پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۶

پاوراتی

پاوراتی

 

لوچیانو پاوراتی هم رفت ؛

ا مروز ساعت پنج صبح به وقت محلی !!

آخرین پدیده خوب و زیبای آواز وموسیقی  نیز امروز به سرای باقی شتافت

او یک پدیده استثنایی در موسیقی کلاسیک بود ؛

شرح احوال وزندگی اورا کم وبیش همه میدانند ؛ او عاشق زیبایی و هنرش

بود.

چه کسی جای اورا خواهد گرفت ؟!!

نه ! هیچکس جای کسی دیگری را نمیگیرد

یا د او همیشه گرامی باد

 

 

ثریا / اسپانیا 

دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶

تار گسیخته

 

دلم می خواست بدانم که

تار شکسته چه صدایی دارد

اما می دانستم که از آن درد بر می خیزد

او دیگر افسانه نمی گوید

نه از نخلها، نه از سرو آزاد 

و نه از ریشه ها

او دلش را رها کرده

بسوی باد.

 

او راه درازی را طی کرده بود

و از نسلی به نسلی دیگر خزیده

در میان قصرهایی از زرورق

خوابی سنگین

در خیمه های امیران

و ...اسیران

و ...

من ...

دلم را به سازی داده بودم

که از سیه روزی

زخمه اش را به باد داده بود

من کتابی ازجنس حریر

و به رنگ زمرد

به دست گرفتم ومویه سر دادم

گریه ایی به خاموشی یک شمع

در میان دیوار تبعید

من شعر را نقاشی کردم

و ... دلم برای آن پیر سوخت

که سکوتی گرانبار بر لبانش

سایه افکنده بود.

 

ثریا / اسپانیا

یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

٢ سپتامبر

 

زدست دشمن بیگانه چه نالی زار

که هر چه بر سرت آید ز دست دوست باشد   

       

< وحید دستگردی >

 

من نه می گویم و نه پنهان می کنم، تنها اشاره ای است از روزگار گذشته. 

امروز (دوم سپتامبر) درست سی سال تمام است که از نیستان وصل به بوستان نخل افتاده ایم و آنچه را که پشت سر نهادیم: دریایی حسادت، آبشاری از کینه ها، و رودخانه ای از عقده های فرو خفته در گلوی. 

 

آمدیم تا در هوایی تازه که در آن این اینگونه مرارتها نباشد نفس تازه کنیم.  سی سال کلنجار رفتیم تا بگوییم که ما از وصل دور افتاده ایم و نای شکسته ایم که گریه ها در گلو دارد.

 

در آن زمان که خانه را پشت سر نهاده و بسوی غرب آمدیم گریه ها وخنده هایمان خریداری داشت.  جوانی بود و تیر در ترکش  که با آن می شد هر مرغی را شکار کنیم.  پای به هر سرای که می گذاشتیم  سر ها در آستانه برایمان خم می شد !!

 

ورق زمانه بر گشت.  نو آورانی با کیسه های انباشته  به بازار آمدند و ما کهنه شدیم و در آن هنگام بود که فهمیدیم که اگر یک آدم ثروتمند قاشقش به ته دیگ بخورد و صدای آن به گوش همسایۀ (فقیری) برسد  همۀ صدا ها را تحت الشعاع قرار می دهد، گوئی که تنها همین (صداست که میماند).  آنچه را که درطی این زمان آموختیم باد هوا شد و به آسمان رفت.  امروز دیگر از این افق دور نمیتوان با آ نچه را که در طی این سی سال پشت سر نهاده ایم پیوندی داشته باشیم.  اما:

 

دیده ام دریاست اما زیر دریا آتش است

این خلیج (فارس) را موج گهر؛ ز آن آتش است

شعر من از عشق سوزان من امشب مایه داشت

ای وطن مهر تو در کانون دلها آتش است

 

سوگنامه غربت / دوم سپتامبر دوهزار وهفت

مالاگا. اسپانیا

شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

تابوت سیاه

 

با خود زمزمه می کردم: از زیبایی های دنیای گذشته چه چیزی را بیاد داری؟  از آن سرزمین اجدادی که در آن سوی زمان قراردارد؟  آوخ، که به راستی چه فاصلۀ طولانی میان ماست.

