یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

جنگل

 

دشتی سر سبز وجنگلی پر درخت

سوخت

چشم خون گرفتۀ خورشید براو  خیره ماند

درختان سبزو پر غبار بودند

مرغان کم کم از آشیانه خود گریختند

دیروز جنگلی سر سبز سوخت

آنهمه سبزی وخرمی نابود شد

ابری تیره و سیاه آسمان را پوشاند

زنان نوحه کنان از کنار جنگل

می گریختند

جنگل نابود شد و درختان نیمه سوخته

هنوز زمزمه می کردند

خاک هنوز نفس میکشید

و در نفسش بوی سم و کافور و بوی

نابودی به مشام میرسید

جویبار بر خاک می گریست

و اشک او بر چهره هزاران برگ بجا مانده

نشسته بود

در عوض بذرها سیمانی

چمن های مصنوعی ونازک

با نازک بدنان

به آنجا راه یافتند

جنگل سوخت ودرختان ناله می کردند

اربه کشان  بسرعت نفس خاک را

خاموش کردند

و زنان نیمه برهنه آغوش بروی خورشید

گشودند.

 

 یکشنبه

 

● ● ●

 

مپرس دشمن کجاست

همه جا هست

به هرکجا که نگاه کنی اورا می بینی

واو که از همه خطرناکتر است کسی است

که با مهربانی در کنار تو

ایستاده و می خواهد یار تو باشد.

 

همان روز

 

● ● ●

 

پائیز فرارسید

اما گلهای کنار پنجرۀ من شکفته اند

و درختان خیابان سر سبز وخرمند

کوه ها از دور نمایانند اما

بر قله هیچکدام برفی ننشسته

برف تنها بر تارک من نشسته

از پائیز خبری نیست

برگی بر زمین ننشسته

روزی باد غمناک پائیزی زمزمه می کرد

و از زمزمه او درختان سر تکان میدادند

اما دیر گاهی است که دیگر باد پائیزی

نمی وزد

در عوض طوفانها غوغا بپا می کنند

درختان خسته وفرسوده از تابش

بی امان آفتاب

به دورنمای آسمان می نگرند.

 

یکشنبه

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

میرزا رضای کرمانی

 

 

 محب آل رسولم، غلام هشت و چهارم

فدائی همه ایران رضای شاه شکارم

رضا به حکم قضا کشت ناصرالدین را

ز کیفرعملش بود من گناه ندارم

تنی چگونه زند خویش را به قلب سپاهی

اگرچه لشکرغیبی مدد نبود بکارم

نشان مردی و آزاد گیست کشتن دشمن

من این معامله کردم که کام دوست برآرم

 

عده ای اورا قاتل می دانند و بدین گونه می شناسند. برخی اورا مردی بدبخت یک لاقبا می دانند که از روی ناچاری دست به آدمکشی زد.   بازماندگان خاندان قاجاریه واشراف (!) اورا قاتل (شاه بابا) می خوانند.  حقیقت این است که او مردی حساس و بزرگ منش بود که از دست ظلم به جایی پناه برد که سرانجام نامش در تاریخ بنام (قاتل شاه)  ثبت شود.

 

میرزا رضا کرمانی  یک مرد ساده ووطن پرست و کاسب بود.  حجره ای کوچک در یکی از خیابانهای خاکی شهر داشت که در آن پارچه، شال وترمه می فروخت.  خریداران او هم کامران میرزا نایب السطنه،  خانواده های اعیان و حرمسرای سلطان بودند که پارچه ها را می بردند وپولی هم پرداخت نمی کردند.

 

او پسر ملا حسین عقدائی  معلم ناصرالین شاه بود وهمبازی دوران کودکی کامران میرزا.  می گویند شاه قاجار هنگام غذا خوردن آنقدر می نشست تا ملا حسین سر سفره حاضر شود وسپس غذا را شروع میکرد.  از طرف دیگر یک نسبت سببی هم با همسر حاکم کرمان (آقای مشیر)  داشت که او هیچگاه از این فرصت فامیلی استفاده نمی کرد.

