چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۴۰۱

یک داستان کوتاه


! ثریا ایرانمنش « لب پر چین ». اسپانیا

چرتش  گرفته بود زیر هوای داغ   کتاب را بست عینکش را روی آن گذاشت چشمانش بی اختیار رویهم افتادند وخوابی عمیق اورا در بر گرفت   برای ساعتی درد را فراموش کرده بود  نشسته روی مبل. خواب او را باخود برد  در این میان دو فرشته با بالهاای الوان ورنگا رنگ آمدند ودر دو طرف او نشستند   همهجا  روشن شد. بال فرشتگان الوان  مانند چراغهای رنگین  در شبهای تاریک میدرخشیدند،

 یکی رو به دیگری کرد وگفت : 

این همان ستاره ای نیست که ما به هنگام بازی در آن شب انرا گم کردیم واز آسمان پرتاب شد به درون تاریکی  ودوستاره درخشان را تیز با خود برد ؟  واز آن تاریخ مارا نیز از آسمان اخراج کردند  بجرم  گم شدن دوستاره  ؟ 

دیگری در جواب گفت :   نه گمان نکنم. آن ستاره  های که ما در ان شب با آنها بازی میکردم براق وروشن بودند  این یکی  تاریک است. چشمانش ابدا برقی ندارند ،‌نه گمان نکنم ،

دیگری در جواب کفت ؛

چرا خودشان هستند من آنها را خوب بیاد دارم. درخشش عجیبی داشتند  از میان دست‌ها ی ما رها شدند او آنها را با خود به زمین برد  و   از ان تاریخ ما هم محکوم به اواراگی هستیم. که چرا این دوستاره  را گم کردیم ،

ان یکی جواب داد نه این نیست  از ان شب که درهای آسمان را به روی ما بستند  ما به دنبال ان دوستاره گم شده  هستیم  تا انهارا به آسمان بر گردانیم. اما به هر کجا که میرویم  انهارا نمی یابیم ،

 فرشته دست راستی. جواب داد که من قول میدهم  این خودش هست. بما همین آدرس را دادند وگفتند میتوانیم ان دوستاره  گمشده را اینجا بیابیم ، 

ان یکی در جواب گفت ؛ ایکاش چشمانش را باز میکرد  شاید ما در میان چشمان او ان دوستاره  را می یافتیم وبا خود به آسمان  بر میکرداندیم .

فرشتگان  اورا تکان دادند تا او بیدار شود به یکدیگر گفتند حتم داریم که خود اوست  .

کتاب از روی زانوانش بر زمین افتاده بود  بین خواب وبیداری. دست برد تا انرا بردار به  دنبال عینکش بود  فرشته ها در چشمان او دقیق شدند   گفتند ، اه خودش است ،،،اما. اما برقی از آن چشمان بیرون نمی جهد نه ابدا روبه تا ریکی میروند . انگار خاک روی آنها پاشیده شده  شبیه ستارگان دیگر نیستند ، 

او خودش هست اما آن دوستاره  کجا هستند او‌همچنان در میان خواب وبیداری. به آوای فرشتگان گوش میداد هر بار یکی از آنها پلکهای اورا بالا وپایین میکشیدند ، خودش هست …..نه. نه او نیست .  یکی به دیگری کفت چرا. خودشان هستند اما چیزی. مانند ابر جلوی آنها را کرفته   ،،،،،،،

دستی به شانه اش خورد. از جای پرید  ، اه کجا بودم ؟ ساعت چند است ؟  فرشتگان کجا رفتند مگر نه آنکه آنها به دنبال دو ستاره گم شده خود آمده بودند   اما آیا آنها. میدانستند که من آن دوستاره  را در چشمان دیگری به ودیعه گذاشته ام ؟ 

او دیگر تصمیم داشت که به تبعید جاودانی خود تسلیم شود  او دیگر آن دختر طناز وزیبا نبود که به هنگام بوسه گرفتن از لبان معشوق  چشمانش از صد ها هزار. ستاره دیگر براق تر میشدند  وبه هنگام أغاز عشق بر ق آنها عالم را  فرا میگرفت  واورا رسوا  میساختند .او أزرده خاطر  به هر سو نگاه کرد خم شد تا عینک خود را بردار د اوه باز شیشه اش در آمده در کنار. عینک یک پر زیبای الوان دید  که روی زمین افتاده بود ، .پایان 

عصر یک تابستان داغ  

چهاشنبه  29/06/2022  میلادی 

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۴۰۱

ایرانستان

ثریا ایرانمنش  ، « لب پرچین ». اسپانیا ! 

