمز شد ! از بچه ها پرسید واحوال همه را باو گفتم .

ما وجون هانت همسایه بودیم در یک محله خوب واعیانی ! جون با همسرش ویک سگ کوچک

مامانی  زندگی میکردند تا اینکه جون به ریاست کمیته محله برگزیده شد وقوانینی را بمرحله

اجرا درآورد که برای ما کمی دشوار بود ! بهر روی باهم کنار میامدیم .

مستر هانت به بیماری سرطان درگذشت ؛ جون  با آنکه چهل سال بود که در اسپانیا زندگی

میکرد هنوز زبان اسپانیا یی را حرف نمیز د وبرای بردن همسرش به بیماستان وسایر موارد

از بچه های من کمک میگرفت .

پس از فوت همسرش  روزی بمن گفت  :

دراینجا ودر بیمارستانها با ما خیلی بد رفتاری میشد به همین دلیل من فکر کرده ام که برای

بیماران سرطانی در حال موت یک آسایشگاه بسازم ! واز همه شما ها میخواهم که بمن کمک

ویاری برسانید.

پسرکوچکم کارهای دفتر وترجمه اوراق وکارهای شهر داری را بعهده گرفت ، دختر کوچکم

کارهای ترجمه وتایپ را در اختیار داشت ودختر بزرگم هرگاه که از آمریکا بر میگشت بنوعی

کمک خود را باو میرساند وحتی چند بار در مسابقا ت دوی مارتن شرکت کرد وجایزه نقدی را

به مرکز جون هانت که حالا نامی برای خودش داشت اهدا کرد منهم کارهای خیریه وجمع اوری

نقدینه ولباس وفرستادن نامه به اطراف دنیا واطلاع دادن به همه کسانیکه میشناختم وخودم نیز

کمد لباسم را خالی کردم منجمله پالتوی پوست گراتبهایم را که هدیه همسرم بود به خانم هانت

دادم .

کم کم سرو کله عده ای پیاد شد که با چکها وپولهای نقد !! بما کمک میکردند این مرکز کوچک

به دامن مادر ( هاسپیز –لندن) متصل شد وآهسته آهسته با دادن چند مدال وتقدیر نامه ما کنار

آمدیم وتازه فهمیدیم که ای دل غافل ما درخواب خوش مستی وبخیال آنکه داریم راه خیر میرویم

در حالیکه دیگران از ما خیر ترند !!!!.

خانم جون هانت هنوز مدیره این مرکز وبیمارستان با هشت اطاق است ! چند مدال هم از دست

پرنس ولایتعهد انگلستان گرفته اما دیگران کارها را بعهده دارند !! مانند همه کارهای دنیا ؟!

مجسمه برنزی اورا در وسط حیات بیمارستان زیر فواره های آب قرار دادند وخودش را هم

در یک اطاق مجلل نشاندند تا تنها جواب تلفن ها را بدهد ونامه هارا امضا کند بقیه کارها را سکرتر

انجام میدهد !.

امروز غم دنیا را درچشمانش دیدم واز ا ینکه پس از چند سال دوباره خاطره ها زنده شده بودند سخت

خوشحال شد واز همسایه ها گفت واز اینکه ما دیگر درآن محل نیستیم متاسف بود .

از من پرسید الان کجا زندگی میکنی ؟ باو گفتم  سری تکان داد وهیچ نگفت و دیدار خوبی بود .

 

ثریا / اسپانیا

آگوست دوهزارو هشت

 

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

نمونه وقاحت

نمونه وقاحت

 

دلم میخواست هنگامیکه اورا معرفی میکنم بگویم بفرمائید :

جناب مجسمه وقا حت ! اما سکوت کردم  ومجبور شدم

ا ورا بطور طبیعی معرفی نمایم

مردیکه لباس شیکی پوشیده بود وساعت طلایی بر مچ دستهای

لاغرش گریه میکرد ویک انگشتر الماس به انگشت کوچکش .