 

مدتها تلاش کرد بلکه طلبش را وصول کند، اما بغیر از توهین چیز دیگری عاید او نشد.  به ناچار دست به دامان کامران میرزا دوست وهمبازی قدیمی خود شد و او هم بجای آنکه باو یاری برساند او را دریک انبار زندانی کرد.

 

پس از آنکه آزاد شده میرزا رضا راهی ترکیه شد و سپس به محضر سید جمال الدین اسد آبادی رفت. سید دست نشانده دولت فخیمه وحقوق بگیر وداری چندین ملیت بود و شاگردان زیادی را تربیت میکرد.  روزی درحین درس بشاگردان خود می گوید: « ظلم وبدبختی وقحطی وبیچارگی در کشور ما بیداد می کند و اینها همه از دولت سرهمین شاه ظالم است.  مردی میخواهم که ریشه اورا از زمین بردارد. »  رضای ساده دل و رنج کشیده دستش را بالا میبرد ومیگوید: « ما هستیم! »  او راهی کرمان میشود  وبا زن وفرزندانش حداحافظی کرده آنها را به دست خدا وسپس به دست فامیل میسپارد و به سوی شهر ری حرکت می کند.

 

حرم را قرق کرده برای حضور حضرت ظل الله و میزرا رضا در شبستانی بخواب بود.  یا کسی اورا ندید ویا اگر دید حرفی نزد.  او نامه ای سفید دریک پاکت به همراه چند گلوله تقدیم سایه خدا کرد و

همانجا ایستاد و فرار نکرد.  اورا گرفتند وبا قل و زنجیر بستند وبسوی زندان بردند.  در روز محاکمه بارها از او پرسیدند: چه کسی شمارا تحریک کرده و شما چند نفر بودید؟  اودر جواب می گفت: « ما پنج نفر بودیم: من بودم وسایه ام و ... ک ..و خ .. !»  اورا به چوب می بستند و شلاق میزدند و فردا دوباره همین ماجرا تکرار می شد. 

 

وقتی اورا به همراه چند مرد آزادیخواه به زندان قزوین بردند در حیاط زندان عده ای مشغول سینه زنی و نوحه خوانی بودند (گویا ماه محرم بود).  میرزا رضا رو به جمعیت کرده ومی گوید: « ای بدبختها شما نشسته اید وبرای کسیکه هزارو چند صد سال پیش ازدنیا رفته توی سرتان می زنید ولی برای ما که برای آزادی شما تا پای دار می رویم قطرۀ اشکی هم نمی ریزید. »

 

بعدا ز اینکه او به دار آویخته شد بچه ها در شهر کرمان آواز می خواندند که:  « سگ سیاه رو کشتند / میزرا رضا را کشتند!! »  این است نتیجۀ حق طلبی.  بلی در قرن گذشته با یک تاریخ پر رمزو راز و تحریف شده، آشفته ودگرگون شده و برای ما یک قرن بیداری بود.  زبانهای زیادی بریده شد و تعداد بیشماری یا جان باختند و یا با شکنجه های روحی و جسمی زنده بگور شدند.  اما نباید فراموش کرد که چشمها بازتر و گوشها شنواتر شدند.

 

قدرت توانست مردی حساس و رنج کشیده و آزادیخواه را بصورت یک (قاتل) وارد تاریخ ما کند تا جاییکه هنوز تا هنوز است بازماندگان و فامیل او شرم دارند که از او بنام یک وابسته یادکنند، و یا بازماندگان میزرا آقاخان کرمانی بکلی منکر وجود او ووابستگی او بخود شدند.  درحالیکه محمد علیشاه چراغع به دست در نیمۀ شب ناظر بریدن سر میزرا آقاخان وهمراهان او در تبریز بود، خواهران و برادرانشان مشغول تاراج املاک وهستی او بودند و بعدها نام خانوادگی خود را نیز تغییر

دادند.  گناه میرزا رضا فقط آزایخواهی بود و جلوتراز زمانش حرکت میکرد و اندیشه هایش روشنفکرانه و به دوراز هر خرافاتی بود.