ای مگس ، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست / عرض خود می  بری  وزحمت ما میداری ؟

مشگل دارم با این  نوشتن ها روی این  پاره شکسته ها کم کم این خط هم گم میشود  وکم کم  هرچه را که بافته بودیم از هم شکافته تلی از نخ  برایمان باقی خواهند گذاشت ،

دیگر کاری به این وأن ندارم  تنها به نقشه ای که درون قاب گذاشته وبه دیوار أویزان کرده ام «همان نقشه ای  را که خودم در اداره جغرافیایی کشور کشیدم »  انرا  شرکت‌های  دیگری رنگ زدند وبه چاپ رساندند  همان یک نسخه برای من باقی ماند انر درون یک قاب در راهری  خانه گذاشتم  اما هیچکس به أن توجهی ندارد ! همه سر کرم حوادث روزانه هستند   حال به آن مینگرم  چه زیبا  چه رنگ أمیزی   شکیلی  حتی حومه هارا نیز نام برده بودم این کار خودم بود بخودم پاداش دادند با دو حقوق اضافه  ومن خندان وخوشحال از این تز وپایان  نامه  به خدمتکاری  خانه همسر  رفتم ،

حال به آن مینگرم  گرگهای گرسنه وسیری ناپذیر انرا درمیان گذاشته به هم چشم غره می‌رومد هر یک تکه ای را میخواهد همه هم آن تکه های خوش آب وهوای  ا میخواهند آنها از کویر چیزی نمیدانند واز طاقت آن بیخبرند  واز آتشی که در درون آن میسوزد نیز خبری ندارند   تنها من فرزند کویر در کنار این  عکس  اشک‌هایم را پاک میکنم و میگویم ،

دل از تو کندم  کهن دیارا ،اما هیچ کجا نتوانستم قراری بگیرم به گرم ترین  وداغ ترین نقطه جهان یعنی شاخ آفریقا آمدم تا بلکه  از باد کویر  نسیمی بر پیکر  من بوزد ، اما افسوس  اینجا انجایی نبود که من میخواستم   به هر دیاری که میرفتم گمان میبردم   اینجا می‌توانم قرار بگیرم زمانی ایتالیا وجنوب آن در نظرم بود اما آنجا مردمانی بسیار خشن داشتند وبی مهر وبی رحم وهجوم مافیها ، 

به هر روی اینجا شد اقامتگاه ابدی من وچه بسا   جایگاه خاکستر دیکر من تنها امیدم آن است که در زمان زنده بودن من چاقو را درون این هندوانه پر آب فرو نکنند وانرا تکه  تکه  درون چند  بشقاب به چند مفتخوار ودزد هدیه ندهند . .

دستهای زبادی در این راه کار میکنند رفت و آمد های رهبران قبیله  وجمع شدن دور یک میز ،،که خوب  کدام  تکه متعلق بمن است ؟!  

