تار گسیخته
دلم می خواست بدانم که
تار شکسته چه صدایی دارد
اما می دانستم که از آن درد بر می خیزد
او دیگر افسانه نمی گوید
نه از نخلها، نه از سرو آزاد
و نه از ریشه ها
او دلش را رها کرده
بسوی باد.
او راه درازی را طی کرده بود
و از نسلی به نسلی دیگر خزیده
در میان قصرهایی از زرورق
خوابی سنگین
در خیمه های امیران
و ...اسیران
و ...
من ...
دلم را به سازی داده بودم
که از سیه روزی
زخمه اش را به باد داده بود
من کتابی ازجنس حریر
و به رنگ زمرد
به دست گرفتم ومویه سر دادم
گریه ایی به خاموشی یک شمع
در میان دیوار تبعید
من شعر را نقاشی کردم
و ... دلم برای آن پیر سوخت
که سکوتی گرانبار بر لبانش
سایه افکنده بود.
ثریا / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر