چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۷

گفتم به چشم یار ....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
اسپانیا
-------------------------------

خواهم ز چشم خود گره اشک واکنم
وز پشت  اشک ، روی جهان با صفا کنم

آن ناخدای مانده به دریای حیرتم
 دستی دراز جانب عرش کبریا کنم ........" یگانه"

روز گذشته در یک  کلیپ  " آهنگی بصورت  رپ فارسی ر| "  شنیدم که چند جوان میخواندند  و عکسهایی را نشان میدادند که بسیار دردناک بود .......
آنروز که تو داشتی / من نداشتم  / امروز که من دارم تو نداری /
نداری  نداری نداری .....

من این زمزمه را نیز روزی  از دوستی  که از کنارم میگذشت شنیدم اما به روی خود نیاوردم  ، لزومی نداشت که بگویم ویا فریاد بکشم که آن تخت طلایی که مرا بر آن نشانده بودند چدنی داغ و سوزنده  بیش نبود که رویش را به رنگ طلایی درآورده بودند وآن تاجی را که بر بالای سرم نمایش میدادند  از نوع کاغذی بود ! هیچ چیز بعد واصالت نداشت مانند امروز که همه به نوا رسیده اند اما نه بعد دارند و نه اصالت  و نمیدانند با آنها چگونه برخورد کنند .
دخترکی ایرانی که درکازینوهای اروپا کار میکند ، میگوید هرشب عده ای را میبینم  که مرتب آنجا هستند آنها بیمار قمارند  خودشان باور ندارند هرشب و همیشه آنجا هستند !!!

من تنها یک گردنبد داشتم که از اشکهایم ساخته بودم وحلقه ای که از تلخی ناکامیهایم بر انگشتم بود ، همین نه بیشتر ،   هرچه بود یک نمایش بود یک تاتر بود  که به یک یک تراژدی دردناک  ختم شد .

امروز فریادم به آسمان رفت و از او که ظاهرا خالق من است بازخواست میکردم ، کار تو چیست ؟ کار تو این است که عهده ی را  به رنگهای  مختلف بسازی وسپس دردریاها غرقشان کنی؟ .

کار تو این است که عده ای را بر صندلیهای مخمل سرخ بنشانی  برده هارا به صف کرده به آنها بگویند که " ما برای رنج به دنیا آمده ایم !!! خوشی ما در دنیای دیگری است واین جملات را هزار  باز ار کودکی تا میانسالی  در گوش ما فرو کنند تا ما آوازخوانان برایشان برنج بکاریم و گندمهایشانرا ارد کنیم !!

پاهایمان برای رفتن به جلو  دچار تاول است  وباید به اهستگی گام برداریم تا خواب خوش آنها را بهم نریزیم ،  وتنها به آنها بیاندیشیم ، دم به دم چشمان خودرا به روی همه جنایتهایشان ببندیم  ، وبا خود بگوییم :

 بزرگا ن وآنها که دیده بصیرت دارند  با افتاب بزرگ میشوند !  ودر روز بلند جاودان روز روشنایی آنهاست ؟!

خرد خود را مانند یک سقز به درون معده خود فرو بریم  وچراغ دل را خاموش سازیم ،  وازته دل با آنها بخندیم  ویا با آنها بگرییم  وآنها کوس تهی مغزی و کوته بینی مارا بر سر  هربازار بکوبند .

ما رهروان ابدی  نشان  و آینده مانرا درگذشته مبینیم  امروز ما  ، دیروز است  وهیچگاه به فردا نیاندیشیدیم  وآفتاب را ، روشن ندیدیم   وامروز وفردای مارا  ، آن مردان قبیله  عصر هجر  از ما گرفته اند  مارا درسایه نشانده اند ما آفتاب دیروز راذخیره کرده ایم  خودما درسایه برودتها نشسته ایم  بینش امروز ما به فردا نیست به روز های گذشته است ! هیچگاه نمیتوانیم  فردا را روشن ببینم چون به آن  نمی اندیشیم  .