گاهی به ارامنه  میاندیشم  آنها در طی سالها آواره سر زمین‌ها بودند کشورشانرا   به یغما برده بودند آنها اما در سکوت دست یک دیگرا در دست داشتند  وهمه  ایمان و  ‌عقاید و پیمانشان   را حفظ کردند  به هرکجا که میرفتند اول یک مدرسه زبان برای کودکانشان باز می‌کردند  وسپس یک کلیسای کوچک  ،  ما به هرکجا رفتیم  چسپیدیم به ا رباب خانه  ونوکری اورا پذیر فتیم ودر پشت میکروفونها  خودمان را پاره میکردیم  واشک تمساح برای وطن میریختم  !؟ کدام وطن ! وطن  شما همان سکه ای است که درون جیبتان است  شما  از خاک  بر نخاستید تا به خاک عشق بورزید شما از  روی ز  باله ها  ودر سر زمین  کرمها  وجانوران رشد کردید  شما خاک را نمیشناسید   تاک را را میشناسید  و مزه آب گواری رودخانه ها را که ازکوهها سرازیر میشدند نچشیدید   خاک را نشناختید  ‌و همه را بباد دادید حال باقیمانده این لاشه بیمار روی زمین  افتاده هریک چاقویی در دست   تکه ای را  میخواهد  یکی لچک بسر دیگری عمامه بسر سومی ارخالق بردوش   دیگری  شلوار گشاد  بر باسن و آخرین  آنها  میل دارد  خودرا به آن ترک طناز بچسپاند چون زبانشان یکی آست  ،.کویر ؟کویر تنها ، تشنه  بیمار  غرق در خون  ومن زیر لب  نغمه دردناک آن خواننده  افغان را  زمزمه میکنم که طاقت بیار عزیزم  طاقت بیار ایران ، ،،،،کدام ایران ، ایرانستان جدید  با چند پرچم رنگین  وکویر در میان ستارگان شب همچنان  چشم به راه فرزندان ناخلف خود  ایستاده آست او طاقت دارد کمرخم نمیکند به آن أتشی که در درون دارد میسوزد  او پر طاقت  است میدانم کویر من همیشه زنده  وباقی خواهد ماند  و

طاقت بیار عزیزم ، طاقت بیار ایران ،

یک درد نامه توام با اشک چشم ،

پایان 

  .روز یکشنبه  26/96/2022  میلادی 

 

جمعه، تیر ۰۳، ۱۴۰۱

گلوله جلوی توپ

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

سینه صبح را  صفیر گلوله شکافت /  باغ لرزید  وآسمان لرزید  / خواب کبوتران را  آشفت .

سرب داغی  به سینه های شان ریخت  / ورد گنجشکهای  مست گسست / عکس گل  در بلور  چشمه ها شکست 

رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت / پر خونینی به شاخه ها آویخت ............" ف. مشیری" 

اگر جنگ ادامه یابد اگر جنگهایی دیگری شروع شود  آنگاه ما مانند  پرندگان خودرا درکدام قفس جای دهیم تا ا ز گزند درامان باشند ؟  آن دلقک کوتوله  با کمک اربابانش توانست  دنیارا تسخیر کند واوباشان را بطرف خود بکشاند وسر زمینهای بزرگ را تکه تکه کنند  سه قسمت چهار قسمت  یا هر جند قسمات که میل دارند بخورند سیری نا پذیرند  سخت گرسنه اند  برایشان هیچ چیز وهیچ کس دردنیا  مهم نیست . عکس پسرکی را که تیر به سرش خورده  برای تکه نانی درکفن به تماشا گذاشته اند  این نقش صبحانه  ما وناهار وشام ماست !

دلقک کوتوله با استین های کوتاه صورت برافروخته  از سیری وخوش خوراکی  جلوی دوربین می اید باز قربانی میخواهد  باز خون میخواهد  باز پوست میخواهد برای ترمیم پیکرهای سوخته از ما بهتران .

خوب این سر زمین با کلی خوشحالی وارد اروپا شد  سخت بخود میبالد که اروپایی شده ونمیداند که این به قیمت از دست دادن همه  کشتزارش میباشد حال داخل ناتو هم شده  عده ای را که مخافت میکردند کنار گذاشتند 

از امروز تن یک یک مادران وپدران باید بلرزد که مباد فر دا جوانان مارا به  آن کشتار گاه بفرستند ؟! شاید هم برای همین که این سرمین بیشتر جوان دارد  تا پیز ویا شاید پیرهایش جوانترند !! برای رانندگی مجروحین وکشیدن ماشین های نعش کش   .