چمدان بزرگی به همراه داشت که اسباب کارش بود.

به دوستم گفتم :

می بینی  با پولهای من این لباسهارا پوشیده وخودش را آراسته

حال با پررویی تمام جلویم ایستاده  است ، رنج آور است ، نه ؟

 

رفته وخودش ر ا به بهای نازلی فروخته ، در ازای هیچ وبا بد نام ترین

وبدبخت ترین زنها همخانه وهم خوابه میشود.

 

او به چابکی  وسرعتی که  از سن وسال او بعید بود خودش را جلوی

پنجره رساند وگفت ، به ، به ، عجب خانه باصفایی است !!!

 

حال که نگاهش میکردم حالم بهم میخورد  ، قبلا دراو چه چیزی بود

وچه چیزی جلب توجه مرا کرد ؟ هیچ ! یک آدمک معمولی؛ خیلی

معمولی که با هوچی گری و پا اندازی خودش را به بالا کشانده بود

روزیکه اورا دیدم  یکروز صبح سرد زمستانی بود  وحال که اورا پس

میراندم یک شب گرم تابستان .

 

چشمان هیز وپر تمنایش  بسوی زنان ودختران  جوان دوخته شده بود

دوستم گفت :

لابد دنبال  نسخه جوان میگردد.

گفتم همینطور است  اما آنچنان بو گرفته  که گمان نکنم  حتی یک سگ

ماده هم بطرف او بیا ید .

........

 از یادداشتهای روزانه / سال دوهزارو چهار

 

 

 

 

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷

ژرژ ساند

ژرژ ساند

 

در قسمت پیشین وزندگی فردریک شوپن ، باچهره زنی آشنا شدیم بنام ژرژ ساند زنی

پر شور وقوی که روی کاغذ های خود خم شده  وباکلمات پر شوری مینوشت:

 

زندگی چه شیرین است ، چه خوب ودوست داشتنی است ،زندگی با وجود

غضه ها وشوهرداری  با وجود دردهای جانگداز ، لبریز از شورومستی

است ، دوست داشتن ودوست داشته شدن چه خوشبختی است ، خوشبختی

آسمانی .

" معلوم میشود که شوهر داری هم جز غصه های بزرگ محسوب میشود " ! ؟

 

در تمام مدت زندگی این زن ؛ جسم وجان ودستهای  او هیچگاه بیکار نبودند ، او

زنی کوتاه قد ؛ ودرشت بود ، طبعی حریص وبا وضع عجیبی تن وجانش برای هر

گونه افراطی آماده بود.

 این زن کوچک  بسیار قوی  واز هیچ چیز واهمه نداشت با همه مشکلات مواجه

میشد دلی قوی وسری پر شور داشت  ودر کمال قدرت  به عیش و خوشگذرانی

اوقات خویش را میگذراند ، هیچکس براو غالب نشده بود با وجود دردهای جانگداز

وغم و غصه هاییکه از دست شوهر دهاتی وطماع خویش کشیده بود اما برای خوشبختی

راه دیگری پیدا کرده بود .

نسب او از طرف پدری به " مارشال ویکنت دو سا کس " واز طرف مادر به یک

زنی از طبقه سوم میرسید  او نوه مارشال بود.

او خوشبختی را درعشق وشهرت میدانست وخوب این هردو برای هر آدم پر توقعی نیز

اقناع کننده است  ، او در سن بیست وهفت سالگی اولین کتاب خودرا نوشت واولین عشق

خودرا نیز یافت در سن سی سالگی میتوانست مانند پدر بزرگش بگوید :

زندگی خواب وخیالی بیش نیست ، رویاهای من کوتاه  ولی زیبا بودند "

نام اصلیش  "آررو دو وان "بود واولین معشوق او ژول ساندو نام داشت که او نام

ادبی ژرژ ساند را از معشوق اقتباس کرد واز دولت سر او به راز عشق آزاد وآسمانی

پی برد  ودر باره آن عقایدی پیدا کرد وصاحبنظر شد .