من دوست میدارم ، به هرزبانی که بیان شود ، من دوست میدارم ، اما باید درپنهانی ترین زوایا ی قلبم این جملاترا بیان  کنم ،  من همان نماد  شور ناپذیرم ، اما پنهان ازدیده ها  همه نقش هارا بر لوح ضمیرم کشیدم ، اما درپنهانی   وبه همه کلمات معنا دارم بی آنکه کسی آنها را بداند  ،   هنوز دوست میدارم ،  ومیل دارم هر لحظه بشکلی درآیم  ودل بربایم .این دوست داشتن را درکلمات عریان یسازم نه درلفافه خود فریبی  ، اما نمیگذارم مرا بو بکشند  ویا مرا مزه مزه کنند ویا بشناسند   من همان ( شاید ویا باید ویا اگر ) هستم نه بیشتر .
وهمیشه یک احتمالی بسیار دور درخودم پنهان دارم  ومیدانم که آن حقیقتی را که به ان ایمان آورده ام  پیش پا افتاده نیست ..ث

بر گریه هایم مخند  به سوزهایم  نگاه کن
 شمعم  که اشک  ریزم وآتش بپا کنم

ای عشق  همتی  که ز گر داب  نیستی
تا دامن  کرانه  هستی  شنا کنم
پایان
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / اسپانیا / 18/07 /2018 میلادی /.....؟


سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۷

اندیشه های بزرگ

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
اسپانیا 
----------------------------

در سر زمین باستانی ! ما ، گروهی دیوانه و تهی مغز در عین حال ظالم  بنام " عدل و دین  اما بی منطق "  ظلم میکنند ،  و هیچ مظلومی  حق ندارد از خود دفاع کند  ویا بر ضد ظلم برخیزد  و همه کم کم میاموزند که باید ظالم باشند  ، سینه هاشان از مهر و مهرورزی خالی و همه کینه جو باشند  ، میاموزند  که چگونه میتوان کشت ، بی دلیل ،  نیروی افکارشان  افکاری را که میتوان به درستی و راستی هدایت کرد بسوی  بیخردی و خماری و سپس ظلمت پیش میبرند .

آیا خودشان باخبرند ؟  ویا بی خبر  ویا از ترس خودرا  به قلعه  ناچیز این قدرت پوشالی چسپانیده اند ؟  شادی وسر خوشی وسرود وآوااز به گوشهایشان سنگینی میکند ، چیزی غیراز قدرت اسلحه و خون ندیده  و نفهمیده اند  ،  صبحانه آنها خون است و شامشان نیز کاسه ای ازخون ناب که سر میکشند بجای شراب معرفت وعشق .

چه احمقانه دارند این کشتی شکسته را در دریای بیشعوری خود میرانند ، بی ناخدا وبی هدایت کننده وبی راهنما ، مشتی گوسفند وار و یا مانند گاوهای ماده با پستانهای بزرگ به دنبالشان راه افتاده اند ، ازچه میترسند ؟  درننگین ترین  روزها وشوم ترین ساعات  به یک زندگی کرم وار خود در زیر خروارها خاک ادامه داده وهنوزهم  این بیراهه را ادامه میدهند .

چراغی دردست ندارند ،  تا فتیله آنرا بالاتر بکشند وغیر از سایه های خود واشباح چیز دیگری را ببینند ،  وآندیشه  ای هم ئخواهند داشت ،  ما درسر ز مین بزرگمان احتیاجی به چراغ راهنما ویا پیه سوز نداشتیم ، خورشید ما چنان درخشان بود وپهنه آسمانرا چنان گرفته بود که دیگر شب وروز یکی شده بودند ، ناگهان ستاره کوره هایی از اینسو وآنسو از زیر خاک که مانند موش کور زندگی میکردندوشعورشان در حد همان چهار دیواری لانه کثیفشان بود  بالا آمدند ، خاک زیر رو شد ریشه های درختان کهنسال  سوخت ودرعوض علف های هرزه  مانند پیچک های مزاحم  به دور پیکر ها پیچیدند ونامش را گذاشتند ( عدل الهی ) !  سرود   ونغمه های زیبا ی آسمانی ما قطع شد  ، شراب ما وتاکستانهای انگورمان به یغما رفت ودرسر زمینهای دیگر رشد کرد ، خاک توبره شد وبه شهر های همسایه  فروخته وآب های زیر زمین را نیز بفروش رساندند وخود با سکه های طلایی خویش در کفارستانها مشغول عیش ونوش میباشند ،  ومردان  ما وزنان ما وکودکانی که از راه رسیدند همه با یک چشم  به این دنیا  واین سر زمین نگریستند چشم باطن آنها کور شده بود ، کور مادرزاد به دنیا آمدند وبا یک چشم نمیتوان همه جارا دید آنهم چشمی که پرده ریا روی آنرا گرفته باشد .