شب گذشته روی یک وب نقبشه ای از تجزیه وتکه تکه شدن روسیه بزرگ را دیدم حال راست یا دروغ ا همه خنده دار تر آنکه وزیر خارجه سر زمین ملاها  رییس جمهور روسیه را" عالیجناب " خطاب کرد ! پرودگارا اینهمه بیشعوری ؟ در کجای دنیا میتوان یافت مگر درهمان کشورهایی دوست آنها مانند ونزولا وبقیه !!!  بیهوده نشستن  بیهوده اندیشیدن بیهوده برای  ایجاد یک زندگی نا  پایدا ر وموقتی که هرآن فرو میریزد اما جای ارربابان مجکم است از  ساختمانها یه طیاره ها وکشتی های روی آب در حرکتند  جایشان محکم است اگر زمین زیر پاهایشان لرزید روی آب میروند ویا دراسمان گردش میکنند هرکدام کاخ های مجللی است مانند روی زمین متزلزل وفرورفته وبی آب .

امروز روی توییتر یک دختر خانم محجبه نوشته بود  " من برای یکماه رفتم اسانیا خانه داییم  آنها کولر  نداتشند ونمیدانند که وب یعنی چی !!!! اگر جلوی دستم بود محکم میکوبیدم توی سرش  دایی تو معلوم است که کو.لر ندارد لابد دریک دهات بوده وکولر داشتن هم کار هرکسی نیست برق گران است خیلی هم گران اما از "وب "؟! خدمتکار خانه من با گوشی اش مرتب با مراکش  با دخترش روی وب حرف میزد  نمیدانم اینها درازای چه مبلغی خودرا بفروش میرسانند وبرای ویران کردن سر زمینهای دیگر ونشان دادن سر زمین ویران ما اینهمه تبلیغات میکنند .

آآنچه که مسلم است  دنیا دارد رو به نابودی میرود  

  ومن ودنیا باهم  به آخرین سفر میرویم بعد دیگر نه بمن مربوط است ونه به دنیای بعدی  یک یک مردانی  را که میشناختم از جهان رفتند یک یک بانوانیر ا که  شعوری وعقلی ودانشی داشتند از جهان رفتند  حال من مانده ام این ویرانه سرا وچشم به در که چه موقع از راه میرسد . 

هنگامیکه امید دردل تو مرد یعنی تو مرده ای وآن جسد بیروح دیگر تنها جای بقیه را میگیرد ویک مصرف کننده میباشد  امید درمن مرده سالهاست که مرده دیگر آرزویی ندارم  کوچکترین  نوه ام  همین امروز  فارغ التحصیل میشود .از اینجا میرود همه رفتند  همه رفتند من تنها دردنیا دریک جاده پر خطر راه میروم بی هیچ هدفی  وبی هیج عشقی یا ارزویی / بقول آن شاعر از جهان گریخته : دیگر  دراین گسیخته باغ / شور افسونگر بهاری نیست / همه قصلها یکی شده اند ما اززمستان ناگهان به تابستان رفتیم بهاررا ابدا  احساس نکردیم  ودیگر گلهای خوشبوی بهاران را درباغها  و  آوای دختران دشت را نخواهیم  شنید وآواز برنجکاران  را وکشت کنندگان را همه چیز صنعتی وماشینی شده  مخلوطی از خاک وخاک اره با کمی اسانس ورنگ  وتنها باید به شاخه های برگ بنگریم که پر خونینی پرندگان برانها  اویران است . همین . نه بیشتر  نباید خودرا فریب دهیم .

نرم نرمک سکوت  .نرم نرمک بی امیدی  وآن رفته ها دیگر باز نمیگردند وآن پرندگان خوش خوان دیگر هیچگاه به لانه هایشان مراجعت نخواهند کرد  باغ خانه ما نیز خالی  از هر درختی است از هرجانی  واز هر ...امید ی .....پایان 

ثریا ایرانمنش / 24/06/2022 میللادی  !

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۴۰۱

گرفتار دزدان

ثریا ایرانمنش« لب پرچین »  اسپانیا ،

تمام شب چشم به سقف اطاق دوخته بودم  گاهی این را برمیداشتم  انرا میخواندم گاهی صدای فریادهای ناهنجار گاهی  حضور در حمام  عمومی کلاب هاووس  جدال سختی بین. همه در گرفته . همه میل دارند سهم خودر ا از ارثیه آن بیمار در حال احتضار  بردارند هریک داعیه سلطانی داشت. یکی خبرنگار !!!؟ بود بی آنکه درس خبرنگاری را خوانده باشد دیگری استاد بود. بی آنکه تا ریخ سر زمینش را بداند سومی جنگجو بو د که تنها اسلحه اش زبانش با کلمات رکیک. ،،،،  همه را خاموش کردم ودوباره  چشم به سقف دوختم .