اما این عشق چندان پایدار  نماند واو با آنکه از شدت نا امیدی وآنهمه فریب داشت ازپای

میافتاد به مبارزه برخاست  واز آن ببعد زیر هیچ نوع یوغ وسلطه ای نرفت .خودرااز

قید کوچکترین فشاری آزاد میساخت .

او برای شکست ونا اامیدی خود  از عشق اولیه فورا درصدد معا لجه برآمد وبعنوان دارو

ومسکن  ( مریمه) را که چیزی از عشق وشور نمیفهمید انتخاب نمود ؛ مردیکه نه اورا

دوست داشت ونه میتوانست اورا به درستی بفهمد.

او احتیاج به مرد وآقایی داشت که حاکم افکار او و خادم جسمش باشد .

این زن متفکر همیشه به دنبال گمشده اش بود.

 

ژرژ ساند علاوه بر آنکه بفکر دردهای خود بود از رنجهای عمومی ودردهای بشر نیز

درد میکشیدوخاطرش را مشغول میداشت وچه بسا برای آنکه دیگران را درک کند خودرا

فراموش میکرد .

او به تربیت جان وروح خود پرد اخت  وافکارش روز به روز پخته تر میشد در کتاب اول

او " للیا " عمیق ترین ناله هایی که این زن از ته دل بر میکشید به گوش میرسد :

از هزاران سال قبل در این فضای لا یتناهی  فریاد کشیدم " حقیقت ، حقیقت "

از ده هزار سال قبل ، لایتناهی  بمن جواب داد  " هوس ، هوس " .

 سالها بعد شبی در خانه دوستی میهمان بود در کنارش سر میز شام جوان بیست وسه ساله ی

با اندامی ظریف ودستهای زیبایی که بیشتر به دستهای اعیان ونجبا شباهت داشت با

چشمان بدون مژه خود با نگاه نخوت انگیزی که به سایرین میانداخت وبه همه بی

اعتنا و جمعیت واجتماع برایش بی تفاوت بودند ، آشنا شد ، آن مرد آهسته در گوش

بانوساند گفت : مرا اینگونه نبینید ، من آرام نیستم ومردی افراطیم !او طبقه

کارگررا مسخره میکرد وبه طبقه حاکم حمله مینمود و میگفت :

برای من طرز پوشیدن  چکمه ناپلئون  بیشتراز سیاست اروپا ارزش دارد

این جوان از خود راضی  کسی به غیر از  " ویکنت آلفرد دوموسه "  نبود .

 

فردای آنروز  ژرژ ساند  در پشت کتاب خود نوشت :

به رفیقم  آقای آلفرد  بر روی جلد دوم  ذکر کرد به :عالیجناب ویکنت آلفرد دوموسه

با تقدیم اظهار بندگی واحترام ! از طرف خدمتگذار فدا کارش ژرژ ساند .؟ !

داستان این عشق طولانی است  وژرژ ساند در نامه هاییکه برای دوستش مینوشت به ذکر

 جزییات میپرداخت  آنها به ونیز رفتند ودر آنجا از شدت افراط در خوش گذرانیها ورنج

دادن یکدیگر هر دوخسته شدند ، ژرژ بکار پرداخت والفرد دوموسه در بستر بیماری افتاد

ودر همین بین فرشته نجات آنها بصورت یک دکتر زیبا وخوش قد وبالا بر آنها ظاهر شد

وبه مداوای موسه پرداخت وترمیم دل مجروح بانو ساند .

موسه به فرانسه برگشت وآن دو عاشق ومعشوق را تنها گذاشت تنها در یک نامه ایکه برای

ژرژ ساند نوشت اظهار داشت :

ژرژ بیچاره ، بیچاره زن ، توخودت را معشوق من میدانستی درحالیکه مادرم

بودی !!! .

