شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

خورشید واژگون

 

بگو، چه زمانی به انتها خواهیم رسید

من نیروی خود را از دست داده ام ...

در این عبور تونل وار

چه زمانی می توانیم دخترانمان را به خوابگاه زفاف

راهنمایی کنیم، بدون واهمه؟

چه موقع به انتهای باغ می رسیم؟

 

دل من از عمق درختان هم گذشت

دل من از صبر و نا امیدی هم گذشت

من همه نیروی خود را ازدست داده ام

چرا که همه را در راه چیزی صرف کردم که امروز

آن را به پشیزی هم نمی خرند....در راه حقیقت

 

دل من رسواگر من بود

و تو ....

با گردنبد طلایی خود که مانند یک طناب دار

بر گردنت حلقه زده

با زیور آلات بدلیت

با زندگی خالیت

خود را به چه کسی عرضه داشتی؟

ابن گردنبد طلایی تو

از آن من است

من بخود زیور بهتری میاویزم

من فلبم را دریک نی می گذارم و...

 

زبانم بسته است ...

دل من گرفته

بانتظار یک وزش نسیم تازه هستم

بگو این جاده بی انتها نیست

بگو که راه تاریک وباریک نیست

بگو که روزی خواهیم رسید

من چشم براهم

دلم گرفته

 

..........

 

می گویند هرگلی که یکبار شکفت دیگر نخواه شکفت

او همانند آب روان آمد و در غبار گم شد

.......

من در میان همۀ سختی ها

بانتظار یک وصل شیرین و پایدار

خود را به اسیری سپردم

بامید یک روشنی دروغین

بامید یک چشمه که می پنداشتم گوار است

اما او مسموم بود.

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

منقلب!

 

تقدیم به: شادروان م . الف  به آذین که شیفتۀ انقلاب بود.

 

هرگاه حقیقت، عشق، فضیلتهای انسانی و احترامی را که برای خود داریم فدای آینده کنیم، خود آینده را فدا کرده ایم.  گل عدالت در زمین فاسد نمی روید.

 

رومن رولان

 

...............

 

آن تندبادی که سرتاسر فرانسه را درنوردید و از خود آتشی بجای گذاشت کم کم رو به خاموشی می رود و فراموش می شود.  حتی شیاری هم از آن آتش در آن سرزمین بجای نمانده است. 

 

اما ... این رشته آتش نیمه خاموش به راه افتاد و رو به دشتهای دیگر به تاختن پرداخت.  جن ها و پری ها از فلمرو خود بیرون ریخته و بسوی دشتهای سر سبز به پرواز در آمدند و روح ملتها را به زنجیر کشیدند، ودر این میان ملت خواب آلوده و خمار و نیمه مست ما هم دچار این آتش سوزی شد؛ آتشی که به درستی آن را نمی شناخت اما آن را تحسین می کرد.

 

 سالها گذشت.  شور و شو ق ها فروکش کردند، اما دیگر کسی نبود تا همانند فرهاد کوه کن تیشه ای بردارد و کار سنگبری را شروع کرده و نقشی از خود بیادگار بگذارد.  دیگر سنگی هم بجای نمانده؛ همه چیز زیر زمین خفته است.  مردان قدیم روزگار یکی یکی جای خالی کردند؛ یا بسوی ابدیت رفتند و یا در کنجی خزیدند و تماشاچی خلق شدند!

 

ما پیر ها هم از جرگه خارج شدیم؛ ظاهراً پیری تنها سهمی بود که توانستیم آن را برداریم.  در پناه اینهمه بی تفاوتی بانتظار کدام بهار نشسته ایم تا گلدان یاس ما دوباره گل بدهد؟؟!

 

چهارشنبه، ششم ژوئن

ثریا . اسپانیا

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

شور و ساز

 

من درمیان این دستگاههای هفتگانه

گیر افتاده ام!

از تنگنای سیمها می گذرم

و بر روی پنج خط حامل

سوار زورقی می شوم بی بادبان

تا بسوی شیطان)بروم و با او

هماغوشی کنم!

 

من او را در یک بهار دیدم

و در یک تابستان گرم و طولانی گم کردم

او حامله بود!!!

و در طنین افیونی که با آن

خود را می ساخت،

خارج از دستگاه می نواخت.

هر پرده را به راه باد می کوبید

و با شگفت انگیز ترین نغمه ها

در لانۀ گرگها نشست

و بر فرق خود یک (تاج خروس) نهاد!

 

و من در کنار مردابی

بسیار گریستم

و بیاد مردابی دیگر بودم که....

در آن هزاران جانور لانه کرده بودند

جانورانی که در پناه همان افیون

فریاد به آسمان سر می دادند.

من گریستم

می خواستم از سبزه زار تازه بگویم

نه از نکبت قرون.

می خواستم از نسیم بگویم

نه از عطر سیال گرد اعتیاد.