 

در طول این یکصد سال کتابها تألیف شدند داستانهای راست و دروغ گفته شدند اما هیچکدام گویای یک واقعیت برای نسل ما نبودند بلکه همه به (میل) دیگری نوشته میشد و لبریز از بغض و کینه وخودخواهی، و این بود نتیجه؛ آنچه که کاشتیم امروز آنرا درو می کنیم.

 

ای گامی تر زچشمان، خوبتر ز جان من

اولین الهام بخش و آخرین پیمان من

کشور پیر من، اما پیر عالی نشان

طبع من، تاریخ من، ایمان من، ایران من

 

آرزومندم که تابد اختر فرخنده ات

در عمل آید دوباره روح دائم زنده ات

بهتر از بگذشته باشد حال و هم آینده ات

نور پاشاند به دنیا دانش رخشنده است

پس تو هم عرض حقیت شنو از این بنده ات.

 

 الف . لاهوتی

ادیان

 

اگر بخواهیم  بزرگی دینی را با تعداد پیروانش براورد کنیم بنا براین یک زرتشتی حق ندارد امروز از دین خود دم بزند، زیرا مریدان دین زرتشت در سراسر جهان از حدود چند صد هزارنفر تجاوز نمی کنند.  و این در حالی است که دین زرتشت خود سنگ تمام گذاشته و برروی کلیه مشکلات بشر انگشت نهاده است و یکایک را بنحوی با مفهوم (خدا) پیوند داده.  در قسمت دهم یستای بیست و شش  چنین گفته:

 

فروهرهای مردان پاک را می ستائیم

فروهرهای زنان پاک را می ستائیم

فروهرهای نیک وپاک را از (کیومرث) تا (یسوشیانت) گرامی می داریم.

 

دین زرتشت برخلاف سایر ادیان مخصوص یک قوم ویا یک طایفه نیست.  اهورا مزدا با فراعنۀ مصر دشمنی ندارد و باقوم بنی اسرائیل به کینه بر نمی خیزد.

 

فروهرهای مردان پاکدامن ایران زمین را می ستائیم

فروهرهای زنان پاکدامن ایران زمین را می ستائیم

فروهرهای پاکدامن توران زمین را می ستائیم

فروهرهای مردان وزنان پاک دامن همۀ ممالک را می ستائیم

این زمین را می ستائیم و آن آسمان ا می ستائیم و آنچه خوب در میان آنهاست گرامی می داریم و آنچه برازندۀ ستایش و شایستۀ نیایش و در خور پرستش است می ستائیم.

روانهای مردان و زنان پارسا را درهرجایی که تولد یافته واز وجدان پاک و نیکی وپیروزی برخوردارند ویا برخوردار خواهند شد، می ستائیم.

 

ازآنچه که در بالا ذکر شد می توان دید که این دین آثار عدالت در سطح جهانی را برای بشریت خواسته است.  پارسا پارسا ست، چه در ایران زمین وچه در بلخ یا شوشتر.  تمایز وتکامل خاصی که دین زرتشت پیدا کرد عبارت بود از یکنوع شر وپلیدی در وجود بشر و یا خارج از روح آدمی که بعد ها به آن نام اهریمن داده شد.  در همۀ ادیان میتوان این نمود را یافت و در بین همۀ مفاهیم اخلاقی انسان می توان شرو بدی وخوبی را نشان کرد.

 

روان آدمی یک دنیای ناشناخته و پر ابهام است.  در یکی از کتابهای روانشناسی (روانکاوی بالینی جدید) خواندم که: در جنگ جهانی یک سرباز آمریکایی برای آنکه از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند به پای خود تیری شلیک کرد.  او را به بیمارستان برده و تحت مداوا قرار دادند ولی زخم او التیمام پیدا نکرد.  اورا به آمریکا برگردانده ودر بیمارستان نظامی بستری کردند.  زخم او وخیم تر شده و هیچ دارویی به آن کارگر نمیشد تا جائیکه آن سرباز روزی می خواست پزشک معالجش را بکشد از آنجا که گناه خوب نشدن بیماریش را به گردن پزشک می گذاشت.  در حالیکه گناه درخود او بود و آن احساس شدید گناه که او خودرا مجروح کرده بود نمی گذاشت درد او التیمام یابد.