آنها با پاهای برهنه از این سو به ان سو میدوند تا افتابه خودرا نجس نکنند درحلیکه همه پیکرشان یک پارچه نجس است وکثیف .
 خورشید ما کم کم رو بخاموشی گرایید ورفت در پشت سر ابرهای ایمان قلابی  ودرسکوت  زیر خنجر خونین ( ایه ها ) پنهان شد ، آسمان تاریک  زمین  سیاه ولغزان و آدمهای مصنوعی  مانند ارواح وزامبیا دور خود میچرخند  ونامشرا گذاشته اند زندگی .

مردان پیر وعلیل واز کار افتاد واز فرط پیری  خودرا کثیف میکنند روی صندلیهای طلایی نشسته وامر میکنند ، نام هیچ خواننده ونوازنده وتاریخ نگار وخردمندی نباید برده شود ، یک کپی مسخره ، یک کاریکاتور مضحک از سایر کشورها یی که دین را در راس عدالت قراردادند ، عدالتی دربین نیست ، هر چه هست جنایت است ، شهری پر کرشمه با خود فروشان سوزاکی وسفلیسی ونوه ونتیجه های نوری ها ومجلسی ها ووسایر حیواناتی که نام انسان بر خود نهاده اند .

باید از مدتها پیش این سر زمین را به دست فراموشی میسپردیم واز یاد میبردیم که درکجا زاده شدیم وتخمک ما درچه زمانی شکل گرفت ؟! .
حال تنها افکارمان روی دایره  آهنین وداغ و آغشته به خون  دور میزند وگاهی دردلمان کور سویی بر میخزد که شاید معجزه اتفاق بیفتد !!! معجزه ؟ تنها کلمه مسخره ای که همیشه درو ن افکار ما میچرخد .
چشم فردایمان کور است ودیگر برای همه چیز دیر ، خیلی دیر است .

سیمرغ ما در کوه قاف پنهان شد تا از تیر رس این یاغیان  در امان بماند ، وخاموش نشست ، دیگر آوایی از او بر نمیخیزد  تنها در دلهای خاموش میتوان نغمه های اورا شنید  آواز او را باید بادل وجان شنید  نه در میان مردمی که از دیدن عکس یک زن حالشان دگر گون میشود  وآن دم درازشان به لرزه درمیافتد !!!  دیگر معنای اندیشیدن ار میان رفت  و دیگر انسانی نیست  که در درونش بیاندیشد همه روزانه میخورند میخوابند و خود را به هرطریقی ارضا میکنند وبا پیکر الوده شان روی به قبله نامعلومی میایستند تا ادای فریضه را بجای آورند . ننگ باد برشما دشمنان خرد واندیشه های پاک ..
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 17/ 07 / 2018 میلادی /....؟

دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۷

چه غریبانه


  تنها پسر فروغ  در گذشت 
 
کامیار فرخزاد وپرویز شاپور  روز گذشته درگذشت 

چه غریبانه 
پسر یک شاعره  که هنوز اشعار آن ورد زبان ماست وپسر یک مترجم 
امرار  معاش او ساز زدن در پارکها بود 
شعر میسرود 
مجسمه میساخت 
اما خریداری نداشت  
همه اورا تنها گذاشته بودند 
حتی بهترین دوستان پدر ومادرش

گناه این خانواده این بود که از زمان خود جلو تر بودند 
دنیا را بنوعی دیگر درک کرده  وآنرا شناخه بودند 
از دید حقارت روح بلکه از بزرگی وفهم وشعور بالای یک جامعه   فروبسته  
اسیر خرافات 

چه غریبانه رفت وچه تنها این سفر را در پیش گرفت 
حال در کنار مادر روحش جای خواهد گرفت 
پس از سالها 
روانش شاد 
چه کسی اورا تا خانه ابدیش بدرقه خواهد کرد 
وچه کسی برایش یادبود خواهد گرفت 
 واین است پایای یک زندگی  در میحطی محنت زده نا پاک وآلوده 
در میان راه زنان وقاتلین وفاحشه های سیاست 
پایان 
ثریا /اسپانیا   
دوشنبه شانزدهم  ژوییه دوهزارو هیجده میلاد 

موسیقی ما !