این خصلت در وجود این زن بود که مادرهمه باشد  او همیشه طالب آن بود که فرزندی

داشته باشد واز او حمایت کند با آنکه از همسرش دو فرزندیکی پسر بنام موریس که بی

نهایت اورا لوس بار آورده وعاشقانه اورا میپرستید ودیگر ی دختری   بنام سولانژ داشت.

وهنگامیکه معشوقی میگرفت سخت فداکار میشد  او اگر تنها بود مینوشت :

آرزو دارم برای کسی رنج ببرم واز او حمایت کنم .

آرزوی او برآورده شد وشبی که باتفاق فرانتز لیست ومعشوقه اش در ( نوها ن) خانه

ییلاقی ژرژ ساند بودند ،  فردریک شوپن باتفاق دوستی به آنجا آمدند این جوان لاغر

 رنگ پریده ولرزان به فوریت درقلب این زن پروشور جای گرفت وشوپن در راه برگشت

به دوستش  اظهار داشت :

چه زن نفرت انگیزی است ، آیا واقعا او یک زن است ؟ من تردید دارم

وهمین زن نفرت انگیر به مدت هشت سال در کنار شوپن ماند وباعث شد که ا و خالق آثار

بینظیری گردد.

این زن مرد نما که اصرار عجیبی داشت به هیبت مردان در بیاید ولباس مردانه میپوشید

نقش زن را بکی کنار گذاشته بود روزی برای دوستش نوشت :

در حال حاضر مردی را دوست دارم که از من ضعیفت تر است در چنین معامله ی

همیشه  زنی که روحی بلند وعالی دارد به یاس وناکامی دچار میشود زن باید

همیشه مردی را دوست بدارد که از او بالاتر است  ویا بطوری خوب فریب خورده

باشد  که خیا ل کند  مردی راکه دوست دارد واقعا براو برتری دارد.

باهمه این احوال شوپن وژرژ وسولانژ وموریس  یک واحد خانوادگی را ترتیب دادند واکثر اوقات

از محله پیگال به نوهان خانه ییلاقی ژرژ سا ند میرفتند .شوپن در جوانی ودر سرزمین خودش

لهستان قبلا عاشق دختری بنام ( ماری ) بود که این عشق به ناکامی انجامید سایه این عشق

بر فراز آسمان این دو موجود بدبخت همیشه در نوسان بود  ژرژ ساند در نامه ای نوشت :من نمیخواهم  هیچکس را از هیچکس بدزدم مگر اسیران را از زندانبانان وقربا نیان رااز دژخیمان

وبالاخره لهستان را از روسیه  واگر هنوز آن عشق پابرجا ست من کنار میروم

این زن باکمال ووالا  همیشه اعتقاد داشت  که :

عشق و وفاداری  وقتی از دل بر نخیزد  وآنچه را که دهان میگوید آنرا انکار کند

پستی ودنائت ویا جنایت است  همه چیز را میتوان از مرد توقع داشت بجزآنکه

دنائت پیشه وخیا نتکار باشد .

وسرانجام این دوموجود روز ی احساس کردند که دیگر راهی برای ادامه زندگیشان نیست

شوپن آشکارا رو به نابودی میرفت  سردی زمستان  برنشیت مزمن خستگی اعصاب بر

کسالت او افزود ومتاسفانه عشقی هم درمیان نبود تا نجات بخش جان او باشد وهردو به

احساسات خانوادگی روی آوردند ؛ شوپن برای مادر وخواهرش لویزا نامه نوشت وگفت

سخت دلتنگ آنها ست وهرچه زودتر به پاریس بیایند  ودر نامه اش ذکر کرد "

    درختان سرو هم گاهی هوسی دارند

وژرژ ساند به نوهان برگشت تا سولانژ را شوهر بدهد وموریس عزیز دردانه اش را به سفر

بفرستد.

......................

 

نامه های ژرژ ساند به " آلبرت گرزیمالا "

تنظیم شده در تاریخ5/10/08

ثریا. اسپانیا