 

در همین قرن بیست ویکم اکثر کشورها از یک سیاست ناسالم استفاده کرده و باعث کشتار صدهاهزار انسان می شوند.  هیچکدام نمی دانند که گناه درکجای ذهن آنها قرار دارد.  هنوز واقعۀ دردناک جنگهای گذشته بکلی فراموش نشده که نهضت های جدیدی زیر نامهای مختلف (ادیان) سازمان یافته و باعث بوجود آمدن شرارت و دشمنی و کینه میان انسانها شده اند.  آیا زمان آن نرسیده که کمی بخود آئیم و انسانهارا بخود واگذاریم و با زور وشکنجه روح آنان را به یغما نبریم ؟  

 

مأخذ: کتاب سروده های ویشتا از پورداود

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

خرد وجهالت

 

ز آب خرد ماهی خرد خیزد

نهنگ آن به که با دریا ستیزد

 

من نه ادعای شاعری دارم ونه نویسندگی؛ کسی که برای شاعری متولد شود سرانجام نیز شاعر خواهد شد.  یک استعداد جزئی را نباید با هوش سرشار و الهام واقعی یکی دانست.  در حال حاضر دنیائیکه در آن زندگی می کنیم بد جوری رو به ویرانی نابودی می رود، و ملتهائیکه چندین قرن تاریخ دارند کم کم تبدیل به یک قوم وطایفه میشوند و همانطوریکه حکومتهای آنها تغییر پیدا میکند عادتها و باورها وکلام آنها نیز عوض می شود.

 

این عادت بشر است پس از آنکه احتیاجات اولیه اش را بر آورده کرد می رود و دست بکاری میزند تا صاحب عنوان وشخصیت وامتیاز بیشتری شود.  عده ای شهرت خود را در آدمکشی وغارتگری پیدا می کنند، قومی دلیرانه برای حفظ اراضی سر زمینش می جنگد و عده ای دریک سر زمین متمدن

می خواهند سیاسی شوند و آنهم یک سیاستمدار نامی!

 

امروز کمتر کسی به دنبال فیلسوف شدن و یا ادیب و یا حتی شاعرشدن می رود واین روزها کمتر از گذشتگان یادی میشود، و در عوض آنانکه بیشترجنایت کرده اند شهرت بیشتر ی به دست آورده اند؟!

اگر کسی قدم در این راه بگذارد او را برهنه وگرسنه می نامند که از ناچاری دست به شاعری یا نویسندگی زده.  البته این حرف زیاد هم بی پایه نیست چرا که نویسنده ای بزرگ و نامی در یکی از قصیده هایش گفته بود:« که شدت فقر مرا به شاعری وا داشت؛ اگر متمول بودم خوابیدن را هزار بار

بر شعر گفتن ترجیح میدادم!!»

 

خوب اینهم عقیده ایست.  اما یک ملت را شاعران و نویسندگان و اندیشمندان نگاه داشته.  قدرهنرمندان را دانستن نیز خود یک هنر است که متأسفانه این عادت کم کم دارد از بعضی اجتماعات دور میشود. اگر فلاسفه و بزرگان گذشته نبودند گمان نکنم دنیای امروز صاحب اینهمه دانستنی ها می شد.  بنظر من یک نویسندۀ قابل ویک شاعر کامل می تواند ملتی را دلیر وجوانمرد وبزرگ کند، و یا برعکس اورا به خاک ذلت بکشاند.  رودکی باسرودن بوی جوی مولیان پادشاهی را به پایتخت برگرداند؛ و شاعر نوپردازی با سرودن چکامۀ ای سیاهروترین امپراطور پادشاهی را به گور فرستاد.