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !
---------------------------

آنچنان این سخن وران وهنرپیشگان صحنه سیاست مارا سرگرم کرده اند که دیگر  فراموش کرده ایم  روزی وروزگاری ما هم یک موسیقی  غنی داشتیم ، رودکی داشتیم چنگنوارا و سپس  آوازخوانان را و بهترین ها را که اینک در پستو پنهان نشانده اند و کلاغها روی درختان خشک وبی آب سر زمین دارند قار قار میکنند وکرکسها درانتظار لاشه های گمشده میباشند .

امروز به آهنگی گوش میدادم که  خانم سیمین غانم آنرا چه زیبا اجرا کرده وخوانده اند و شعر ترانه را  عبداله الفت ( شادروان ) گفته وآهنگ زیبای آنرا مرحوم تجویدی ساخته ، به راستی یک سنفونی از شعر وموسیقی بوده وهست وخواهد ماند ! بکوری آن قارقارکها .

شبی در منزل مرحوم معینی کرمانشاهی  بودیم جناب الفت هم تشریف داشتند  واین ترانه تازه ببازار آمده بود ، رفتم جلو وگفتم : 
جناب الفت ، ترانه زیبایی است ، اما چرا باید همه چیز را سوزاند > ، نگاهی بمن ناشناس انداختند وگفتند : 
من از جانم مایه گذاشتم وان آخرین ترانه را سرودم و سپس باید همه را سوزاند ، خیال کردم یک شوخی است ، اما نه جدی بود ، 
حال به آهنگ آن با هجوم ویلونها وپایین  وبالارفتن  آهنگ واجرای زیبای بانو سیمین غانم  ، دلم گرفت وناگهان دیدیم که اشکهایم بر گونه هایم جاری است !  آخرین ویدیوی که از مرحوم  تجویدی دیدم روی صندلی چرخدار با گردن کج ، آیا این همان جادوگر ویلونیست ما نبود؟ وای که چه بر سرما آوردید وچگونه مارا سوزاندید یک به یک را .
خانه هایتان ویران وجان هایتان گداخته باد . 

در سکوت  بی سر انجام بیابان 
آتشی از استخوانم بر فروزان 
در میان بوته های خشک وبیجان 
در غبار آسمان گرد بیابان ، بسوزان ، بسوزان ، شعرهایم را را بسوزان ، برگ برگ خاطراتم را بسوزان .
تا نماند قصه ای از آشنایی 
تا شود خاموش فریاد جدایی
 تا نماند  دیگر از من یادگاری
در خزانی  یا بهاری ، بسوزان .........

حال امروز این » گنده لاتها » این ادمکشها آیا اینهمه ظرافت روح واندیشه را میفهمند یا تنها  به شکم بزرگشان  وزیر شکمشان میاندیشد ؟!. طبیعی است در حاییکه بزرگترین و..... روانکاومان  مرتب از سکس وتجاوز گروهی ودسته جمعی  خانوادگی سخن بگوید ، نباید هم منتظر یک دنیای پاک و پاکیزه بود .
وهمچنان میگریم . برای  آنچه که از دست دادیم وبرای مردان بزرگمان وزنانی که بزرگوار بودند نه زینب کماندی تفنگ به دست زنانی که جذبه وزیبایی زنانه داشتندوظرافت طبع  هم زیبایی بیرون را وهم درون را . 
هنوز هم میگریم . پایان 
 دوشنبه 16 ژوئیه 2018 میلادی ! / اسپانیا /.

آسمان تیره

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !
اسپانیا 
--------------------------

زمانی فرا میرسد که میل و رغبت تو به زندگی  فروکش میکند ودر آرزوی آن هستی که هرچه زودتر به دنیا دیگری بروی اگر چه دنیای دیگری نیست اما تو ازاین جهان منحوس بیرون خواهی شد ..
دنیایی که همه چیز را حتی عقل و شعور و احساسات ترا با " دلار"  وزن میکنند  وترا میسنجند ، مهم نیست که تو پاکیزه ای ، این پاکیزگی از بیعرضه گی تو سر چشمه میگیرد باید مانند آن " لات " بزرگ  همه را درو کنی و به جلو بروی ارچه زیر پایت فریاد کودکان گرسنه وزنان و مردان از کار افتاده  به اسمانها برود ، مانند آن نامردانی که  در لباس خدا وفقر فرورفته اند تا ترا قربانی کنند  واگر در جای اقضا کند بهترین تکه های ترا نیز بخورند ،  نه زیستن در این دنیا کاری ابلهانه است وتلاش برای زنده ماندن کاری احمقانه . 

