دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۷

آسمان تیره

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !
اسپانیا 
--------------------------

زمانی فرا میرسد که میل و رغبت تو به زندگی  فروکش میکند ودر آرزوی آن هستی که هرچه زودتر به دنیا دیگری بروی اگر چه دنیای دیگری نیست اما تو ازاین جهان منحوس بیرون خواهی شد ..
دنیایی که همه چیز را حتی عقل و شعور و احساسات ترا با " دلار"  وزن میکنند  وترا میسنجند ، مهم نیست که تو پاکیزه ای ، این پاکیزگی از بیعرضه گی تو سر چشمه میگیرد باید مانند آن " لات " بزرگ  همه را درو کنی و به جلو بروی ارچه زیر پایت فریاد کودکان گرسنه وزنان و مردان از کار افتاده  به اسمانها برود ، مانند آن نامردانی که  در لباس خدا وفقر فرورفته اند تا ترا قربانی کنند  واگر در جای اقضا کند بهترین تکه های ترا نیز بخورند ،  نه زیستن در این دنیا کاری ابلهانه است وتلاش برای زنده ماندن کاری احمقانه . 

خوشبختانه من هر چه را ببینم ویا بخوانم  بیاد نمیسپیارم اگر چه  مهم باشند از کنارشان بسرعت رد میشوم  وامروز نیازی هم ندارم که دیگران را ببخشم  همه شبیه بهم ندگی میکنند من سر آغاز خلقت  همراه یک شبنم روی یک برگ  شسته به دنیا آمدم  وگناه را هنوز  نادیده فراموش کردم .

امروز که  از بالا باین مردا مینگرم  میببنم که چگونه خورشید نورانی عقل و خرد خود را  خشک کرده  و زندگیشان را درترازوی سود وزیانها گذاشته اند ( حتی ورزش ) را ! .
نه دیگر چیزی نیست تا دلم را خنک ویا شاد سازد  دارم کم کم خود را آماده میکنم  وسوهان خیالم را بر رویاهایم میکشم تا آنهارا از میان بردارم .

دیگر نه فکر اندیشه هستم  ونه زیر خاکستر گرم خاطرات گذشته و برف ویخ خاطرات امروز  هیچ چیز مرا تکان نمیدهد ونمیلرزاند نه گرما ونه سرما  درسایه خودم گم شده ام  دیگر نامی از " وطن" نمیبرم  ودیگر میل ندارم بدانم درکجا به دنیا آمده ام   مرزها را بکلی ویران ساخته ام کاری که قرار است درآینده بشود .

حال خودرا دریک تابه  بی روغن روی آتش گداخته میبینم ،  نه کینه ای دارم ونه حرارتی ،  ونه دیگر فریادی میکشم  درختان را که از جان بیشتر دوست میدارم میبینم که یکی یکی با اره های برقی  فرو میافتند و حیوانات کمیابی که درون جنگلها برای خود زندگی میکنند قربانی _( شهسوار جاگوار) میشوند تا درون  ااومبیل ها را  با پوستهای گران قیمت آنها بپوشانند وکنده لاتها روی آنها در میان شهوات خود بغلطند .

دیگر پناهگاهی نیست که من به آنجا پناه ببرم  زخمهای دردناکم  را خود مرهم میگذارم ودرسکوت به آنها میاندیشم ، جه موقع ؟ کی ؟ ودرکجا ؟ خشم سنگین تازیانه های هنوز بر پیکرم نشسته وجایشان میسوزد  میلی ندارم به کسی پناه ببرم  درخود مانند یک گرد باد میپیچم ،  ودر میان کلمات مبهم ویا نا مفهوم یا مفهوم خودمرا گرم نگاداشته ام  نمیدانم چند نفر مرا درخمره خیال خویش فرو برده تا ازمن شرابی تلخ ویا گوارا بسازند ؟  وچند نفر مرا درگودالی فرو کرده پاهای کثیفشانرا روی من میگذارند ؟! برایم ابدا مهم نیست .

من در تیره گیهای امروز ، در لابلای پیچیدگیهای این قرن وحشت وترس  ودرمیان آدمکشان حرفه ای  زیست میکنم برای پیش بردن وپیدا کردن راهم دیگر چیزی در دست ندارم تیشه اندیشه ها ی من بسوی دیگری میروند تا پیکری دیگر را درهم بکوبند ، زبان طنزم نیز تلخ وگزنده است !!.

" ارباب" میگفت نامه  ترا که برای ملکه نوشته ای میل دارم ترجمه کنم وبه  |کاخ باکینگهام |بفرستم !!!  میدانستم شوخی میکند اما فریادم به آسمان رفت ، گفت دنیارا چه دیدی شاید یک سنجاق سینه برایت فرستاد ، گفتم احتمالا یک سنجاق ته گرد ویا یک نخ وسوزن میفرستند  تا زبان مرا ودهانمرا بدوزند ودستهایمرا نیز ،  آنهم ایادی او نه خود او .ث

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست 
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم ....
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 16/ 07 /2018 میلادی /؟ .....