 

چشمانم رو به سیاهی می رفتند.  در درونم چیزی از هم می گسیخت.  اشکهایم به فرمان من نبودند و به فراوانی بر روی گونه هایم سرازیر می شدند؛ یک سیلاب درد آور و غم انگیز و علت آنرا نمی دانستم.  همه چیز تمام شده  وفرو ریخته بود. 

 

جمع کردن مشتی زبالۀ گذشته و نشاندن آنها درون ویترین تنها یک درد مظاعف بود.  کسانی را که دوست می داشتم کم کم دنیا را به بقیه سپرده و رفته بودند، و آن اخرین باز مانده را نیز اکنون با دست خود به درون یک صندوق سیاه گذاره و با مشتی خاک گل آلوده او را پوشانده بودم.  گذشته را نیز با او بخاک سپردم.  هیچ میلی نداشتم که خاطره ها را جلوی چشمانم دوباره زنده کنم. 

 

در همۀ این سالها که مانند برق گذشت من افسوس می خوردم که چرا او اینجا نیست و حال با میل و رغبت تمام او را به درون این صندوق چوبی گذاشته و هیچ تأسفی هم نمیخوردم.

 

سالهای دور مانند برفهای سر قله ها آب شدند و فرو ریختند و من در میان این سیلاب آهنگهای گم شده را به روانی آب یک رودخانه آرام می خواندم.  حال چه سعادتمندم!  حال می توانم در میان همۀ کتابهایم که لبریز از اندیشه و عقیده بزرگان و شعراست دنیای روح خود را و اندیشۀ خود را بیابم و آن را آبیاری کنم.  گذاشتم او در اعماق همان تابوت سیاه بماند تا بپوسد.

 

از دفتر: این زمانه

 

ثریا / اسپانیا

 

پیام گل

 

آن گل سپیدی که روئید در مرداب

و خشم باد او را به زیر افکند

آهسته در گوش باد گفت:

ما را برای تو پیامی است

مرداب خشک می شود

من فرو می روم

دوباره جوانه می زنم

در خاکی دیگر

و خواهم رست

تو دیگر مرا نخواهی شناخت.

 

........

 

در انتهای جاده  ابر پنهان بود

بانتظار گریستن

آسمان مغموم بود

به انتظار خورشید

زمین ساکت بود در انتظار نمی باران

و به آسمان می نگریست

راه اندیشه ها بسته شده بود

و نشانی از آن نبود

چرا اینهمه خون؟

چرا اینهمه آتش؟

آیا شکوه بی شکوه بی تباران که

بر فراز دنیا می گردند

 بدین گونه چشم دنیا را گریان ساخته اند

و ما به چه حکمی گردن نهاده ایم؟!

 

ثریا / اسپانیا

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶

صبحگاهان

 

سپیدۀ صبح صبوری مرا دید

برگشتن مرا دید

رفتن مرا دید

و قلب پاره شده ام را که به دست گرفته بودم.

سپیدۀ  صبح  

مرا بدرقه کرد

او می دانست که سرنوشت کجاست 

او می دانست که من از شب گریختم

تا به چشمۀ زلال صبح روشن برسم

او می دا نست که من شب و سپیده را بهم

پیوند داده ام

او با شکوه فراوان ناظر رفتن من بود.

 

ناظر رفتن زنی با پیراهن سپید

و توری بلند با پای برهنه

و دستان صلیب شده بر روی

دو پستان برجسته اش.

او می دانست که شب گوشواره های مرا دزدید

و من ... بدون هیچ زیوری

بسوی او بر می گردم.

 

..........

 

دیگر میلی به آن جزیرۀ مرجان ندارم

دیگر نمی خواهم کسی را بیابم

که بوی ترا با خود بیاورد

دیگر مجال آن نیست که

درساحل قدم بزنیم

و از سبزه و نسیم دیروز بگوییم

و اندوهمان را

که مانند سرب داغ

درسینه هایمان بسته می شود

با عطر نفس یکدیگر پاک کنیم.

رنگین کمان ناپدید شد

گلها خشکیدند

و من نشستم بپای شراب سرخ انگوری

و دل رها کردم درجویبار سنگی

در حالیکه آرزو داشتم بر بستری از سبزه های

تازه بخوابم

مست مست ...                              

 

ثریا /اسپانیا