احساس کردم کسی از دیواری پرید. ساعت از سه ونیم هم گذشته  بود. ،،،،، کر کره ها همه پایین بودند درب‌ها همه قفل بودنداما برای یک شبگردی که بخاطر اهدافش آمده. باز کردن  همه قفلها آسان است. حتی اسانتراز . صندوقهای امانات  بانکی ؟! 

تلالو‌ماه از لابلای پنجره  به درون می تابید بیاد مزارع  هایی  بودم  که اکنون در آتش میسوخت چندین هزار هکتار را به آتش کشیدند  بیاد خزه ها نمناکی بودم که روی تپه هارا میپوشاند   وجاده  های پیچ در پیچ. حال همه .در آتش میسوختند .

چشمانم را بستم تا شاید خواب را در آنها پنهان کنم  نه همه چیز  قرمز بود وعطر  ساقه های سوخته شده درختان  به مشام میرسید 

اه  چه  سر کشی های عجیبی در این دنیا بوجود آمده چگونه ناگهان همه چیز بهم خورد ، «او» مظهر آرامش مطلق خاور میانه بود واروپارا تیز به آرامش دعوت میکرد دشمن در خانه بود واو نمی دید دشمن درکنارش راه میرفت واو بر شانه های اهریمنی او تکیه داده بود ،

چه سر گشتگی هایی پس از رفتن او اتفاق افتاد اهریمن  در گوشه ای آرام نشست وبه پایان کارش نظاره میکرد  همان عقربی که  در انتظار آخرین روزهای عمرش   میل دارد  نیش خودر  بر پشت خود فرو کند وجان بسپارد اما ظاهرا این یکی هنوز خیلی جرار است وخیال ندارد زهر خود را فرو دهد   اوفرزتدان خودرا تیز خورده است ،  

ماه کم کم گم شد تار یکی همه جارار فرا گرفت  گوشی را درون گوشم گذاشتم تا بقیه آن  نمایش مضحک  را ببینم  بی فایده بود آرامشی بمن نمیداد 

، به آن  دو چشم  خیره می اندیشیدم وهمچنان  بر جای ماندند  نرفتند   نمیدانم باید نام این را چه بگذارم سرنوشت !  زندگی! مرگ در غربت ‌بیگانه ویا نامش  را اندوه بزرگ بگذارم که بر سینه  یک یک ما نشسته است ،

امروز از تظر من همه چیز به پایان خود نزدیک است  وهمه ساخته ها نابود  خواهد شد  همه بناهای تا ریخی تبدیل  به حمام گرم وسونا و مقبره خواهند شد  ساختمان‌ها گرد ‌مدور تله تابیزی   مانند قارچ در میان  سبز های مصنوعی رشد  کرده اند  مردم را به کم خواستن واندک مصرف عادت داده اند  دیگر اثری از یک بنای اجری با چوب های    مستحکم وتیر أهن وبتون ‌ارمه  ساخته نخواهد  شد  آن کارتون تله تابیز  که قدیم ها ساعتی از تلویزیون پخش میشد مرا بفکر امروز انداخت ودانستم  که ماهم اگر چند تنی زنده  بمانیم  مانند   همان ها درخانه  با صدای صوت  بیرون میرویم کمی روی چمن  های مصنوعی راه میرویم در میان  ما اشخاص پیر واز کار افتاده  وجود نخواهد داشت اما  مردان وزنان دو جنسه فراوان  وبا صوت  ارباب دوباره به درون همان قارچ میرو‌یم و دور میز  گرد  می نشینیم  وغذاهای آماده شده را میخوریم تا موقعی که  صوت بلند  به صدا در بیاید و  مارا فرا بخوانند ،

دیگر معلومات وکتاب و فیلم و سینمای وغیره بصورت افسانه در خواهد آمد وً‌خوشبختانه من نیستم  وامید آنرا د ارم که خانواده ام هم  نباشند  دران دنیای فانتزی .نه ، خواب  از من گریخته بود  ساعت پنج صبح تختخواب را ترک مردم و با دردهای   همیشگی که مانند  پوست بدنم بمن چسپیده خودم را به اشپزخانه رساندم،..   تنها یک چیز را خوب فهمیدم  ودانستم آنکه من رویش حساب باز کرده بودم  دست نشانده همان گروه منفور قجر ها وگرم  کننده بستر  اعضای  جوان وپیر   آنهاست ..همبن 

من این حروف نوشتم که غیر نداند ،،،،،، تو هم زوری کرامت چنان بخوان که تو دانی 

پایان .