 

او تنها بود، من تنها بودم و هر دو تنهاترین تنهای این دنیا

او می دانست که شیطان در دلش

خانه کرده

او فرق نسیم با برگ گل را نمی دانست

او در امتداد هیچ حسی راه نمی رفت

او فقط معنی پرواز را می دانست .....

 

تقدیم به: ؟؟؟!!! (تو خود دانی!)

تازه به تازه، نو به نو

 

نمی دانم در ایران امروز چه خبر است و می دانم که چه خبر است!!  در میان زد و خوردهای خیابانی و بیابانی و آفتابه و شیلنگ و به طناب کشیدن زنان وجوانان، بطور قطع و یقین ادبیات دیروزی و ادبیات زمان امروز و پیشرفته در آنجا جائی ندارد: هر چه هست باید طبق سنت باشد و از این دایره بیرون نرود.

 

روزی نویسنده و فیلسوف آلمانی یوهان گاتفرید هردر در پاسخ آنان که  از او سئوال می کردند که آیا برای ایجاد تنوع  می توان با ادبیات سایر سرزمینها نیز آشنا شد، آنهایی که مطابق با سنت های ادبی می باشند، جواب داد: «آن چه را که بیگانگان بوجود آورده اند فرا نگیرید، اما از آنان طرز بیان و شیوۀ رفتار و ابتکار را بیاموزید.»  آلمانی ها نیز آن گفته را ملکۀ ذهن خود ساخته و بسوی بزرگانی مانند شیلر، گوته و لستینگ پناه بردند و دامان خود را از افکار این بزرگان پر کردند.

 

حال امروز در میان ملت باهوش ایرانی به غیراز آثار ادبی نیاکان و خاطرات کهن و سایر سنت های کهنه شده کسی بسوی شاهکار های زبانهای بیگانه به جستجو نمی پردازد تا معنی و مفهموم رموز دنیا را بهتر بیاموزد.  روزگارشان را با مشتی اراجیف و گفته های بی سر و ته و احیاناٍ نوشته های سبک ادبی دنیای جدید، و البته به همراه خدای تلویزیونی و چرندیات اینترنت تلف می کنند، بدون آن که بدانند در دنیای قدیم هم شاهکارهای بوجود آمده تا مردم کمتر درد حکومت های جبار و فاشیستی را احساس کنند. 

 

ملتهای بزرگ درکنار خود مردان بزرگی را نیز پرورش دادند و از وجود  آنها به نحو احسن استفاده بردند.  دانستن اینکه فلان دیکتاتور چگونه به دنیا آمد و چگونه زیست و چگونه مرد تنها دیکتاتورکهای دیگری را می سازد، بی مغز، بی شعور و بی احساس.  چرا ما نباید بسوی این مردان بزرگ برویم و از دید آنها دنیا را ببینیم، و بنگریم که چگونه یک شاعر و یا یک نویسندۀ آن روز در همۀ اوضاع جهان از ساده ترین عوالم حیات تا پیچیده ترین بحث های معنوی با دیدۀ دفت نگریسته و از آنها برای تسلی روح خود مایه گرفته است؟

 

مثلی هست که می گوید: حیف است که هنرمند بمیرد و هنر دوست جا ی او را بگیرد.  من یقین دارم که نویسندگان بزرگ و محققین و فضلای ماهم  از کارهای خوب خود دست بر نداشته و آثار گرانبهایی از خود بیادگار خواهند نهاد اگر چه در پستوی خانه باشد.  امروز عده ای ناگزیرند برا ی وجود و جلب توجه خود دست به دامن گذشتگان که کمتر با روحیه و زندگی آنان آشنایی داشته بزنند، و سال ولادت و روز وفات و القاب مشتی گمنام را سر لوحه گفته های خود قرار دهند.  این درست باین می ماند که ما چراغ افروخته را خاموش کرده و در پرتو یک شمع نیمه جان که رو به خاموشی می رود به خودنمایی بپردازیم.

 

دو داستان بی نام

 

دیشب در میان خواب و بیداری و گرمای شدی ناگهان این فکر به مغزم رسید: بله! من می توانم نام این دو داستان را منگوله و شب قوزی بنامم  (باحترام مرحوم فرخ غفاری، سینماگر، نویسنده، مترجم و روزنامه نگار، و احترام شایانی که باو داشته و دارم.

 

روزی با دختر بزرگم دربارۀ زندگی حرف می زدم.  باو گفتم: «گاهی شدیداً احساس گناه می کنم که بدون هیچ اتفاقی شما را به این دیار بیگانه آوردم و آواره کردم. حال در پناه یک سرزمین ناشناخته تنها باید کار کنید و زندگیتان را سر و سامان دهید.  چه بسا اگر شما را در همان کشو ر گل و بلبل و در کنار همان فامیل محترم(!)  می گذاشتم امروز شاید شما هم نصیب یک مرد ثروتمند می شدید و مجبور نبودید که کار کنید تا بتوا نید زنده بمانید؟!»