خوشبختانه من هر چه را ببینم ویا بخوانم  بیاد نمیسپیارم اگر چه  مهم باشند از کنارشان بسرعت رد میشوم  وامروز نیازی هم ندارم که دیگران را ببخشم  همه شبیه بهم ندگی میکنند من سر آغاز خلقت  همراه یک شبنم روی یک برگ  شسته به دنیا آمدم  وگناه را هنوز  نادیده فراموش کردم .

امروز که  از بالا باین مردا مینگرم  میببنم که چگونه خورشید نورانی عقل و خرد خود را  خشک کرده  و زندگیشان را درترازوی سود وزیانها گذاشته اند ( حتی ورزش ) را ! .
نه دیگر چیزی نیست تا دلم را خنک ویا شاد سازد  دارم کم کم خود را آماده میکنم  وسوهان خیالم را بر رویاهایم میکشم تا آنهارا از میان بردارم .

دیگر نه فکر اندیشه هستم  ونه زیر خاکستر گرم خاطرات گذشته و برف ویخ خاطرات امروز  هیچ چیز مرا تکان نمیدهد ونمیلرزاند نه گرما ونه سرما  درسایه خودم گم شده ام  دیگر نامی از " وطن" نمیبرم  ودیگر میل ندارم بدانم درکجا به دنیا آمده ام   مرزها را بکلی ویران ساخته ام کاری که قرار است درآینده بشود .

حال خودرا دریک تابه  بی روغن روی آتش گداخته میبینم ،  نه کینه ای دارم ونه حرارتی ،  ونه دیگر فریادی میکشم  درختان را که از جان بیشتر دوست میدارم میبینم که یکی یکی با اره های برقی  فرو میافتند و حیوانات کمیابی که درون جنگلها برای خود زندگی میکنند قربانی _( شهسوار جاگوار) میشوند تا درون  ااومبیل ها را  با پوستهای گران قیمت آنها بپوشانند وکنده لاتها روی آنها در میان شهوات خود بغلطند .

دیگر پناهگاهی نیست که من به آنجا پناه ببرم  زخمهای دردناکم  را خود مرهم میگذارم ودرسکوت به آنها میاندیشم ، جه موقع ؟ کی ؟ ودرکجا ؟ خشم سنگین تازیانه های هنوز بر پیکرم نشسته وجایشان میسوزد  میلی ندارم به کسی پناه ببرم  درخود مانند یک گرد باد میپیچم ،  ودر میان کلمات مبهم ویا نا مفهوم یا مفهوم خودمرا گرم نگاداشته ام  نمیدانم چند نفر مرا درخمره خیال خویش فرو برده تا ازمن شرابی تلخ ویا گوارا بسازند ؟  وچند نفر مرا درگودالی فرو کرده پاهای کثیفشانرا روی من میگذارند ؟! برایم ابدا مهم نیست .

من در تیره گیهای امروز ، در لابلای پیچیدگیهای این قرن وحشت وترس  ودرمیان آدمکشان حرفه ای  زیست میکنم برای پیش بردن وپیدا کردن راهم دیگر چیزی در دست ندارم تیشه اندیشه ها ی من بسوی دیگری میروند تا پیکری دیگر را درهم بکوبند ، زبان طنزم نیز تلخ وگزنده است !!.

" ارباب" میگفت نامه  ترا که برای ملکه نوشته ای میل دارم ترجمه کنم وبه  |کاخ باکینگهام |بفرستم !!!  میدانستم شوخی میکند اما فریادم به آسمان رفت ، گفت دنیارا چه دیدی شاید یک سنجاق سینه برایت فرستاد ، گفتم احتمالا یک سنجاق ته گرد ویا یک نخ وسوزن میفرستند  تا زبان مرا ودهانمرا بدوزند ودستهایمرا نیز ،  آنهم ایادی او نه خود او .ث

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست 
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم ....
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 16/ 07 /2018 میلادی /؟ .....

یکشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۷

نامه به ملکه

درود بر شما  علیاحضرت ملکه  الیزابت دوم ! 
 با پوزش از اینکه  نمیتوانم با زبان رویالتی با شما سخن بگویم ویا بنویسم  قبلا عذر میخواهم ! 
روز گذشته  ، نه چند روز پیش  آن  مرد وآن زن  ! اربابان  دنیای ورشکسته  آن سوی قاره ها  با شما ملاقاتی داشتند ، من با همه کودنی و دهاتی بودنم  رعایت خیلی از آداب و رسوم را میدانم وانجام میدهم ، اما آن زن ، مانند یک درخت خشک جلوی شما ایستاد حتی سرش راخم نکرد ، حال نه بعنوان ملکه بلکه بعنوان یک بانوی مسن ویک ملکه صاحب نام ، خوب مثلی ما داریم که میگوید هرچه درخت پر بار تر باشد سرش  پایین تر است ودرختان بی بار وبی توشه همچنان قد میکشند وبالا میروند وسپس ناگهان  تبر زن زمانه تبر خودرا بر پیکر آنها فرود  میاورد .

من درمیان تمام ملکه های دنیا ، تنها بشما ارادت دارم ودوستتان دارم ، بخاطر صبر وحوصله وآرامش شما ، بخاطر آنکه روزی در جنگ جهانی دوم ( من هنوز به دنیا نیامده بودم عکسهای شمارا دیدم )  درپشت جیپ ها در میدان جنگ بودید ، بخاطر ایمان راستین شما وخلاصه بخاطر آن سنجاق سینه های زیبایی که همیشه بر سینه دارید ! 
خوب معلوم است که متعلق به دولت میباشد ، شاید بعضی از آنها بخود شما تعلق داشته باشند ، من تنها یکبار شمارا ازنزدیک دیدم وآنقدر سرم پایین بود که نفهمیدم شما بمن دست دادید وفرمودید  ( هادو یو دو ؟ ) خیال کردید من یکی از کارمندان  آن موسسه ای هستم که شما باید افتتاح میکردید ؛ من هاج واج مانده بودم سیل خبرنگاران به درون ریخت ویکی از آنها فورا مرا بیرون فرستاد ، من نمیدانستم  از در پشت وارد شده بودم بخیال آنکه یک فروشگاه بزرگ است در حالیکه نمیدانم چی بود چون فورا مرا بیرون کردند! من چقدر خجالت کشیدم وتاسف خوردم ، سالهای خیلی دور شاید سالهای هشتاد بود .

بگذریم از این بی اعتنایی واین بی ادبی این زوج مناسفم ، اینها تکلیفشان معلوم است شما با خیلی از این قماش  آدمها مجبور به ملاقات بودید با بانوی سرکوزی وسایرین که نامی نمیبرم وخوش ندارم نامشانرا بر زبان بیاورم همیشه خندان  وشادمان . 

حال میگویند سلام روستایی بی طمع نیست ، شما تاج وتخت  اامپراطوی قدیمی را برای نوه هایتان  به ارث میگذارید  ایکاش آن سنجاق سینه که الماس کوه نور روی آن بود ومتعلق بخود ما بود آنرا بمن میدادید تا منم چیزی برای نوه هایم بگذارم  !!!!، من تنها یک کمد لباس ویک صندوق کیف وکفش ویک صندوق لوازم آرایش برایشان میگذارم جواهراتم را فروختم ونیمش را هم دزد برد ، تتمه اش را هم بین بچه ها قسمت کردم حال تنها یک انگشتری که با پول خودم واولین حقوقم از یک جواهر فروشی معروف خریدم بر انگشت دست راست من است قدمت آن ؟  بلی شاید به پنجاه واندی سال برسد !  اولین حقوقم یکصد وپنجاه تومان بود ومن این انگشتر را قسطی خریدم ! چقدر به آن افتخار میکنم . 

بهر روی علیا حضرت مرا ببخشید ، امیدوارم عمرتان به یکصد سال برسد شما مادر بزرگ اروپا هستید و آن سر زمین ویران  شده ولبریز از مهاجر  تنها شما را دارد وبس .
 در خاتمه میخواهم تمنا کنم  به آن مردانیکه در زیر دست شما کار میکنند بفرمایید این زباله هایی را که درسر زمین من ( ایران) ریخته اند خودشان جمع کنند وبه سر زمینی دیگر صادر نمایند این مهمترین خواهش من است همان خانواده بزرگ هشتصد ساله وصاحبان بانکهای دنیا وبقیه ...... ؟ با تقدیم بهترین وشایسته ترین احترامات .
ثریا / مقیم یک دهکده در اسپانیای داغ وسوزان . 
یکشنبه 15 ژوئیه 2018 میلادی  !.