ثریا ایرانمنش   میلادی  ،22/06/2022


 

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۱

شعری برای خودم

ثریا ایرانمنش  لب پرچین " اسپانیا !

امروز میل دارم سرم را به زیر بال خودم فرو برم واز همه دوری کنم وتنها برای خودم بنویسم  وتنها برای خودم بخوانم روز گذشته به چند آهنگ افغانی گوش میدادم همه دروصف وطن بود وگریه ها وسوز دلها در همان جایی که هنر مندان مثلا ما نشسته اند ! همه در وصف سر زمینشان بود امروز زنان ومردان مبارز افغان نیمی از شهر ها را  ازدست طالبان بیرون کشیدند وما هنوز درانتظارظهور یک ناجی نشسته ایم . یک ملای عمامه داری دیگر سخن گوی والاتبار سوم یا ملایی  مکلا  هرکسی به راه خودش میرود وهر صبح که صفحات مجاز ی را باز میکنی ازفشار عصبانیت  میل داری همه چیزها را   به دور بیاندازی  اخبار  دورغین  فحاشی به یکدیگر  ویا خبری را مثلا دوباره برایمان تشریح کردند ونامش را  مبارزه گذاشتن برای دریاقت حقوق ماهانه  از دولت هایی که درانجا ساکنند تعداد فالاورهارا نشان میدهند ودر ازای آن  دلارهای حسابی به حسابشان ریخته میشود همه شغلی  دارند  وخاندان جلیل سلطنت  هم احتیاجی به هیچ چیز ندارند خرید سهام کارکانجات و سر مایه گذاری د رمعاملات املاک  تا چهار نسل انهارا زنده نگاه میدارد واین ماییم که باید برای نجات جان خود تن به هر حقارتی بدهیم .

امروز دلم میخواهد برای خودم بنویسم . از بیخوابی ها   از سود و زیانها  وخستگی ها  که آنسان را افسرده   میسازد وبی اختیار  ز دم زیر گریه از گرمای طاقت فرسای شبانه وملافه های داغ ولبریز از عرق  چرا که به باد کولر حساسیت دارم وپنکه هم چندان کاری انجام نمیدهد تنها دور خودش میچرخد مانند همان آدمهایی که امروزدرلباس مبارزه  دور خودشان میچرخند نه هوای تازه به دیگران میدهند ونه انگیزه ای  بلکه تنها همه چیز را جا بجا میکنند .

امروز میخواهم از خواب بنویسم وا زاو بخواهم که شبی هم به ملاقات من بیاید  واز دردهایم بکاهد  خسته وافسرده ام میل دارم از چیره گی  افکارم فرار کنم  چشمهایم را ببندم  نه آنکه خیره به یک سقف کوتاه گچی بنگرم  چشمانی که  چون یک ماهی کور دردریا به دو رخود میچرخد  تنها لرزش ابها اورا تکان مدیهد وهنگامیکه سرش به تخته سنگی  خورد   میداند راه را عوضی آمده است .

 امروز میل دارم ازموهایم بنویسم که چون زال پیر  موها  به نقره ای نشسته است  دیگر یک موی سیاه هم   درمیان انها یافت  نمیشود 

میل دارم از چشمانی بنویسم که چون  یک شاهین تیز بین  همه بر ق های سوزان را دید  وجست وتماشا کرد  چشمانی که درتاریکی نیز میدرخشیدند  وخواب ومستی را باخود همراه  داشتند ونوازنده وخواننده برایشان  میخواند " وقتی چشمات پرخوابه !  چه قشنگه  مثل یک تنگ شرابه / مثل اشعار مسیحایی حافظ  پر اسراره ! 