 

او در جوابم گفت: «این سرنوشت است.  ما قرار بود که ثروتمند نباشیم و حتماٍ اگر در همان سرزمین  بقول تو گل و بلبل می ماندیم بازهم سهم ما از زندگی یک مرد بی پول و بیکار بود و باز هم می بایست با جبر و مشگلات فراوان کار کرده و نان آورخانه باشیم.  بعلاوه من هیچگاه میل ندارم که همسر مردی ثروتمند شده و در خانۀ بزرگم بنشینم با لباسهایم و انگشترهایم و اتومبیلهایم، و فقط با مشتی آدمهای بیهوده معاشرت کنم و بدون هیچ هدفی زندگی کنم.

 

«امروز زندگی من معنی دارد و هدفم معین است.  از کارم راضی هستم و همسرم را با عشق فراوان دوست دارم.  زندگی او با من یکی است. هر دو زندگی می کنیم و آینده را می سازیم برای بچه هایمان.  نه مانند پدرمان که فقط برای خودش زندگی کرد و زود هم مرد، بدون آنکه نه بفکر تو باشد و نه بفکر ما.  من گمان می کنم که مردان شرقی همه همین وضع را دارند.  زن برایشان یک ماشین بچه سازی است و یا یک معشوقه و یا یک مادر، نه یک همراه.»

 

من سکوت کردم و در دلم باو حق دادم و باز بخود نهیب زدم که تو باید بیشترین درس زندگی را از بچه ها یاد بگیری. آنها کوچکند اما هرکدام دنیای وسیع و بزرگی را دارند که تو کمتر می توانی وارد آن بشوی.  این باعث شد که دو داستان من، منگوله و شب قوزی متولد شوند.

 

ادامه دارد

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

ایزد بانو

 

(سپتامبر هفتاد و دو)

 

آرزو دارم که نام دختر کوچکم را ایزد بانو بگذارم.  او راست می گوید. از بدو تولدش تا به امروز مرز میان دروغ و حقیقت را یافته است: او می تواند بین آنها فرق بگذارد.  اندیشه هایش همه زیبایند و زبانش گویاست.

 

ما باهم فرق داریم.  من آرزوی کلامی را دارم که با آن بزرگ شدم، با آن خو گرفتم.  من هنوز بانتظار چشیدن شراب (انگور شاهانی) هستم که در آن دکۀ پیر می فروش در میان جاده نوشیدم .  او با آن بیگانه است؛ او حتی مزۀ شراب را نچشیده  است و من هنوز در انتظار آن مستی هستم و بوی خوش آن گیاه که نامش  پونه است و درکنار جوی باریکی سبز می شود.  دختر من بمن میخندد!

 

خاطراتم همانند تلی از خاکستر داغ قلبم را می سوزانند.  در این دیار با آمدن احساسات ناپخته همه چیز برایم بی ارزش است.  آدم ها با رنگهایشان، با لباسهای باد کرده شان که درون گنجه می پوسد، با صورتهای زشت و سرخ  شده از می، با رنگ پوستشان که مانند ماهی سرخ شده است، با بیهوده گی و بی هدفی هایشان حالم را بهم می زند.

 

بانتظار روزی هستم که لباس بیگانگی را از تن بیرون آورم و به کشتزار خودم برگردم و جلوی کلبه گلی خانه ای بنشینم و بوی ماهی (کپور) سرخ شده را با روغن گوسفند را استشمام کنم و گلهای معطر محبوبه شب را ببوسم  و... عاشق باشم .

 

.........

 

دلم را بین قلم و کاغذ گذاشته و غم هایم را با آنها تقسیم می کنم.  فلب من امروز لبریز از اندوه است و لبریز از غبار و دود شده است. قلب من آرزوی بازگشت به کوی محلۀ کودکیم را دارد و بوی شیر تازه دوشیده شده  از گاو های مادۀ سلامت و بوی آب (جوپار) و ریگهای کوی والی آباد. 

 

زندگی من سر یک آسیاب سنگی شکل گرفت و به دکل یک آسیاب بادی گره خورد.  من امروز حاضرم جامۀ اطلس خود را در ازای آن کاسه چوبی محله ام بدهم.  بشرط آن که همان آواز قبلی را بشنوم.  بشرط آن که همان بوی (آ غوز) شیر و بوی سرگین اسبهای مادرم را احساس کنم .

 

در اینجا هیچ خبری نیست. اینجا هیچ ایستگاهی نیست.  کسی اینجا توقف نمی کند. شیر بوی بد داروی ضد عفونی را می دهد و کوچه ها بوی باروت، بوی خون و بوی ادرار شب.

 

من آن دیوانگی ها را دوست دارم ؛ آن دویدنهای بی حاصل را.  به دنبال رؤیاهای بیهوده آن آتش سرخ شده برای منقل پدرم هستم  و آن کرسی گرم که با پاهای پسرخاله بازی می کردم و می خندیدم.