 

خوانندۀ یک اثر بدون آنکه شناخت درستی از نویسنده ویا شاعر داشته باشد از روی آثار او به قضاوت می نشیند.  یکی می ترسد و در لفافه می نویسد.  یکی جرعت وشهامت دارد همه چیز را عریان میکند، و عده ای نیز رو بسوی باد نشسته  تا ببینند از کدام جهت می وزد تا مدح وثنای خود را نثار کنند و سرانجام پس از آنکه صاحب نام ونشان و دارایی شدند آنگاه سر درگریبان فروبرده و به اعتراض می پردازند و می خواهند که تن به مبارزه و سر درراه (جانان) بسپارند و برعلیه خود قیام کنند!  کسانی هم بوده اند که افکار ملتی را مسموم کرده و سپس بکناری نشسته وحسرت گذشته را میخورند.

 

بنظر من مقدس ترین وظیفۀ یک انسان دانا ترقی دادن فهم و شعور عمومی است و تشویق آنها به داشتن علم وفضیلت.

 

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

برسر نکوفته باشد در سرایی را

 

افراد یک جامعۀ بی فضلیت و جاهل تنها از رسوا کردن و نفی یکدیگر لذت می برند، نه تنها در حال عادی بلکه در هرزمانی و در هر بلایی باز همانند یک جانور خونخوار یکدیگر را می جوند.  بجای آنکه دست اتحاد واتنفاق به یکدیگر بدهند - آنهم در زمان حوادث بد ودردناک - یشتر بلای جان آدمی می شوند.  نمونۀ بارز آنرا میتوان در بین همین چند میلیون آواره ای که در سراسر دنیا پخش شده اند دید.  در میانشان نه (اتحاد) بلکه (منافع) حکم میکند. همه برای کوبیدن وتحقیر کردن یکدیگر تلاش می کنند.  و همه بهترین هستند وهمه برنده!!! برنده چه چیزی؟

 

حال به دنبال کدام آزادی ودموکراسی می رویم؟ درحالیکه در پنهانی ترین گوشه های ذهن مان هنوز متصل به امامزاده ها ودخیل بستن و مراد گرفتن از آنها هستیم.  هنوز به دنبال یک (استبداد) از هر نوع که باشد می رویم.  دموکراسی زمانی در میان ملتی جا میافتد که آن ملت بیسواد وجاهل نباشد.  در گذشته حداقل مدارسی برای فراگیری علم  وجود داشت و حال همۀ مدارس تبدیل  به مراکز خوف و وحشت شده اند، که در میان آنها میتوان بچه ها را به گروگان گرفت و یا کشت.  و طبیعی است که

کم کم فاصلۀ بین فراگیری علم ودانش بیشتر شده و هرروز بر تعداد جاهلان اضافه می شود.

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

قصۀ رمضان

 

ماه رمضان و ماه مبارک و پربرکت مسلمین از راه رسید، بهمراه هزاران رنگ وبو: زولبا بامیه که سمبل این ماه هست، آش رشته، آش، جوجه کباب، برۀ بریان، آبگوشت بزباش، شامی لپه، کتلت، شله زرد، حلوا، تره حلوا، خرما، ماست وسبزی خوردن،  و انواع واقسام شیرینی های خوشمزه که سفرۀ سحری و افطار مؤمنین را رنگین میکند.  طبیعی است که ایرانیان و سایرمسلمانان این شکوه وجلال را به سایر کشورهای مقیم هم برده اند؛ هرچه باشد اینها (سنت) است وباید سنتها حفظ شوند.

 

بیاد سفرۀ افطاریه مادر افتادم.  کمی آبجوش، یک خرما و کمی ماست، کاسۀ کوچکی آش ساده، و چای ونان وپنیر.  وسحری کمتر ازاین، باضافۀ نیت ونماز و دعای سحر.  درعوض هرروز غذای نخوردۀ خودرا به همراه یک نان و کمی چای و قند و سایر مخلفات بسته بندی کرده از خانه بیرون می رفت تا به دست فقیر ویا روزه دار دیگری بدهد، و سالها باغبان خانه و خانواده اش از این سفره کوچک بهره می بردند.  او عقیده داشت رمضان یعنی تزکیۀ نفس وتزکیه روح وتمیز کردن شکم و کبد وروده ها. قبل از افطار می بایست یک سورۀ کامل قرآن را بخواند وگاهی هم مرا در این خواندن شریک میکرد.  او لب به خرما و تخم مرغ سرخ شده در کره و روغن (کرمانشاهی)! نمی زد.  او دست به هیچ شیرینی ویا سایر غذا هانمی برد.