وهمین چشمهای  تیز بین  بودند  که تا ااعماق دل دیگران را میخواندندوخودرا کنار میکشیدند وبه دل میگفتند دور شو وبه مغز میگفتند فرار کن .  وبا همین چشمان بود که خودرا ناگهان دراین شهریافتم  در شهری که هیچگاه حتی درخیالم نیز انرا تصور نمیکردم .

در کنار پیکرهایی که مانند کودکان بازیگوش عریان درگوشه ای لم داده اند  همیشه میرقصند همیشه آواز میخوانند  اما رقص واوازشان  با من بیگانه است  .سنگهای زیادی را شکاففتم وزخمهای زیادی  خوردم  دیگر از یک زخم کوچک با نوک یک تیغ دردی را احساس نمیکنم 

همانند یگ پیکر تراش خبره  از کلمات  پیکر هایی ساختم که امروز در گوشه ای پنهانند  گاهی کلمات از آهن سخت تر وبرا ترند  پیدایش هر حرکتی برای من سرودی تازه بود  ودر ذهن من ایزد متعال نیز  یک پیکر تنومندی بود که از دل سیمرغ بیرون امده است .

من با همان آتش میترایی خود با همان آتش سوزانی که دروجودم شعله میکشید از آن  مردم دور میشدم  از قربانی کردنشان از حضور پررنگشان در  اجتماعات مذهبی میترسیدم  من به همان  سنگ مادر بزرگ چسپیده بودم  همان سنگ خارا  که خودرا شکست ونابود  کرد چرا که اورا از هویت  تاریخی خویش بریده ومانند نهالی تازه درگلدانی دیگر کاشته بودند واو خیلی زود خشک شد جان داد جوان بود  مادر بزرگم پنجاه ساله بود که درگذشت .

او فرزند سیمرغ بود فرزند  سنگ خارا بود  فرزند مادرش بود  مادر یک  آهن تیز سنگها را  شکافت از دل آن ذره را بیرون  کشید  واورا به زور جدا کردند  وا ورا به زور وادار به زایش  ماده ها ونرهای دیگر کردند  او ماده خامی نبود  که به هرصورتی دراید  او سنگهارا زیر پاهایش  شکسته بود .

امروز من به دنبا ل هویت گم شده خویشم  وبه ان افتخار میکنم  برایم سروشی اسمانی است  بنا براین نمیتوانم با قافله همراه شوم  آن سروش در من نشسته    ومادر من است  وبقول پسر نازنینم از  میان کویر مرا به اینسو  فرستاد  تا ازفساد ادیان  ابراهیمی دور شوم !. پایان .

ثریا ایرانمنش / 21/06/2022 میلادی !



 

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۱

کجا میروید


ثریا ایرانمنش ، « لب پرچین » ) اسپانیا. 

هر گز نمیرد آنکه دلش زنده بود به عشق / ثبت است بر جریده عالم  دوام ما ! 

میل ندارم روی دو صندلی بنشینم وسر انجام باسنم  روی خاک بیفتد. روی بک صندلی نشسته ام وتکان  هم نمیخورم. اما  گذشته را هم مانند یک کوله پشتی سنگین باخودم حمل نمیکنم. در سر زمینی زاده شدم  بشدت رنج بردم وسپس برای. آنکه روح بیقرارم آرامش بگیرد دست  از همه. حتی عزیزترین موجود روی زمین که مادر بود شستم وتن دادم به دریای غربت. شنا کردم  دست وپا زدم  گاهی تا اعماق دریا. فرو رفتم وتا مرز غرق شدن  دست وپا زدم  دوباره خودم را بالا کشیدم وانکه از دور نظاره گر من بود روی انبوه مالش با  لبخندی تمسخر آلود مرا مینگریست . وبارها دست  کمک بسویم دراز کرد اما رد کردم گفتم نه بتو کمک مبکنم ونه کمکی از تو میخواهم  زبان درازی داشت دروغگویی قهار بود  کسیکه  در کنج معادن در کنار اس اس ها. رشد کرده باشد وهمه افتخارش حاجی آقای بازاری با کادیلاکش هست نمیتواند طبیعی باشد  هرچند کت وشلوار مردان را ببر کند همان انگشتانه سوراخ دار آست   همه چیز گذشت چه سخت وچه آسان اما گذشت ومن امروز. مادر بزرگم  واو درون دیواری  خفته   است .

