ستم عشق تو هر چند کشیدیم بجان ، زه آرزویت ننشستیم ،خدا میداند
آنچه را که نیمه شب گذشته نوشتم تنها یکرویا بود نه مانند عشق میسیز کارسن به رالف کشیش احتیاج به رویا پروری داشتم دنبال بهانه میگشتم مانند دختران تازه بالغ عشق را به سیخ کشیدم خوب پر بدک نبود جوانی در من سر بلند کرده وبه طغیانم واداشته چندان میلی به ترک دنیا ندارم اما به هر روی باید بروم بقول سهراب سپهری کسی مرا صدا کرد بدون کفش وکلاه زیور آلات میروم ،
اما نمیتوانم منکر شوم که زیباترین لبخند جهان را تنها روی دهان او دیدم وتنها چیزی که از همه جوانی او بر جای مانده است ،
روزگاری انرژی بخش زندگیم بود چشم امید به او دوخته بودم اما ،،،،،نه ! او یک کاسب بود با قدرت پدررهمسرش که در کار نفت !!! است به خارج پرتاب شد همسر خوبی هم دارد اما حرمسرای نیز همیشه باز و آن لحاف کرسی الکن هم ریاست انرا بر عهده دارد زندگی خصوصی او بخودش مر بوط است گاه گاهی زمزمه ای شعری بر زبانم مینشیند اما ناگهان بیاد میاورم که تا چه حد بی ادبانه رفتار کرد وهیچگاه اورا نبخشیده هیچگاه،
رویا ها مانند ابری تاریک از هم گریختند باز من ماندم ودردهای نیمه شب واواز ،،،،،،
بی پایان عشق
پایان
اپریل بیست وششم دوهزارو بیست و چهار میلادی