 

سالهای بعد که من دیگر دچار مشگلات و سایر خدمات برای دیگران بودم می دانستم که تنها در اطاقش نشسته و دعا و قرآن می خواند وبه نماز می ایستد و اشکهایش نیز جاری است.  همیشه چشمانش بسته وزیر لب دعا میخواند.  مانند بقیه شکم خود را گورستان اغذیه نمی کرد و مانند دیگران در موقع افطار حمله به سفره نمی برد - مانند آنها که لابد بر سر خدا هم منت می گداشتند که « بلی، ما یکروز تمام نخوردیم و نه آشامیدیم ونه کشیدیم؛ فقط کمی زبانمان که به دروغ عادت داشت لغزید ».  کمتر کسی را دیدیم که پایبند باین فلسفه باشد که یک وعده کم بخورد و در عوض آن را به فقیری برساند.

 

امروز منهم بیاد سفره(حقیرانه) و پر برکت مادر افتادم که در میان آن دنیائی صفا، نیکی، شور، عشق، پاکی وخلوص نیت چیده شده بود.

 

شنبه

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵

عروسی کوکب خانم

 

باغ بزرگ (شازده) آنروز حسابی شلوغ بود.  روز بند اندازی کوکب خانم و روز شادی وبزن و بکوب بود.  باغ شاه عباسی پر درخت و باغچه های باصفا و مملو از گل و سبزه و چمن  وحوض بزرگی که فواره های آن تا آسمان آب می پاشید.

 

پدر کوکب خانم یک دستگاه نیمه حکومتی داشت با تمام تشریفات بریزو بپاش، و درعین حال با تمام احکام وقوانین بی چون و چرا که می بایست اجرا می شد.

 

در حیاط بزرگ باغ و درقسمت زنانه بزن وبکوب و هلهله وولوله بود.  کوکب خانم قرار بود که هفتۀ بعد به عقد حاج غلامحسین چهل و پنج ساله دربیاید، و کوکب خانم فقط چهارده سال داشت.  حاج عبدالحسین خان در بازار کیا وبیایی داشت و اسم ورسمی؛ حال می رفت که نه تنها داماد سرخانه شود بلکه بهترین غنچه گل آن باغ را نیزبچیند.

 

ننه بهجت بند انداز با آن هیکل بزرگ و گوشتی خود داشت با بیرحمی تمام پرزهای صورت تازه شکفته شده کوکب خانم را با نخ بند می برد.  کوکب خانم فقط گریه می کرد واطرافیانش باو قند وگلاب و نقل و ابنات می داند واو همه را بالا می آورد و آنها دوباره به زور به دهان او فرو میکردند.  دختر بچه های دیگر به تماشا ایستاده بودند وشاید خیلیها در دلشان آرزو داشتند که جای کوکب خانم باشند و عروس شوند!  در آنطرف باغ شاه داماد با شکم برآمده وته ریش سفید و سیاه و موهای ریخته شده داشت قند درون استکان چای می ریخت و یک قند حسابی هم در دلش آب می شد.

 

پس از آنکه بند صورت وابروی کوکب خانم تمام شد ننه بهجت نگاهی به پرو پای سفید و نازک کوکب خانم انداخت و روکرد به خانم برزگ و گفت اورا به اطاق ببرید تامن بیایم.  کوکب خانم را کشان کشان و بیحال به اطاق بردند، پرده هارا کشیدند و ننه بهجت مانند میرغض واردشد.  کوکب خان را لخت کردند وننه بهجت روی پاهای او نشست و دوزن دیگر دستهای اورا گرفتتند و ننه بهجت نخ بند را به دهان گرفت ومشغول بند انداختن شد، و زیر لب زمزمه می کرد که: « کپو کپو، ناز کپوکپو؛ کوکو کوکو، ناز کوکو، کوکو »

 

لابد برای یک دستخوش حسابی داشت خوش خدمتی بخرج میداد تا یک (کوکوی) خوش نمکی تقدیم عبدالحسین خان کند!