شب کذشته با دقت به برنامه دکتر رضا هازلی گوش  دادم گفته  هایش درست وبجا  بود اما. دیگر  برای آنگونه  راه رفتن دیر است شما نمیتوانید از یک کنده درخت کهنه وپیر ‌قدیمی جوانه ای طلب کنید که روی آبهای زلال جهان رشد کند 

دین   اسلام تا اعماق وجود. آن ملت فرو رفته حتی مادر زرتشی من آنچنان کاتولیک تر  از پاپ شده بود که دهانم باز ماند وانچنان  برای حسین ندیده و دروغ‌های ملاها توی سر وکله اش میزد تا غش میکرد. وروضه خوانی محرم هر ساله اش بر پا بود مهم نبود اگر من. احتیاج به وسایل مدرسه داشتم. از تظر او مدرسه رفتن من کاری بیهوده ‌ و عبث بود من میبایست شوهر میکردم حال هرکس بود پنیر فروش سر محل. یا برنج فروش بازاری وبا  پسرک ژیگولوی همسایه. مهم این بود که من. نباید بکذارم او  شماتت مردم را وسر زنش مردم را احساس کند. اما او،نتوانست  مرا بفهمد من آن نبودم که او  میخواست. روحم. بسوی دور دست‌ها پرواز میکرد تا جایی که حاضر بودم بعنوان بک راهبه به دیر بروم اما. زیر آن مذهب دروغین. له  لورد ه نشوم ،

البته همه اینها مربوط به دوران کودکی من بود. خودم قد کشیدم بزرگ شدم مطالعه کردم. واز زیر هرچه که رنگ تعلق بخود . بگیرد آزاد شدم. من انسان بودم تنها بک انسان نه گوسفند ونه بره ونه گاو نه من  شیر ده ،

همه اینهارا نوشتم تا به آن جناب بگویم محال  است شما بتوانید این مردم را. به هویت اولیه خود بر گردانید شما تنها هستید آنها یک گله اند وهمان کمر بند سبز. دور خاور میانه. کشیده شده  وعاقبت مارا   آن ملت که  از فشاراینهنه  ناامنی وریا ودروغ به زیر عبای. آن. مردی ببرند  که از حیفا بر میخیزد ،.چرا اسراییل مرتب در کار ویرانی   آن سر زمین آست . جاده را برای. ظهور آماده میکند وانهاییکه رندند در میان  مردم. میگویند که امام زمان از خارج  ظهور خواهد کرد وان امام کسی نیست غیر از نوادگان عین ،،،،،، 

شما راست میگویید  اما  یک چیز را فراموش کرده اید حضرت ولایتعهدی وبه بقول شما نام دخترش را نور زهرا گذاشته.  جاده. را برای یک جمهوری الکی صاف میکند وسپس در همین  هیاهو وجنجالها . ناگهان همه مسلمان حقیقی  خواهند شد وتمام  یک دین. یک ایمان بک. جهان ویک نظم   وحضور جنابعالی هر چقدر هم پر رنگ باشد باز در میان همه آن هیاهو گم خواهد شد ،. این است پایان. آن جهانی که ما ارزویش را  داشته وداریم ،

امروز با نگاهی به بزنامه های  مثلا  انتخاباتی محلی  حالم  بهم خورد. حال زنانی را به جلو انداخته اند که حتی حرف زدن بلد نیستند سیاه و سفید و زرد  وسبز وقرنز  وما قدیمی ها به ناچار تا زمان مرگ باید شاهد این تحولات وحشتناک باشیم و…..دیگر از آرامش  دنیا خبری نخواهد بود.   جلویمان جنگ است وقحطی  ادم ربایی دزدی آدمکشی  ناپدید شدن کودکان ،،،،،،،، تا ظهور امام از مرکز حیفا ، عمرتان طولانی ،

پایان 

ثریا ایرانمنش .  بیستم ماه ژولای دوهزارو بیست ودو برابر با سی ام خردادماه ۲۵۸۵ ایرانی